رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 58

5
(1)

#ایران_تهران

 

با ورد علیرام و پانیذ هردو خانواده به استقبالشون اومدند.

 

صدای سوت و کِل تمام فضا را برداشته بود. علیرام شنل پانیذ را باز کرد.

 

دست برد و دست پانیذ را میان انگشتانش فشرد. هردو به سمت مهمان ها حرکت کردند.

میلاد با دیدن پانیذ و آن همه زیبایی لبخند تلخی زد. پانیذ از همیشه زیباتر شده بود.

 

آرام و نجوا گونه زمزمه کرد:

-کاش امشب من به جای علیرام کنارت بودم!

 

بعد از احوالپرسی با مهمان ها، به جایگاهشون رفتن و عاقد شروع کرد به خوندن عقد.

پانیذ از آینه ی جلوش نگاهش رو به مردی که عاشقانه دوستش داشت دوخت.
علیرام لبخند دل گرم کننده ای زد.

 

پانیذ لب گشود.

– با اجازه ی یگانه خدا و پدر و مادرم، بله!

علیرام نفس آسوده ی کشید. انگار با بله ای که پانیذ داد باری سنگین از روی دوشش برداشته شد.

حلقه را در دست پانیذ کرد و کادو ها رد و بدل شدند. جوون ها وسط برای رقص و پای کوبی رفتند.

 

علیرام جای خالی آهو را حس کرد. دلش برای آهو سوخت و از خدا خواست تا آدم درستی را سر راهش قرار بده.

بن سان به سمتشون اومد.

 

-نوبتیم باشه نوبت عروس و داماده؛ یالا پاشید.

 

با هم به سمت جوون ها رفتند. علیرام دست دور کمر پانیذ حلقه کرد و پانیذ را به سمت خودش کشید.

 

پانیذ سر انگشتانش را میان انگشتان بلند و مردانه ی علیرام غلطاند. عطر وسوسه بر انگیز پانیذ باعث شد تا علیرام سر خم کند.

جای میان گوش و گردن پانیذ آرام زمزمه کرد:

 

-بی تاب ترین مرد زمینم

وقتی می بینم

موهای تو

آزادانه در باد

تاب می خورد…

کاش می دانستی

یک مرد روی زمین

همه چیزش

به لبخندهایت متصل است.

 

پانیذ سر بلند کرد. در میان نوری که از نور افکن ها می تابید، نگاهش را به دو گوی رنگی علیرام دوخت.

 

در نگاه علیرام هزاران حرف ناگفته نهفته بود. دلش می خواست علیرام را سخت در آغوش بگیره.

 

حالا معنی حرف علیرام را می فهمید.

 

” تا حالا شده اونی که دوستش داری کنارت باشه اما تو باز هم احساس دلتنگی کنی…”

 

احساسش الان به علیرام همین بود؛ علیرام کنارش بود، اما پانیذ باز هم احساس دلتنگی میکرد.

 

مراسم تا پاسی از شب ادامه داشت. مهمان ها کم کم آماده ی رفتن می شدند.

 

کسی از جلوی در هراسان به سمت بقیه آمد و نفس زنان لب باز کرد.

 

– یه دختر جلو در افتاده…!

 

همه‌ به سمت در رفتند. پانیذ احساس کرد پاهاش توانایی کنترل وزنش رو نداره.

 

دست برد و بازوی علیرام را چنگ زد. علیرام با دیدن رنگ پریده ی پانیذ و حال خرابش هول کرد.

 

– پانیذ خوبی؟

 

پانیذ فقط سرش را تکان داد اما هر لحظه احساس میکرد دستی مغزش را دارد چنگ میزند.

 

بن سان به سمت علیرام آمد.

 

– دختری احمق خودکشی کرده!

 

– کی؟

 

– آهو… جلوی در افتاده.

 

همین حرف کافی بود تا پانیذ دیگر تحمل نکند. جلوی چشم هاش تار شد و جسم بی جانش با صدای بدی روی زمین افتاد.

 

علیرام و بن سان هردو به سمتش رفتند.
صدای همهمه بین مهمان ها بلند شد. همه هول کرده بودند.

 

ساشا میکروفن به دست گرفت و از مهمان ها بابت حضورشون تشکر کرد و ازشون خواست تا تشریف ببرند.

 

مهمان ها بی میل عازم رفتن شدند. صدای آژیر آمبولانس تو کوچه پیچید.

 

در تاریک روشن کوچه شاهو با لذت به اتفاقاتی که افتاده بود لبخند میزد.

 

فردا قرار بود تا برای همیشه ایران را ترک کند.

