رمان طلا
-
رمان طلا پارت 5
+اگه نپوشم چی ؟ -مجبورم خودم سرت کنم +پس چاره ای ندارم -دقیقاً +از اول همینو…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 4
همه جا تاریک بود، چیزی را نمی دیدم انگار چشمم قدرت بینایی اش را از دست داده بود، دورِ خودم…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 3
خداراشکر ساکت شد و دیگر سوال نپرسید . اتاق را کاملاً استرلیزه کردیم پرده ای که مابین تخت و…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 2
مردی که کنار در ایستاده بود اسلحه ای سمت مش صفر گرفت . +یواش خانم دکتر یواش پیاده شو…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 1
فصل اول سلام زندگی من … روز اولی که دیدمت رو یادم میاد و مطمئنم که تو حتی بیشتر…
بیشتر بخوانید »