رمان این مرد امشب میمیرد

این مرد امشب میمیرد پارت 10

5
(1)

 

با چشم هاى گرد شده به سینه معین کوبیدم
_ این چى داره میگه
اخم کرد و گفت
_ برو داخل بعد باهم حرف میزنیم
به عمه اشاره کرد که مرا ببرد دستم را از میان دست عمه کشیدم و با فریاد گفتم
_ عمه تو هم از معامله اینا خبر داشتى؟ تو بگو قضیه چیه
آذر دست به سینه میخندید
عماد بازویم را محکم گرفت
_ آقا هرکار کرد واسه آرامش تو بوده این کارا چیه یلدا؟
_ بالاخره کدوم طرفى تو پسر؟
_ این زن هر گ*ن*ا*هى که کرده حداقل ٩ ماه من تو شکمش بودم و واسه من درد زایمان کشیده تو رو نمیدونم ولى من به حرمت همین نمیتونم طورى که لیاقتشه واسه همه گ*ن*ا*هاش باهاش رفتار کنم
مخصوصا حالا که دیگه وقت زیادى تو این دنیا نداره
معین فریاد میزند
_ همین ال
ان تمومش میکنید
با انگشت اشاره راه خروج را به آذر نشان میدهد
آذر با حرص سمت من و عماد مى آید
_ من میرم ولى شما دوتا نزارین حقتونو مثل حق من تصاحب کنن
عماد پوف عمیقى کشید و گفت
_ گفتى آرزوته دخترتو توى این لباس ببینى نگفتى اومدى درس حق و حقوق بدى هنوز هم دنبال مالى ؟! واقعا حرفاتو نمیتونم باور کنم
آذر با حرص و بى هیچ حرفى رفت
قشنگترین شب زندگى ام با تلخى تمام شد
سمت ساختان دویدم
به اتاقم رفتم و در را قفل کردم تاجم را کندم و گوشه اتاق پرت کردم به سختى لباس هایم را عوض کردم
گریه مجالم نمیداد هرچه معین به در کوبید اهمیت ندادم
عمه التماسم میکرد
خانم جان خواهش میکرد
عماد صدایم میکرد
آخرین تهدید معین مجبورم کرد در را باز کنم
_ یلدا درو باز نکنى به جان خودت میشکنمش
با حرص در را باز کردم خیلى عصبى بود
_ این دیوونه بازى ها چیه ؟ بچه شدى باز
_ واسه چى بهم نگفتى؟
_ چیو بگم؟
واقعا فشارم بالا رفته بود قاب عکس کنار دستم را برداشتم و پرت کردم
همه بهت زده شده بودند
_ چیو بگى؟!! اینکه بهش باج میدادى همینایى که دارین ازم قایم میکنین و من نمیدونم چیه
_ آروم باش چیزى که ارزش داشته باشه تو بدونى مطرح نیست
با آرامشش عصبى ترم میکرد رفتارم را نمیتوانستم کنترل کنم آباژور را هل دادم و نقش بر زمین شکست عمه سرم فریاد زد
_ دختر زده به سرت این کارا چیه میکنى؟
معین مانع شد جلو بیاید حتى نگذاشت عماد حرف بزند و چه قدر عماد از اعتماد به آذر ناراحت و پشیمان بود
معین با آرامش جلو آمد لحنش مهربان بود
_ تمومش کن دارى زود قضاوت میکنى
از اینکه توقع رو راستى داشت و راحت میتوانست مسئله به این مهمى را از من پنهان کند واقعا عصبى بودم
_ چرا ازم قایم کردى ؟
_ پنهان نکردم باور کن فقط حس کردم ارزش نداره فکرت درگیر شه
_ تو بهش باج میدادى
_ من فقط به کسى که واسه مریضیش پول لازم داشت کمک کردم
_ چرا عماد باید بدونه من ندونم
_ چون اول سراغ عماد رفته بود
_ باید به منم میگفتین که امشب این طور حالم گرفته نشه
_ اى بابا دارى خودتو اذیت میکنى اونم خیلى الکى
گلدان را سمتش پرتاب کردم و خیلى ماهرانه جا خالى داد جیغ میزدم
_ منو بچه و خر فرض نکن دروغگوى زرنگ تو منو مجبور کردى تایم دستشویى رفتنم هم پنهانى نباشه بعد خودت هرکارى میخواى پنهان از من میکنى
عماد سرم فریاد زد که آرام باشم کسى تا به حال جرات نکرده گلدان سمت آقایش پرتاب کند ، ولى خوب من یلدا بودم !!!
