رمان معشوقه اجباری ارباب
-
پارت 4 رمان معشوقه اجباری ارباب
به مامانم که پشت شیشه بود نگاه کردم … مامان رازت این بود که دلت نمیخواست کسی بدونه؟ …یعنی من…
بیشتر بخوانید » -
پارت 3 رمان معشوقه اجباری ارباب
مامنم گفت: بس کن آیناز… محض راضی خدا بس کن! خواست بره که گفتم: نگفتی پولو می خوای چیکار؟ برگشت…
بیشتر بخوانید » -
پارت 2 رمان معشوقه اجباری ارباب
– خواهش می کنم؛ با من راحت باشید. به سمت اشپزخونه اشاره کرد و گفت: تو اشپزخونه روی میز گذاشتمش.…
بیشتر بخوانید » -
پارت 1 رمان معشوقه اجباری ارباب
بسم الله الرحمن الرحیم مامانم شونه هامو تکون داد و صدام می زد: – آنی؟ آنی؟ – هووم. – هووم…
بیشتر بخوانید »