رمان طلایه دار
-
رمان طلایه دار پارت ۵۶
〰️ کم مانده بلند شود و پشت دستی روی دهان راضی بزند اما کمی در جایش تکان خورد و آرام…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۵۵
نیما که از سکوت شاداب لذت میبرد و به فال نیک میگرفت ادامه داد: -حتی اگه با خواستگاری هم موافق…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۵۴
از اتاق بیرون رفت، پله هارا گذراند وارد پذیرایی شد. راضیه و بیبی درحال گپ و گفت بودند و چای…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۵۳
دقایقی از رفتنِ مهمانها گذشته بود و شاداب در اتاقش نشسته بود. با خودکار درون دستش بازی میکرد و حواسش…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۵۲
مقابل شیخ و زنش نشسته بود و به اجبار، لبخندی تصنعی روی لبش شکل داده بود. بیبی گل هرطور که…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۵۱
شاداب در اتاق بود و بغضی درون گلویش جا خشک کرده بود.. برای پرتیِ حواسش سعی کرد توجهش را به…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۵۰
با دیدن کاچی چهرهاش را درهم کرد و گفت: -من اینو نمیخورم. اخم محوی روی صورت رسام نشست. -دسته خانوم…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت۴۹
لبخندی میزند. لبخندی که پشتش هزاران اجبارها و جداییهای ناخواسته است. ناگهان اورا روی دو دستش بلند کرده و از…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۴۸
رسام نفس عمیقی کشید و برای لحظاتی به درِ بستهی اتاق خیره شد، دلش پر میکشید برای در آغوش کشیدن…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۴۷
شاداب نگاه پر بغضش را به رسام داد، چه باید می گفت؟ از این می گفت که از روزی وارد…
بیشتر بخوانید »