رمان بهار
-
رمان بهار پارت ۵۱
ولی این بار بالا فرق میکرد، فرق میکرد و حرف هاش بدجوری داشت آتیشم می زد… منی که پر از…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۵۰
درگیر یکیاز جمله های سخت بودم که در اتاق بدون در زدن باز شد و چهره همیشه جدی بابا رو…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۴۹
به مامان مثل خودش چشم غره ای رفتم و گفتم: _ بیا داری می بینی پشت سر من چه حرف…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۴۸
خونه بابام با همه سردی ها، با همه سختگیریهاش، سگش به وجود بهزاد شرف داشت. یکم برای زدن این حرفها…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۴۷
هر چند این هوش با خبث درونی که بهزاد داشت ترسناک به نظر میرسید. حالا می فهمیدم چرا اینقدر سر…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۴۶
جرعه ای از هات چاکلتم رو خوردم و به رو میزی نه چندان تمییزمیز های بوفه خیره شدم. با شنیدن…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۴۵
چشم هام روی هم افتادند و بر خلاف همه دغدغه هام خواب اومد و همه چی رو با خودش برد……
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۴۴
کنار بابا نشستم و معذب دست هام رو به هم قفل کردم. _ مادرت چی می گه بهار؟ با استادت…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۴۳
مامان مشکوک بهم نگاه کرد و گفت: _ با استادت رفتی کافه؟ شونه ام رو بالا انداختم و ریلکس گفتم:…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۴۲
یکی دوساعت که توی کافه بودیم، بهزاد وسایلش رو جمع کرد و بعد از حساب کردن گفت: _بریم. کوله ام…
بیشتر بخوانید »