رمان
-
رمان شوگار پارت 62
شیرین: افسار اسب وحشی را میکشم و آهسته از آن پیاده میشوم… رعد همیشه عصبانی من… میدانم…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 42
خیلی هم گرسنه بودم ،از روی ناچاری یک نگاه به کاسه ی برنج و خورش و یک…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۲۸
از ترس عصبانیتش یکم عقب کشیدم ولی مهرداد، غش غش خندید و با پروروی گفت: _ آره می گی ولی…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 41
-باشه …طلا امیدوارم زودتر خوب شی +ممنون با آسانسور بالا رفتیم،خدا را شکر کسی ما…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۲۷
دستمو روی تیکه های عضلانی سینه اش گذاشتم و بعد یه مکث طولانی، کوتاه ترین و دم دستی ترین چیزی…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 61
سومین جامش را بعد از خالی شدن ، روی طاقچه میگذارد و دستش را همانجا ستون میکند… …
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 40
آنقدر شفاف شده بود سیاهیِ چشمانش که کامل میتوانستم تصویر خودم را در آنها ببینم. -صورتت…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۲۶
نه داد می زدم….نه التماس می کردم… هیچی مثل یه مرده ای که فقط نفس می کشید نشسته بودم تا…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 39
-الو طلا؟خوبی ؟چی شده؟ طلا اصلا توانی برای حرف زدن نداشت . +میشه بعدا حرف…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۲۵
نیم ساعتی نیومد و دیگه داشتم نگران می شدم. نه نگران اون، نگران خودم…! نگران این که چه نقشه هایی…
بیشتر بخوانید »