معین عصبى نمیشد همه را بیرون کرد و در اتاق را بست
ظرف سفالى قدیمى روى کنسول را برداشت و چند ثانیه نگاهش کرد و خندید
_ یلدا اینو نمیخواى بشکونى؟
بعد محکم روى زمین کوبیدش و هزار تکه شد
حالا نوبت تابلو هاى روى دیوار بود
یک به یک روى زمین انداختشان
بهت زده نگاهش میکردم آرام بود و میخندید
خرش پشمالویم را که در شمال خودش برایم خریده بود را برداشت و گفت
_ قیچى دارى؟
وحشت زده تدى عزیزم را از دستش قاپیدم
_ روانى چى کار دارى میکنى؟
_ روانى؟! پس این کارا رو مختصِ روانى هاست ، درسته؟
منظورش را خوب فهمیده بودم و بزرگترین دروغ این مرد این بود که به روانشناسى بى علاقه است
نمیخواستم کم بیاورم با حرص گفتم
_ میخوام تنها باشم
سمتم آمد و محکم بغلم کرد
_ نچ نچ یه روانى رو نمیشه به حال خودش رها کرد
محکم و پى در پى در سینه اش کوبیدم
_ باید بهم توضیح بدى معین خان
_هر وقت دختر خوب و آرومى شدى با هى منطقى حرف میزنیم امشب بهتره به کارهاى زشتى که جلوى جمع کردى فکر کنى
بى تفاوت شانه بالا انداختم و گفتم
_ من کارى نکردم
_ گلدون پرت کردن به شوهرت کارى نیست نه ؟
شرمزده بودم اما حالا وقت معذرت خواهى نبود
_ میخواستم بزنم به دیوار
_ در هر صورت این شلوغ کاریا و دیوونه بازى ها در شان زن من نبود
( من فداى اون زن من گفتنت بشم)
میدانستم معین در اوج آرامش هم آدم راحت بخشیدن نیست و همینطور هم شد
یک هفته سرد برخورد کردنش بدترین تلافى بود
از عماد دلخور بودم و این روزها فاصله گرفتن از او را ترجیح میدادم
معین در تراس با لب تابش سخت مشغول بود و من هم خودم را با سوهان کشیدن ناخن هایم سرگرم کرده بودم
صداى جیغ و فریاد یکى از خدمت کارها ما را وحشت زده به سمت ساختمان دیگر کشاند
فاجعه اى که اصلا انتظارش را نداشتیم رخ داده بود
آوا خودکشى کرده بود ساعت ها از بلعیدن تعداد زیادى قرص توسط آوا گذشته بود هنوز نفس میکشید
حال و روز هیچکداممان در آن لحظات قابل توصیف نیست
زن بیچاره در مقابل چشم هاى کودکش بى جان چنان تکه اى یخ روى دست معین مانده بود
به بیمارستان که رفتند من ماندم و خانم جون و شیرین لرزان و مهرسامِ بى تابِ مادر
چه چیز یک مادر را چنین بى رحم کرده بود که رها کردن فرزندش در این دنیاى نامرد را انتخاب کند؟!
نامه آوا در زیر بالشتش گویاى همه چیز بود

می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا می برم از شهر
شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش

می برم تا که در آن نقطه ی دور
شستشویش دهم از رنگ گ*ن*ا*ه
شستشویش دهم از لکه ی عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه ی امید محال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد..می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه ی جوشان گ*ن*ا*ه
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله ی آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست
می روم خنده به لب خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل

حتى توان گفتن خداحافظ را با چون تویى ندارم
چگونه بگویم خدا، حافظت باشد زمانى که حتى نخواستى حافظ فرزندت که در بطن من جان گرفته بود باشى؟
همه سال هاى کودکى و جوانى ام با عشق تو گذشت و این عشق را خودم بیجا بزرگ کردم
تو را من بزرگ کردم
مردى که پاى عشق و فرزند بى گ*ن*ا*هش تنها به خاطر سنت هاى کهنه خانواده اش نایستد این قدر حقیر و کوچک است که لایق بزرگ شدن نیست
چنین جنایتى در حق خودم و فرزندانم به خاطر تلخى و بى تابى دورى و جدایى از تو نیست
من توان شکست و بى آبرویى در مقابل عزیزانم را ندارم
هیچ وقت نمیبخشمت دیدار ما جا و زمان دیگرى…
آوا
چه قدر زن بودن گاهى دردناک است آوایى که هیچ وقت از زن بودن هیچ نفهمید دست از این زندگى شسته بود
و خدا میداند معین من حالا چه حالى داشت؟!
بعد از ده روز آوا به خانه برگشت نه تنها فرزندش بلکه روحش هم مرده بود افسردگى شدید او را به سکوت وا داشته بود
درگیرى معین با سعید به حدى رسیده بود که بعد از آوا ، سعید راهى تخت بیمارستان شده بود و این مرد اساسا در مسائل ناموسى با کسى تعارف نداشت
دوباره رنگ غم خانه مان را در برگرفت
انگار همه اتفاق ها دست به دست هم داده بودند تا روى شادى را از ما بگیرند
و بدترین اتفاق به کما رفتن لیلى بود!!!
پایان قسمت ۶٢
به نام خالق عشق
#۶٣ قسمت ۶٣ این مرد امشب میمیرد
خستگى و درماندگى در چهره مردِ قوى و پر ابهت من موج میزد چنانِ کودکى مغموم به دامانم پناه آورده بود سرش را روى پایم گذاشته بود موهایش را نوازش کردم چشمانش را بست و نفس عمیقى کشید
_ میترسم کم بیارم یلدا، تا الانم وجود تو بهم انرژى داده
_ تو هیچ وقت کم نمیارى
_ یه جایى از زندگى میرسه که یه لحظه پاتو میزارى رو ترمز و بر میگردى پشت سرتو نگاه میکنى تمام راهى که اومدى پر بوده از دست انداز و بیراهه دیگه دلت نمیخواد برى جلو نه که دلت نخواد نه! میترسى از ادامه اش که بدتر باشه میترسى از خستگى تنت و هدف و انگیزه کور شده ات میترسى از ، از دست دادن میترسى از همیشه رفتن و نرسیدن و اشتباه رسیدن میترسى از این همه سال تلاش و هیچى نشدن
باورم نمیشد تا این حد مستاصل و نا امید باشد
_ معین تو رو خدا تو این طورى نگو تو چهار ستون اصلى زندگى همه مایى یکم بلرزى و سست شى سقف خونمون آوار میشه رو سرمون
_ چرا من؟ چرا از بچگى من بودم که ستون بودم؟ حتى ستون زندگى خواهر بزرگم که همیشه به جاى اینکه حمایتم کنه ازم حمایت خواسته تو این آشفته بازار درد اونم شده یکى از دردام بچه اش رو از من میخواد پدر شیلا درخواست کرده برگرده ایران و حزانتش رو به مونا نمیده
_ واى کمکش کن مونا به شیلا خیلى وابسته است
_ پدرش چى؟ انصاف چى؟ اون پدر هم بچه اش رو دوست داره، شیلا به پدرشم احتیاج داره نمیتونم چون خواهرمه حق اون مرد رو پایمال کنم واگرنه گرفتن حزانتش براى من از خاروندن سرم آسونتره
گاهى واقعا به دید این مرد به آدم ها و دنیا حسادت میکردم
بینش او هیچ وقت با نگرش من به واقعیات پیرامونم قابل مقایسه نبود
ب*و*سه اى روى پیشانى اش زدم
_ معین قبول کن جلوى یه سرى از اتفاقها رو نمیشه گرفت تو همه تلاشتو واسه همه میکنى ولى دیگه یه چیزهایى از دست ما خارجه
چشم هایش را محکم تر روى هم فشرد
_ فقط امیدوارم عماد اونقدر قوى باشه که بتونم جریان لیلى رو بهش بگم
نگران بودم نگران برادرى که در مقابل عشقش خیلى ضعیف میشد
_ بهتره نگیم
_ اگه بمیره چى؟
_ الانم بیهوشه ، حداقل الکى امیدوار نمیشه
_ ما این حقو نداریم جاى اون تصمیم بگیریم شاید آرزوشه با عشقش وقتى که هنوز نفس میکشه حرف بزنه و کنارش باشه ما حق امیدوار بودنو نمیتونیم ازش بگیریم شاید دعا و انرژى اون براى عشقش معجزه کنه
معجزه نشد!!! برادرم ١٩ روز تمام در بیمارستان کنار معشوقه اش دعا و راز و نیاز کرد اشک ریخت کمرش خم شد اما نشد!!
انگار دست اجل خیال عقب نشینى نداشت
لیلى رفت پاک از دنیا رفت با یک لبخند زیبا…
براى عمادش جنگید براى پاک بودن و چه کسى میگوید در این راه مردن نامى جز رشادت دارد؟؟
مشکى به برادر عزیزم نمى آید معشوقه اش را غریبانه به خاک سپرد با دست هاى خودش خاک روى پیکرش ریخت
١٩ روز گریسته بود و حالا که لیلى مرده بود چرا اشکى نداشت؟!
معین نگران بود این سکوت نگران کننده بود…
زمان بازگشت معین از من خواست صندلى جلوى اتومبیل کنار سامى بنشینم میدانست عماد بیشتر از هرکس به آقایش نیاز دارد
همین طور هم بود وقتى کنارش نشست مثل کودکى خسته سر روى شانه معین گزاشت معین با دستش که پشت عماد بود بازویش را فشرد و آرام گفت
_ حداقل دیگه درد نمیکشه
تحقیر نمیشه ازش سو استفاده نمیشه ، به این فکر کن که الان پاکه پاک کنار بچه اشه روحش در آرامشه
عماد چشم هایش را بسته بود قطره اشکى از گوشه چشمش سر خورد و سقوط کرد
من بى صدا گریه میکردم ، سامى هم تند تند اشک هایش را پاک میکرد و سعى میکرد تمام حواسش به راندن اتومبیل باشد
چند روز سکوت کرده بود و حال با آن صداى شکسته و لرزان آقایش را صدا میزد آهسته و بى جان
_ آقا
_جان
_یادته روزى که جفتمون تو یه روز پدرامونو دفن کردیم شما مجبورم کردى گریه کنم ؟
صداى معین پر از بغض بود
_ آره یادمه
_ چرا امروز این کارو نکردى؟
_ چون تو با گریه هم سبک نشدى پسر
_ از روزى که دیدم بعد خودکشى آوا چه حالى شدى وقتى یلدا مریض میشه حالتو میبینم از حماقت هاى اون روزهام خجالت میکشم
چه قدر عشق در مکالمه این دو مرد موج میزد مطمئن بودم نفس هر دو به هم وصل است
_ سنت کم بود هر آدمى اشتباه میکنه
_ ولى من دو دفعه اون اشتباهو کردم
_ مهم اینه که دفعه سومى نداشت
_میشه باهام حرف بزنى؟
_ داریم حرف میزنیم
_ نه من گوش بدم فقط شما بگى، مثل همون موقع ها
برگشتم و معینى را نگاه کردم که سعى میکرد یک مرد را مرد بار بیاورد به خیابان خیره شده بود نفس عمیقى کشید
_ میگن اگه عقاب ، بخواد کلاغ نباشه و همچنان عقاب بمونه ، می تونه تا 60 سالگی هم زندگی کنه ولی برای رسیدن به این سن، باید تصمیم بزرگی بگیره!
ظاهرا وقتی عقاب سنش از نیمه می گذره ، چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگه نمی تونن شکار رو بگیرن و نگه دارن؛ نوک بلند و تیزش تاب دار و کند میشه ؛ شهبال ها هم بر اثر ضخیم شد
ن پرها ، به سینه اش می چسبن و پرواز برای عقاب دشوار میشه…
درست توی این موقعیت ؛ عقاب تنها دو گزینه در پیش رو داره: یا باید بمیره ، یا اینکه یک روزه ی دردناک و طولانیکه کم از مرگ و پرپر شدن نداره بگیره …
برای گذروندن این روزه ، عقاب باید به نوک یه قله بره
اون جاست که عقاب باید نوکش رو اون قدر به سنگ بکوبه که از جا کنده بشه ، از این جا به بعد دیگه عقاب تا مدتها نمی تونه چیزی بخوره یا صدایی داشته باشه ، در نتیجه سکوت آسمون زندگیش رو می گیره…
بعدش هم باید پرهای قدیمی اش رو بکنه و خودش رو به عبارتی پرپر کنه ؛ دست آخر هم چنگال هاش که یک وقتی تا قلب شکار فرو می رفت رو بکنه !! خیلى دردناکه
از این جاست که عملا دوره روزه ی عقاب شروع می شه ! عقاب باید صبر کنه تا نوک تازه ای به جای نوک کهنه اش رشد کنه و پر و چنگال هاش را از نو در بیاره.
بالاخره پس از گذر از این دوره ، عقاب پروازی رو که “تولد دوباره ” نام داره آغاز می کنه و 30 سال دیگه هم میتونه مثل یک عقاب
زندگی کنه
و چه قدر شیوه درس دادن این مرد خاص و زیبا بود
حال مطمئن بودم عماد آرام گرفته است و در خواب عمیق فرو رفته است
قصه عقاب براى برادرم تنها یک قصه نبود چند روز بعد براى رفتن اذن گرفت چمدانش را بسته بود
نگران بودم از معین خواستم مانعش شود اما بر عکس دست بر شانه اش گذاشت و تشویقش کرد
نمیدانستم چه قدر در فراق برادر باید چشم انتظار بمانم و این دردناک بود!!!
