رمان رها و رادوین

رمان

adminمرداد ۲۷, ۱۳۹۷
0 14,362

رمان در همسایگی گودزیلا 3 (6)

خلاصه داستان: یه دخترشیطون و دیوونه به اسم رهاشایان…یه پسرشیطون به اسم رادوین رستگار…هم کلاسی هایی که سایه هم دیگه…
بیشتر بخوانید »

تازه
پرخواننده
نظرها

رمان استاد مغرور من
مهر ۲۰, ۱۳۹۷
رمان عروس استاد فصل دوم استاد مغرورمن
آذر ۶, ۱۳۹۷
رمان دانشجوی شیطون بلا
اسفند ۸, ۱۳۹۷
رمان معشوقه اجباری ارباب
مرداد ۲۱, ۱۳۹۷
رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 1
اسفند ۸, ۱۳۹۷
رمان معشوقه‌ی فراری استاد
مرداد ۱۷, ۱۳۹۸
رمان حرارت تنت
شهریور ۳۰, ۱۳۹۷
رمان استاد خاص من پارت 1
بهمن ۱۲, ۱۳۹۷
رمان استاد خاص من
بهمن ۱۲, ۱۳۹۷
رمان عروس استاد پارت ۳۵
فروردین ۵, ۱۳۹۸

هانا
چرا پارت جدید نمیاد؟؟؟؟؟...
خواننده رمان
کجایی ادمین محترم لااقل یه خبری چیزی بده بدونیم پارت نیست نو...
قربانی
پارت جدید نمیگذارید؟...
خواننده رمان
چرا پارت نمیذاری ادمین جان دلون خوش بود به منظم بودن پارت گذ...
یاس ابی
یه هفته شد نمیخای بزاری پارت جدید...
خواننده رمان
خدا یه صبری بده بهمون از دست پارت گذاری ادمین😕...
هانا
چرا هر بار پارت ها دارن آب میرن🥺 قلمت مانا نویسنده جان🌹...
علیرضا
اینکه گذاشتی متمئنی رمان شوهر غیرتی منه...
خواننده رمان
منم😕😕...
nor
سلام فایل کاملش تو سایت رمان وان هست...

