رمان دیازپام
-
رمان دیازپام پارت 36
-چه شب هایی که برای سلامتیت دعا کردم … من با تو بزرگ شدم اسپاکو، تو خواهرمی! -میدونم. اون روزهای…
بیشتر بخوانید » -
رمان دیازپام پارت 35
هرچی به غروب آفتاب نزدیک می شدیم شدت سرمای هوا بیشتر می شد. روی سکوی نزدیک تئاتر خیابونی نشستیم. اون…
بیشتر بخوانید » -
رمان دیازپام پارت 34
شیرین و کاوه نوجوون بودن که اومدیم آلماتی. جز ما کس دیگه ای تو این کشور نبود. اولین بار که…
بیشتر بخوانید » -
رمان دیازپام پارت 33
بعد از گذشت ساعتی، با اعلام مهماندار، هواپیما تو شهر الماتی به زمین نشست. از هواپیما پیاده شدیم. اواخر شهریور…
بیشتر بخوانید » -
رمان دیازپام پارت 32
لنگ لنگان زیر نگاه سنگین ویهان وارد حموم شدم. بخار کمی فضای بسته ی حموم رو برداشته بود. چندین شمع…
بیشتر بخوانید » -
رمان دیازپام پارت 31
کامل روی سرم خم شد. با دو انگشت آروم روی گونه ام زد. -میدونی، دلم برای این صورت زیبا میسوزه…
بیشتر بخوانید » -
رمان دیازپام پارت 30
سری تکون داد. -آره، پدر و مادرت عاشق هم بودن. این وسط زانیار هم عاشق دلباخته ی مادرت بود اما…
بیشتر بخوانید » -
رمان دیازپام پارت 29
اشک صورتمو خیس کرد. صداش توی سرم فریاد می زد. “من عموتم … دروغه، دروغه محضه … عمو چیه؟ این…
بیشتر بخوانید » -
رمان دیازپام پارت 28
نگاهمو از رو شونه اش رد کردم و به پشت سرش دوختم اما دست بردار نبود. دستش روی چونه…
بیشتر بخوانید » -
رمان دیازپام پارت 27
اخمی کردم. -مگه من لباس خواستم؟ -تو، نه اما خودم حس کردم. با اینکه تو دلم خوشحال شدم از اینکه…
بیشتر بخوانید »