زندگى به روال عادى بازگشته بود هرچند نبود عماد و غم آوا انکار نشدنى بود اما همه به نوعى سعى میکردیم خانه و خانواده را سرپا و استوار نگاه داریم
در این میان آذر نا امید نمیشد و مدام از طرق مختلف سعى بر برقرارى ارتباط با من داشت
نگران عماد بود و گاه حس میکردم بیمارى و نزدیک شدن به مرگ ،روح و عذاب وجدان گم شده اش در او را احیا کرده است
آن روز که به باشگاه آمد مثل همیشه دلم نیامد رو برگردانم خیلى لاغر و بى حال شده بود چشم هایش از فرط گریه باز نمیشد با هم یک قهوه خوردیم ناخن هایش بر خلاف همیشه مانیکور نشده بود و این نشان میداد آذر حال خوبى ندارد به تازگى براى چند ثانیه اى طولانى به صورتم خیره میشد
اینبار بغض کرده بود و اشک در چشمانش میرقصید
_ چه قدر خوشحالم که شوهرت دوستت داره اولش فکر میکردم واسه اون ارثیه ازدواج کردین و معین حسى بهت نداره
خندیدم و گفتم
_ یعنى نگرانم شده بودى؟! جوک نگو مامان!!
مامان !! من هنوز به رسم کودکى عادت داشتم مامان صدایش کنم هرچند که میدانستم لایق این اسم نیست
_ همیشه خیالم راحت بود پروین بیشتر از من بلده ازت مراقبت کنه مثل من بى عقل نبود عاشق جهاندار بود و این عشق منو مطمئن میکرد به امانت داریش
_ فکر نمیکردى بهت احتیاج دارم؟
_ یلدا تو از بعد دبیرستانت علنى خودت منو نخواستى و از زندگیت دورم کردى
_ من وقتى خیلى کوچیک بودم تو رو دیگه نخواستم همون شب که تو خونه خودمون با یه مرد دیگه بودى ولى وقتى بزرگتر شدم و پدر مرده بود زورم رسید نخواستنم رو علنى کنم
_ منو به زور مجبور کردن با پرویز ازدواج کنم نه اون منو میخواست نه من اونو حتى یبارم باهم رابطه نداشتیم من جوون بودم خورد شده بودم جوونیممو میخواستم
صدایم کمى بالاتر رفته بود
_ با خیانت و کثافت کارى جلوى چشم دخترت؟
_ من دیگه زن پرویز نبودم خودش طلاقم داد اون از من و تو متنفر بود
_ ولى با همه تنفرش بعد تو خرج منو داد و از اون خونه بیرونم نکرد
_ پروین نزاشت پروین همه خرجتو میداد نه اون مرتیکه بى عرضه ،فکر میکنى هر وقت دست روت بلند میکرد من سراغش نمیرفتم؟!
با یاد آورى اش هم تنم درد میگرفت !! چه کودکى ترحم انگیزى داشتم…
دستم را میان دستانش گرفت
_ قدر شوهرتو بدون معین خیلى دوستت داره همه بدبختى ها و بى کسى هایى که تو گذشته کشیدى مزدش معین بود
معین بهترین زندگى من بود و همه این را میدانستند من به خاطر داشتن معین با خدا آشتى کرده بودم من معین را از خدا داشتم و تا ابد شکر گزارش بودم
دیگر کودکى تلخ و بى مادرى ام و هرچه گذشته بود چه اهمیت داشت؟! من معین را داشتم
باید آذر را میبخشیدم؟!
یک زن در هر سنى و با هر موقعیتى به مادر نیاز دارد حتى مادرى به بدى آذر !! میدانستم معین از دیدار من و آذر عصبى میشود سعى میکردم دیدار ها و ارتباطمان را از او پنهان نگاه دارم…
آذر هر روز قسمم میداد که با عماد تماس بگیرم و من هم هرچه میگفتم شماره تماسى ندارم باور نمیکرد کم کم همه جز معین از فرط نگرانى دیوانه میشدیم و معین در آرامش کامل تضمین میداد که به زودى بر میگردد
سر میز شام ساره تلفنم را که در حال زنگ خوردن بود را آورد با دیدن اسم آذر دستپاچه شدم و رد تماس دادم
معین با چشم هایش پرسید چه کسى بوده است
میدانستم دروغ بگویم میفهمد
_ آذره ول کن نیست منم جوابشو نمیدم
_ کار خوبى میکنى ، اذیت میشى باهاش برخورد کنم؟
خبر نداشت تقریبا هر روز با او حرف میزنم و هفته اى چند بار هم را میبینیم ، روى ارتباطم با آذر حساس بود ؛ با اینکه به اسم مادر هم احترام میگذاشت ولى نسبت به آذر دید وحشتناکِ غیر قابل تغییرى داشت
_ نه لازم نیست همین که جواب نمیدم کافیه
قضیه به خیر گذشت در تماس بعدى ام از آذر خواستم ساعت هایى که معین خانه است تماس نگیرد،
حال و روز آوا تعریفى نداشت جلسات مشاوره اش بى تاثیر بود و بیمارى اش روى مهرسام هم تاثیر گذاشته بود پرخاشگر و بهانه جو شده بود و زمانى که معین خانه نبود همه را کلافه میکرد و شب بدون معین نمیخوابید
آواى بیچاره صبح تا شب کنار پنجره مینشست به ندرت حرف میزد و بالاجبار غذا میخورد گه گاهى عصبى میشد و با همه دعوا میکرد با روانپزشکش اصلا همکارى نمیکرد افسردگى اش به شدت حاد بود
زنى که از جان خود و فرزند متولد نشده اش گذشته بود و حال میدانست همه میدانند عشقش چه طور تحقیرش کرده است خیال بازگشت به زندگى عادى را نداشت
حتى وقتى که سعید برگشت و به دست و پایش افتاد که مادرش را براى ازدواج راضى کرده است
مصمم در مقابلش ایستاد و او را براى همیشه از زندگى اش بیرون کرد
آوا آن روز بزرگترین تصمیم زندگى اش را گرفت
اعتقاد داشت همه سالهایى که عاشق سعید بوده است به خاطر شرایط سخت زندگى و محرومیتش از عشق بوده است و در آزادى بود که فهمید انتخابش اشتباه است
معین سکوت کرد و تصمیم را به خود آوا سپرد
آن روز بعد مدت ها کودکش را در آغوش فشرد و عقده دل باز کرد شاید گریه ى آن روز قدرى زخمش را مرحم بخشید
٢ ماه تا بازگشت عماد گذشت !!
