رمان شوگار
-
رمان شوگار پارت 93
پاهایم دیگر در حال ذق ذق کردن هستند… آنقدر که دختران دوره ام کردند … آنقدر که…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 92
خدمتکار ها به سرعت میز صبحانه میچینند… دامن شیرین روی چمن های باغ میخزد و داریوش پشتش…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 91
دربان در را برایشان باز میکند و داریوش انگشتان ظریف دلبرک را در پنجه اش فشار…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 90
داریوش زیر چانه اش را میبوسد و نمیفهمد: _کجا فرستادم…؟الان فقط میخوام انگشتاتو روی پوست کمرم…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 86
-حالا خوب شد…؟چقدر گفتم نکن…؟ مادرم با آن چاقجوری که به کمرش بسته بود ،…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 85
شوگار | آ ساقی پیاله اش را تا نیمه پر میکند… عیاش نبود… دائم الخمر نبود اما…این شب ها…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 84
_آقا هیچکدوم از لباسهای دایه خاتون سکه نداشتن…دایه بعد از مرگ خان به جز لباس سیاه چیزی نپوشیدن……
بیشتر بخوانید »