رمان
-
رمان طلا پارت 76
داصغر را به زور فرستادم کمی خرید خانه انجام دهد و در ماشین بگذارد. شب به خانه رفتم…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۶۲
چقدر متنفر شده بودم از این واژه آبرو… سرم رو به نشانه تایید تکون دادم و دیگه چیزی نپرسیدم .…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 75
در پیام های اول با عصبانیت تمام فحش کشم کرده بودند و در اواسط پیام ها فکر میکردند…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۶۱
از جیغ جیغش بوی خوبی استشمام نکردم ولی خودمو نباختم و با جدیت و غرور بیشتری گفتم: _ آره من…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 78
دخترک لب میجنباند و باز هم داریوش را صدا میزند…تبش بالاست… خیلی بالا و مرد حتی هنوز نمیداند…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 74
جوری بلند شد که صندلی روی زمین افتاد و بدو بدو بیرون رفت تا هرچه زودتر به…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۶۰
الان دیگه مطمئن بودم قصدش هم اینه! قصدش این بوده که ببینه کی خونده و کی نخونده! با تمرکز شروع…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 73
+باچی میکشیم؟ ازاین پرروایم خنده اش گرفت ، قیافه اش را ترسناک کرد. -اول چشاتو…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۵۹
حالا که می دونستم فقط باید تمرکز روی ماده های قانونی و کتاب فقه به این جور چیزها باشه؛ دیگه…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 77
یکی از خدمتگزارها فورا پیاده میشود و در را برایش باز میکند… دیگری روی در خانه ضربه میزند…
بیشتر بخوانید »