٢ ماهى که براى همه حتى آذر به سختى گذشته بود
و این دوماه چه قدر او را عوض کرده بود!!!
این دوماه اندازه ٢٠ سال بزرگتر شده بود نه اینکه پیر شده باشد نه! منش و رفتارش فرق کرده بود
چه قدر شبیه معین شده بود
انگار خودش را جایى جا گذاشته بود و از نو عمادى دیگر ساخته بود
مردانه تر راه میرفت لبخند میزد و نگاه میکرد
حتى موهایش مثل سابق مدل دار نبود و ساده
و مردانه رو به بالا آراسته شده بود خبرى از آن لباس هاى شاد و اسپرت و عجیبش نبود ته ریش بیشتر شبیه معینش کرده بود
ابهت خاصش گیرایى اش را بیشتر کرده بود
وقتى که به معین دست داد و محکم دست هم را فشردند حس کردم بزرگترین نگرانى معین از وجودش رخت بست و حالا از هرکسى به عمادش بیشتر اعتماد دارد
در آغوشم فشرد ولى مثل همیشه بینى ام را نکشید سرم را ب*و*سید اخم زیبایى داشت
_ چرا لاغر شدى؟
دلم لوس شدن براى برادر میخواست
_ پسر عموت روزى ۶ بار کتکم میزنه غذا هم نمیده بخورم هر روزم مجبورم میکنه کل خونه رو تمیز کنم
لبخند کوتاهى زد و رو به آقایش مرا مخاطب قرار داد
_ حتما حقته
و هرچه مشت به سینه اش کوبیدم مثل همیشه قلقلکم نداد و در عوض محکم بغلم کرد
پایان قسمت ۶٣
یا حق
#۶۴ قسمت ۶۴این مرد امشب میمرد
مدام تماس هاى عجیب با تلفن خانه و موبایلم برقرار میشد کسى قصد داشت واقعا معین را در چشمم خراب کند اهمیت نمیدادم از صمیم قلب به او ایمان داشتم به او قول دلده بودم طعمه و وسیله نشوم و این را هرگز فراموش نمیکردم
جلسه مهمى با حضور همه سهام دارها در شرکت دایر شد و من هم به عنوان یکى از اصلى ترین سهام دارها باید در جلسه شرکت میکردم
مانتو شلوار رسمى سفید جدیدم را تن کردم و روسرى کوتاه قرمز ابریشمم را سر کردم
کفش هاى پاشنه بلند قرمزم با لاک هاى همرنگش عجیب یک رژ قرمز میطلبید
اما محال بود جان جانانم را ناراحت کنم
شرکت شلوغ بود دید همه نسبت به منشى که حالا همسر رئیس بزرگ بود تغییر کرده بود
وقتى رسیم معین زیرکانه طورى که جز خودمان کسى نبیند چشمک جذابى زد و دعوتم کرد کنارش بنشینم
پختگى و وقارم باعث افتخارش شده بود و این از حرکاتش مشخص بود
جلسه با موافقت من و عماد با تمام تصمیم هاى معین اتمام یافت
با عماد و معین در اتاق تنها بودم که وکیل هاى خصوصى مان براى تایید وقف عمارت براى ساخت مجهز ترین پرورشگاه کشور وارد شدند بحثى در کار نبود من و عماد از این تصمیم بى نهایت خوشحال بودیم
معین خاصعانه از موافقتمان تشکر کرد
تصمیم جدید عماد هر دوى مارا شگفت زده کرد
براى شرکت در آزمون دکتراى مدیریت خودش را آماده میکرد تا بتواند یکى از قوى ترین بازوهاى اقتصادى کشور را به تنهایى بنیان گزارى کند
هدفش بزرگ و جدید بود معین تضمین داد که در این راه از هیچ کمکى دریغ نخواهد کرد
این روزها جدیت عماد این باور را براى همه ساخته بود که معین نامدار دیگرى در اقتصاد کشور متولد شده است
آن روز آذر بدون هیچ ترسى به دیدن عماد آمد معین مانع نشد ولى اجازه نداد من بیشتر از دو دقیقه در کنارشان باشم
عماد با ادب و احترام تمام با آذر برخورد کرد
کاملا در جریان روند درمان بیمارى مادر بود سرطان پستان از نوع پیشرفته !!
و این وحشتناک بود،..
دلم این روزها عجیب براى زنى به نام آذر میسوخت
پنهانى با هم به خرید و گردش و سینما میرفتیم
از اعتماد معین و آزادى ام سو استفاده میکردم ولى خودم را قانع میکردم زیادى سخت میگیرد کمى وقت گزرانى با مادر مریضم چه ایرادى دارد؟!
عمه کمى شک کرده بود و چند بارى جویا شده بود ولى طورى برخورد کردم که خیلى ناراحت شد و چند وقتى بود که با من سنگین برخورد میکرد

اما از آنجایى که ماه هیچ وقت پشت ابر نمیماند بالاخره پنهان کارى ام در مقابل معین بر ملا شد و طى مشاجره آذر و معین در شرکت در نبود من آذر رابطه مان را عیان کرده بود و به معین گفته بود نمیتواند ما را از هم جدا کند!!!