#ایران_تهران
#پانیذ

 

شیما با دیدن پانیذ بیشتر از بقیه هول کرد. او می‌دانست استرس برای پانیذ سمه.

 

علیرام با دیدن پانیذ و حال بدش نمی‌دانست چیکار کند؛ انگار تکه ای از قلبش را کنده بودند.

صدای آژیر آمبولانس در دل شب پیچید. بن سان به سمت در رفت. با دیدن آهو و رگ بریده ی دستش عصبی دست میان موهایش کشید.

ماموران اورژانس سریع دست به کار شدند و آهو را به داخل آمبولانس انتقال دادند.

علیرام نایستاد تا رسیدگی به آهو تمام شود. دست برد زیر زانوهای پانیذ و در آغوش کشیدش و به سمت ماشینش رفت.

بن سان: چیکار میکنی علیرام؟

 

– نمی بینی؟ باید هر چی زودتر ببرمش بیمارستان.

بن سان در عقب را باز کرد.

-تو بشین کنارش، من رانندگی میکنم.

 

علیرام سر پانیذ را در آغوش گرفت.
بقیه به دنبالشان سوار ماشین هایشان شدند.

بن سان ماشین را کنار بیمارستان نگه داشت. بعد از چند دقیقه چند پرستار با برانکارد آمدند.

 

دیدن پانیذ با آن آرایش و لباس نامزدی
کنجکاوی تمام پرسنل بیمارستان را برانگیخته بود.

 

آمبولانس آهو را هم به همان بیمارستان آورد. لحظه ی نگذشته بود که بیمارستان پر از آدم هایی شد که از طرز آرایش و پوششان معلوم بود از مراسمی به آنجا آمده بودند.

احمد آقا با دکتر پانیذ تماس گرفته بود.
با آمدن دکتر و عکسی که از سر پانیذ گرفته شد، با رضایت پدر و مادر به اتاق عمل رفت.

علیرام روی صندلی انتظار نشست. باورش نمی شد پانیذش تو اتاق عمل تنها بود و او بیرون نشسته بود.

 

بن سان با دیدن علیرام و حال خرابش کنارش نشست.

– می خوای بریم حیاط بیمارستان؟

 

علیرام پوزخند تلخی زد.۶

– کجا برم آروم بگیرم جز پشت این در؟ همه ی زندگیم اون توئه!

بن سان دست جلو برد و شانه ی پهن و مردانه ی علیرام را فشرد.

– پانیذ خیلی قویه، من میدونم چیزیش نمیشه.

هر چند خودش هم به حرفی که میزد زیاد باور نداشت. دکتر گفته بود باید عمل شود و راهی جز عمل ندارد.

شوک باعث شده بود تا رگ های عصبی مغزش به مشکل بخورد.

آهو را به بخش منتقل کردند. بریدگی عمیق نبود و خطر رفع شده بود. همه بی تابانه پشت در اتاق عمل بودند.

 

پدر پانیذ از بیمارستان بیرون آمد و به سمت امام زاده صالح رفت.

 

با دیدن گنبد، بغضش سر باز کرد و شانه های مردانه اش خمیده شد. وارد زیارتگاه شد.

پاسی از شب گذشته بود و تک و توک مردم در حیاط امام زاده بودند. وضو گرفت و وارد مسجد شد.

دستش را میان ضریح قفل کرد.

– دخترم رو ازشما می خوام؛ یه عمر نوکریتونو میکنم اما دخترمو بهم برگردونید… پانیذم دنیامه؛ دنیامو ازم نگیرید.

کنار ضریح نشست و سرش را تکیه داد. با شنیدن صدای اذان قلبش آرام گرفت.

دکتر گفته بود تا بهوش نیامده باید عمل رو شروع می‌کردند. تنها امیدش خدا بود….

علیرام سر برگردان و نگاه اندوهگینش را به بن سانی که کنارش نشسته بود دوخت
– چیکار کنم بن سان ؟

– اروم باش داداش چیزی نیست

احمد بعد از جواب بله ی پانیذ به علیرام همه چیز را گفته بود .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

  1. وقتی اطلاعت کافی و علم چیزی رو ندارید توی رمانهاتون حرف بی محتوا نزنید
    آخه کجای علم پزشکی گفته بیمار تا به هوش نیومده عملش می کنن
    اتفاقاً هیچ بیمار بیهوشی رو تحت هیچ شرایطی عمل نمی کنند پس وقتی میخواید موضوعی رو توی رماتون بیارید اول راجبش اطلاعات بدست بیارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا