رمان
-
رمان بهار پارت ۷۳
ترسیده و البته وحشت کرده یه قدم فاصله گرفتم و اون مانعم نشد. عمیق نگاهم کرد و من همینطور عقب…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 85
شوگار | آ ساقی پیاله اش را تا نیمه پر میکند… عیاش نبود… دائم الخمر نبود اما…این شب ها…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 88
+چی گرفتی داریوش -مرغ بریون دوست داری؟ سریع بشقاب هارا حاضر کردم +دوست چیه…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۷۲
بهزاد از جلوی در کنار رفت و اون حس کنجکاوی دیوانه کننده ای که به جونم افتاده بود داشت هر…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 87
+بچه هارو گذاشتم هزار بار هم تکرار کردم اما برای خیال جمعی خودمم میرم پیششون …
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۷۱
_ مهریه ات همینه دختر قشنگم! این اتاق با همه چیز هایی که توش هست! دهنم از تعجب باز موند…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 84
_آقا هیچکدوم از لباسهای دایه خاتون سکه نداشتن…دایه بعد از مرگ خان به جز لباس سیاه چیزی نپوشیدن……
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 86
فندکش را زیر سیگارش گرفت و اتش زد بعداز گر گرفتن توتون پک محکمی زد. …
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۷۰
_ عاقل باش بهار… قرار نیست بکشمت که اینجور جبهه گرفتی… به تیله های سیاهش خیره شدم و پچ وار…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 85
داریوش گونه طلا را به دندان کشید . -بستگی داره شما چقد حرف گوش کن باشی…
بیشتر بخوانید »