و خدا میدانست این مرد از دروغ و پنهان کارى تا چه حد بیزار بود !!!
خود دارى اش مرزى داشت و امشب از این مرز گذشته بود
صداى فریاد هایش از ساختمان ما همه اهل ساختمان رو به رو را نگران کرده بود
دستم را روى گوش هایم گزاشته بودم و سعى میکردم امشب عصبى ترش نکنم
این قدر صورتش سرخ بود که به کبودى شبیه بود
نفس هایش غیر طبیعى شده بود
( خدایا امشب سکته نکنه تا آخر عمر دیگه بهش دروغ نمیگم !!! خدایا خدایا به خودت سپردمش)
اولین شبى که در خانه بود و جدا میخوابیدیم
اولین بار بود که در حریم خانه سیگار میکشید
حالش خوب نبود
اما جرات نداشتم نزدیکش شوم !!
مگر امشب من خوابم میبرد؟!
عمه نگرانم بود به همین دلیل پنهانى به موبایلم زنگ زده بود
_ بله؟
صدایش عجیب استرس داشت
_ یلدا تو آخر همه ما رو میکشى چى شده
_ هیچى ، چى باید بشه؟ یکم حرفمون شده
_ صداتون تا هفت تا آبادى اونور تر رفت الانم که شوهرت چند ساعته تو تراس نشسته سیگار میکشه دختر ، از دست تو دیوونه نشه خوبه
بغضم گرفته بود
_ عمه میشه بیاى این ساختمون معین خیلى عصبیه آرومم نمیشه دارم دق میکنم به حرف تو گوش میده
زن بیچاره مستاصل گفت
_ آقا عماد غدقن کرده بیایم اونور میگه زن و شوهرن نباید دخالت کنیم
_ اینم از داداش ما
_ یلدا چرا به حرفم گوش ندادى چرا همش دنبا مخالفتى
_ الان وقت سرزنشه؟ عمه من چى کار کنم ؟ امشب بدون معین میمیرم
_ جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت بود؟! امشبو باید دووم بیارى ، مرد که عصبیه باید بزارى تا هر وقت میخواد توى خودش باشه آروم که شد با یه نشونه اى حالیت میکنه که وقتشه از دلش در بیارى
حق با عمه بود باید معین را به حال خودش میگزاشتم ، نمیدانم چند ساعت گریه کردم تا خوابم برد صبح که بیدار شدم کلا خانه نبود
خیلى زودتر از همیشه رفته بود…
بى حوصله و بى رمق حاضر شدم تا به باشگاه بروم واقعا عجیب بود!!! نگهبان مانع خروجم شد هرچه بد و بیراه گفتم بى فایده بود
با حرص شماره معین را گرفتم جواب نداد!!!
با شرکت تماس گرفتم منشى احمقش با وقاحت تمام گفت رئیس گفتن هیچ تلفنى رو وصل نکنم
ماشین عماد هنوز در پارکینگ بود
دعا کردم که هر دو با سامى نرفته باشند و هنوز خانه باشد
دعایم گرفت جلوى آینه مشغول بستن
کراواتش بود با دیدن من با آن حالت عصبى متعجب شد
بغضم ترکید
_ عماد نمیزارن من از خونه برم بیرون
برادرم تاب گریه مرا نداشت ولى اینبار او اهم اخم داشت
_ حتما یه دلیلى داره
بیشتر حرصم در آمد
_ دلیلش معینه ، لج کرده میخواد منو زندانى کنه میخواد تلافى کنه
_ آقا نه اهل لج کردنه نه تلافى کردن فقط از دروغ بدش میاد و نمیتونه به کسى که چندین بار بهش دروغ گفته و مدام بهش اعتماد کرده ولى جوابى ندیده باز هم اعتماد کنه
_ باید منو زندانى کنه؟!
_ هرکسى یه روشى داره، دلیلى واسه دروغات وجود نداره جز لذت از انجام ممنوعه ها یلدا، نگو مادرته که مادر منم هست و آقا حتى یکبارم مانع نشده من و تو آذرو نبینیم هربار میاد شرکت میتونستى ببینیش یا حداقل میتونستى به شوهرت بگى که این قدر صمیمى شدین و ارتباط دارین
اینقدر جا خورد و خرد شد وقتى از همه جا بى خبر آذر اون طور سعى کرد از طریق تو سرکوبش کنه
حق با عماد بود!! من باز هم دروغ گفته بودم با وجود همه قول های که داده بودم، گریه ام اوج گرفت عماد کلافه دست روى شانه ام گذاشت
_ آروم باش و جاى گریه یکم از این خلوتت استفاده کن و فکر کن به این که حقش اینه که دیگه یکم توى خونه خودش در کنار زنش آرامش داشته باشه با همه تندى هاش آقایى که ما میشناختیم دیشب حداقل باید یه سیلى بهت میزد ولى اون اینبار داره خودشو میزنه و این نهایته عشق از نوعه این مرده
عماد هم رفت
خانم جون با من سرد برخورد میکرد توقع نداشت معینش در زندگى با من این قدر لطمه بخورد
عمه هم دلخور بود اما دل رحمى اش اجازه نمیداد تنهایم بگزارد سرم را روى پایش گزاشتم مثل کودکى هایم نوازشم کرد و اشک هایم را پاک کرد
_ الهى من فدات شم کاش بفهمى آذر حتى دم مرگم نمیتونه مادر خوبى باشه
_ من توقع یه مادر خوب داشتنو ندارم چون تو رو داشتم فقط دلم واسش میسوزه نمیدونم حساسیت همه نسبت بهش چیه
_ ۶ ماه داره باج میگیره که نزدیکت نشه فکر میکنى علتش چیه؟ معین اهل باج دادنه؟ نه فقط دلش سوخته و نخواسته اعصاب تو رو خورد کنه
آذر در هر حالتى آذره ! خطرناکه قابل اعتماد نیست
_ شماها گذشته رو نمیخواین ول کنین چون همیشه محتاطین ، به من آسیبى نمیزنه من فقط نمیخوام تو دوره هاى شیمى درمانیش که از ماه دیگه شروع میشه تنها باشه
درمانده آهى کشید و گفت: باور کن اون هیچ وقت تنها نیست ، به حرف شوهرت گوش کن اون که منعت نکرده مادرتو نبینى با خودش و وقتى که میگه برو دیدنش
نمیفهمیدم من حرفهاى اهل خانه را نمیفهمیدم در باور خودم آن قدر قوى و بزرگ شده بودم که مادرم و رفتارهایش برایم خطرى محسوب نشود
هرچه اصرار کردند آن روز نه غذا خوردم نه قرص !
