رمان طلایه دار
-
رمان طلایه دار پارت۶۶
شاداب از گوشهی چشم به کوروش نگاه کرد. – شما میگید رسام میشناسید بعد طوری با من رفتار میکنید… حرفش…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۶۵
چندین بار چشمانش را مالش داد و بعد دوباره به پتوی تا شده روی میز خیره شد! نگاهش چرخید و…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۶۴
بیبی پریشان بود و عمه راضی با چشمانی قرمز شده پایش را روی میز گذاشت. – باید بری شاداب. قلبش…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت۶۳
خانواده شیخ دورتادور نشسته بودند و به لب های بیبی چشم دوخته بودند. بیبی روترش کرد و به سمت راضی…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۶۲
نفس نفس میزد و کفش به پا نداشت. آشفته بود قفسهی سینهاش پر و خالی میشد یکباره روی زمین نشست…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۶۱
شاداب چانهاش لرزید. – محبت من خالص بود! نیما فقط نگاهش کرد. دست روی قلبش گذاشت. – این قلب منِ…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۶۰
دو جفت چشم داشت انگار دو جفت دیگر هم قرض گرفت تا رسام را ببیند. در آهسته باز شد، رسام…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۵۹
حسش را سریع بیان کرد، نیما خندهی آرامی کرد و ابرویی بالا انداخت و شرور پج زد. – چرا دختر…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۵۸
بیبی ریز خندید و به شوخی برای اینکه کمی حال و هوای شاداب را عوض کند نیشگون آرامی از بازوی…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۵۷
پارسا به تایید لبخند زد. دور شد و لبخند متقابلی به وکیل عجیب غریب رسام زد، اینبار به سمت آیندهاش…
بیشتر بخوانید »