شکار ماهی پارت ۶ آبان ۳۰, ۱۴۰۳
رو به روی کافه ی همیشگی می ایستم و به میز نزدیک شیشه خیره میشوم . اورا میبینم، خودم را. مارا. _کجا بودی ماهیِ من؟دیر کردی. کیف دانشگاهم را از صندلی آویزان میکنم: _ببخشید، ببخشید واقعا عذر میخوام؛ عین این بچه زرنگای کلاس هفتم‌جمع شدیم دور استاد راجب امتحان سوال بپرسم زمان از دستم در […]
فاطمه
رمان پسر خوب – پارت ۶۹ آبان ۳۰, ۱۴۰۳
دستم را زدم زیر سرم که ببینم شوهرم چه می‌کند. مطمئن شد پنجره قفل است، ساعتش را درآورد و گذاشت روی طاقچه، گوشی را زد به شارژ، چراغ را خاموش کرد و آمد روی تخت. با هیجان گفتم: «من امشب خوابم نمی‌بره» چندتا مشت به بالش زد تا بیاید بالا: «ولی من میخوام تخت بخوابم» […]
وانیا
رمان آزرم پارت ۱۱۴ آبان ۳۰, ۱۴۰۳
من چگونه دوام آورم و به آهو نگویم آراز زنده است؟ … آهو خیلی بیشتر از من وابسته ی او بود … از بعد آراز همیشه می ترسیدم این خلا ای که در وجودش شکل گرفته باعث وابسته شدن به فرد اشتباهی شود … روز شماری می کنم برای وقتی که گفتنش صلاح باشد ____________________ […]
Sahel Mehrad
رمان مرد مشکی من part. 20 آبان ۲۹, ۱۴۰۳
آرمین _لباسات رو دربیار با عشوه مانتوشو درآورد رو صندلی نشستم خیرش شدم پوکی به سیگار زدم دقیق شدم رو بدنش دستاشو ماهرانه رو بدنش میکشید طوری که شکم به یقین تبدیل شد یه جنده واقعیه! آروم دستشو رو زیپ شلوارش گذاشت خم شد طرفم شلوارشو درآورد اسنپکی رو باسنش زدم که عاحی کشید صاف […]
selvina
رمان یادگارهای کبود پارت ۸ آبان ۲۹, ۱۴۰۳
دوست نداشت جوابش را دهد. از همان اول هم رابطه‌ی دوستانه‌ای با امیر نداشت. نمی‌دانست چرا؟ اما همیشه با هم کل‌کل و کری داشتند و اختلاف نظرشان از شمارش دست خارج بود. از شیشه به ریسه‌های روشن مغازه‌ها خیره شد و در جواب بله‌ی کوتاهی گفت که خودش هم به زور شنید. پوزخند زد و […]
لیلا ✍️
رمان آزرم پارت ۱۱۳ آبان ۲۹, ۱۴۰۳
سردار داشبوردی که خراب شده و روی پایم افتاده را محکم می بندد که شانه هایم بالا می پرند … چرا اینگونه می کرد؟ – پرونده هارو جمع کن دقیق … نیام باز ببینم نصفش نی پرونده هارا؟ … آراز دقیقا کنار او چه می خواهد؟ … نمی داند در پیِ نابود کردن پدرمان است؟ […]
Sahel Mehrad
رمان او خدایم بود پارت ۱۵ آبان ۲۹, ۱۴۰۳
# پارت ۱۵ ( جانان) از ماشین پیاده شدم و کلاه بارانی‌ام را روی سرم کشیدم. باران شدت گرفته بود و تمام جوب هارا پر کرده بود. نزدیک ساختمان که شدم ماشین امیر توجهم را جلب کرد. بدون نگاه کردن به او راهم را به سمت ورودی ساختمان کج کردم. با شتاب به طرفم دوید […]
مائده بالانی
رمان پسر خوب – پارت ۶۸ آبان ۲۹, ۱۴۰۳
پیازهای خرد شده را ریختم در روغن داغ. غوغایی به پا شد. دور ایستادم و با احتیاط هم زدم. اهورا از دیشب نه زنگ میزد، نه پیام می‌داد. ساعت داشت می‌رسید به یازده و هنوز پیدایش نبود. کم کم داشتم فکر و خیال‌های ناجور می‌کردم. پس بیخیال غرور کوفتی‌ام شده، در تابه را گذاشتم و […]
وانیا
رمان چشم‌های لال پارت 9 آبان ۲۹, ۱۴۰۳
یک آن دلم هوری ریخت. خدای من! صدای خودش بود؟ آن صدای بمی که همیشه‌ی خدا شوخ‌طبعی درش موح میزد، مطعلق به او بود؟ حتی بعد یک سال تمام هنوز هم تن صدایش را حفظ بودم. لحن حرف زدنش را از بر بودم! من دیوانه که صدایش را ضبط می‌کردم و موقع نبودنش گوش می‌دادم […]
بانو عزرائیل .
رمان یادگارهای کبود پارت ۷ آبان ۲۸, ۱۴۰۳
به اتاق که رسید سریع شماره‌اش را گرفت؛ تا باور نمی‌کرد و صدایش را نمی‌شنید آرام نمی‌گرفت. اول جواب نداد. دوباره و سه باره گرفت. اشک‌هایش شروع به باریدن کردند. «بردار لعنتی!» بالاخره جواب داد. صدای گرفته و خش‌دارش که به گوشش خورد، بغضش ترکید. – بی‌معرفت! همین بود قولات، نه؟ تو که می‌گفتی بدون […]
لیلا ✍️

رمان در همسایگی گودزیلا 3 (6)