شب دیرتر از همیشه آمد از راه که رسید شروع کرد گیر دادن به خدمت کارها و همه را از ساختمان بیرون کرد و این یعنى هنوز عصبى است
پایین رفتم و لب پله ها بى صدا نشستم چند ثانیه کوتاه نگاهم کرد و بى هیچ حرفى به آشپزخانه رفت چند دقیقه بعد با فنجانى قهوه باز هم بى توجه به من به اتاق کارش رفت
یک ساعتى گذشت و متوجه شدم در حمام است
عادت داشت همیشه در حمام من برایش آب میوه ببرم و بعد کلى سر به سرش بگزارم
چه قدر دلم براى آشتى بودن تنگ شده بود
سرگیجه داشتم دلم نمیخواست حالم بد شود و فکر کند محض جلب ترحمش این کار را کرده ام قرص هایم را خوردم و روى تخت خزیدم تنها خوابیدن سخت بود!!
بغض گلویم را میفشرد چند ساعت طول کشید اما بالاخره به اتاق آمد در دلم غوغایى به پا شده بود
صدایش سرد بود
_ اگه مثل نهار ، شام هم نخورى به جاى ١ هفته تو خونه موندن مجبور میشى ١ ماه بمونى اصلا از لج بازى خوشم نمیاد
پس تنبیهم کرده بود و قرار نبود تا ابد زندانى باشم؟! آمار نهار نخوردنم را داشت و این یعنى هنوز برایش مهم هستم باید اعتراف کنم که ذوق کرده بودم
از جایم بلند شدم و گفتم
_ من لج نکردم فقط میل ندارم یعنى تنهایى نمیتونم
_ میز شام اون ساختمون چیده شده تنها هم نیستى برو بخور برگرد
متعجب گفتم: تو چى پس؟
_ میخوام بخوابم ، اومدى سر و صدا نکن ، به سلامت
( اى تو روحت که رئیس لج بازها تویى)
وقتى برگشتم واقعا خواب بود مطمئن بودم آرام بخش خورده است معین آدم زود خوابیدن نبود
یواشکى ب*و*سیدمش و از اینکه روى تخت خوابیده ذوق کردم و خودم را به او چسباندم و چند دقیقه بعد من هم که حالا آرام بخشم کنارم بود به خواب فرو رفتم
چشمانم را که باز کردم هوا روشن شده بود سرم روى بازوى معین بود سریع برگشتم و نگاهش کردم دست دیگرش روى پیشانى اش بود و به سقف خیره شده بود بغلم کرده بود؟ یا خودم سرم را روى بازویش گذاشته بودم؟ مهم نبود همین که اینقدر نزدیکیم برایم بس بود
متوجه شده بود بیدارم زیر چشمى نگاهم کرد و منم آرام گفتم
_ صبح بخیر
جوابم را نداد باز به سقف خیره شد و چند ثانیه بعد گفت:
_ کجاىِ کارم با تو اشتباهه ؟ مشکل رفتار من با تو چیه ؟ فکر کن جواب بده درست و حسابى
( اوه چه سوال سختى !! الا
ن وقت ماچ و ب*و*سه است نه این حرفها)
_ زیادى ترسناکى
برگشت و با اخم نگاهم کرد
_ چند ماهه دارم با صبورى باهات برخورد میکنم؟ چند وقته آزادى کامل دارى؟ اینا نشونه ترسناک بودنمه؟
_ کلا استایلت ترسناکه
خنده ام گرفته بود
_ جدى باش یلدا الان اصلا وقت مسخره بازى نیست
بیشتر به او چسبیدم
_ میشه منو ببشخى کنى
_ بحث بخشیدن نیست از دیروز فکر میکنم اشتباه کردم دنیاى ما خیلى متفاوته یلدا شاید به خاطر اینه که من یه دهه زودتر از تو دنیا رو دیدم این تفاوت سنى نمیزاره درست پیش بریم ، شاید عجله کردیم
تمام بدنم تک تک سلول هاى بدنم یخ زد
باورم نمیشد این حرفها را جان جانان من زده باشد!!!!
سرم گیج رفت سعى کردم خودم را کنترل کنم سرم روى بازویش بود و او چنین بى رحمانه حرف از انتخاب اشتباه میزد؟!
بى هیچ حرفى از جایم بلند شدم و مستقیم به دستشویى رفتم
بى صدا تا جایى که سبک شوم گوشه دستشویى گریستم دستم را جلوى دهانم گزاشته بودم که صداى گریه ام بیرون نرود و دردناک ترین نوع هق هق همین است
من بى معین؟!
محال بود حتى فکرش هم محال بود!!
آبى به صورتم زدم و سعى کردم آرام باشم بیرون که رفتم شوک تازه اى به من وارد شد
با ساره مشغول بستن چمدانش بود!!!
