رمان شوگار
-
رمان شوگار پارت 62
شیرین: افسار اسب وحشی را میکشم و آهسته از آن پیاده میشوم… رعد همیشه عصبانی من… میدانم…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 61
سومین جامش را بعد از خالی شدن ، روی طاقچه میگذارد و دستش را همانجا ستون میکند… …
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 60
-به زخمتون خیلی فشار اومده ….باید غذاهایی که چسبندگی خونتونو بیشتر میکنن بخورید…مثل پای مرغ…قلم گاو…کله پاچه… …
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 59
چشمان سیاه دایه روی صورت داریوش میمانند… بعد از این چند روزی که زخمی بود و نمیتوانست غذا…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 58
بازوی دردناکم را به شدت میکشم و مردمکهایم به طرف صدای زنانه میدوند… دایه است…. تا او…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 57
به سرعت مشغول پوشیدن لباسهایم میشوم… او اینبار تمام پوستش رنگ باخته است و صورتش از درد ،…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 56
انگشتان حریص و خشمگینش به جان قفل لباسم می افتند…همان یک تکه ی باقی مانده … اما…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 55
در یک حرکت خنجر تیز را بیرون میکشم و برق آن که در چشمان خمار داریوش مینشیند…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 54
هیچ دردی نداشتم… درست مانند روز اول…. فقط گوشت پایم انگار آب رفته بود و به استخوان…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 53
_چیکار کردم مگه…؟ لحن خواب آلودش…وای… دستانی که بی مهابا و پر از جسارت بالا می آیند……
بیشتر بخوانید »