عصبى جلو رفتم و گفتم:
_ کجا به سلامتى
ساره با بهت به ما خیره شده بود
معین بى تفاوت لباس هایش را داخل چمدان میگذاشت
محکم در چمدان را بستم و گفتم:
_ این مسخره بازیا چیه با تو ام ؟
اخم کرد و با اشاره چشم به ساره دستور داد از اتاق خارج شود دستانش را در جیب شلوارش برده بود و با نگاه تحقیر آمیزى بر اندازم میکرد
_ دفعه آخرته جلوى کسى با من این طورى رفتاز میکنى ، چشم؟
عصبى تر شده بودم چمدان را باز کردم همه لباس ها و وسایلش را روى زمین پرتاب کردم و با صداى بلند شروع کردم
_ برو باز هم مثل همیشه برو قهر کن و عین بچه ها برو راست میگى من و تو دنیاموم خیلى فرق داره تو دنیاى من کسى که ادعاى عاشقى داره دم از جدایى نمیزنه چمدون نمیبنده
خنده تلخى کرد و گفت
_ مونا حالش خوب نیست بسترى شده ایرانم نمیاد شیلا رو میخوام ببرم پیش مادرش
خم شد و چمدانش را از زمین برداشت
و مشغول چیدن مجددش شد
از پشت بغلش کردم
_ معین منم ببر
نگاهم نمیکرد
_ ویزات آماده نشد
از اینکه تصمیم داشته مرا همراه خودش ببرد خوشحال شدم ولى چیزى نگذشته بود که خوشحالى ام باز خراب شد
دستانم را که دور کمرش حلقه کرده بودم را باز کرد و برگشت نگاهم کرد
_ بهتره این چند روز هر دو فکر کنیم و یه تصمیم جدى بگیریم ، از فردا هم دیگه لازم نیست تو خونه بمونى ، تو آزادى هر تصمیمى میخواى واسه زندگیت بگیرى ، محدودیت هیچ وقت جواب مثبتى توى روند یه رابطه نداشته ، اینم بدون همیشه موندن دلیل عاشق بودن نیست خیلى ها میرن که ثابت کنن عاشقن
این آخرین جمله جان جانان بود
نب*و*سیدم ! حتى اخم هم نکرد و رفت …
بى تفاوتى بى رحم ترین قاتل کره زمین است!!
به خودم قول دادم قوى باشم و عاقلانه برخورد کنم باید به او ثابت میکردم بزرگ شده ام
تصمیم گرفتم به شرکت بروم در نبود معین ، عماد به نحو احسنت این کشتى را هدایت میکرد
بدون خستگى کار میکرد و نسبت به من هم بى توجه نبود معین تماس میگرفت خیلى کوتاه و سرد
احوالم را جویا میشد هرچند که سیما دو روز یکبار براى کنترل حالم مى آمد
همین که صداى معین را میشنیدم برایم کافى بود!!!
آذر براى دیدنمان به شرکت آمد جریان را که شنید عصبى شد
_ بایدم بگه جدا شیم حالا که از صدقه سر تو به این همه مال رسید، اصلا شاید زیر سرش بلند شده
_ مامان !!! من کى گفتم معین گفته جدا شیم
فقط گفت فکر کنیم ، بعدم معین و خیانت ؟ محاله
پوزخندى زد وگفت
_ تو جنس مرد جماعت مخصوصا از نوع نامدارشو نمیشناسى ، فکر میکنى واسه چى میخواد منو تو رو جدا کنه ؟ چون میدونه من تو رو آگاه میکنم
_ تو هم که خوب از این قضیه استفاده کردی و این همه مدت ازش پول گرفتى
_ بخوره تو سرش پولش فکر کردى من نیاز داشتم؟ بهونه بود واسه شناختتش و نزدیک شدن بهت واگرنه اردلان این قدر زیر پام ریخته که محتاج این خاندان نباشم
خندیدم و گفتم: این شوهرت کى میاد ایران؟
_ فعلا که شوهر تو هم رفته از ایران هر دو بى شوهریم
بعد از اتمام خنده اش گفت: گذشته از شوخى این هفته میاد، خیلى دوست داره ببینتت حتما یه شام با ما باش
_ میدونى که نمیتونم معین ناراحت میشه
_ به جهنم که ناراحت میشه، تو ناراحت نشدى تو رو گذاشت رفت سراغ اون خواهر عنترش؟
_ اینجورى نگو لطفا
_ یلدا اون که ایران نیست خودشم گفته آزادى ، من دوست دارم با شوهرم آشنا شى و مثل ١ خانواده کنار هم باشیم مرد فوق العادیه باید ببینیش
_ فوق العاده بود دوتا زن نمیگرفت
_ اوف دختر بهت میگم زن اولش تو آسایشگاهه آلمانه پیش خواهرش این فقط میره چند وقت یکبار بهش سر میزنه از وخامت مریضیم هنوز خبر نداره دق میکنه بشنوه رفتنى ام
دلم برایش سوخت دستش را گرفتم و گفتم
_ مگه نگفت
ى دکترت گفته امیدوار باشى ،؟ بدتر از تو تونستن این مریضى رو شکست بدن
با انگشت به صورت خیلى شیک و سبک خودش اشک گوشه چشمش را پاک کرد در همین حین عماد براى بار دوم وارد اتاق شد کیف و کتش دستش بود رو به آذر گفت
_ میرسونمت
و بعد به من اشاره کرد
_ یلدا با سامى برو خونه
_ نه منم با شما میام
اخم پر رنگى کرد و گفت
_ با سامى میرى خونه ، همین الان

با حرص کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم.
شب که به خانه برگشت جعبه کوچکى را که خیلى زیبا بسته بندى و تزیین شده بود جلویم گرفت
_ نبینم خواهر ما غصه بخوره
رو بر گرداندم وگفتم
_ اون از معین که رفت اینم از تو که همش سرت تو کارته و جدیدا با یه من عسل نمیشه خوردت
صورتم را نوازش کرد و گفت:
_ دختر خوبى باش ، باشه؟
با ناز بسته را گرفتم و با ذوق بازش کردم من عاشق هدیه بودم حتى اگر چیز کوچک و بى ارزشى بود
واى من عاشق عطر جَدوقِ دیور بودم به تازگى مهرسام شیشه عطرم را شکسته بود
با ذوق و سریع بوییدمش این عطر ادغام همه گل هاى بهارى بود و همیشه رایحه اش برایم آرامش به ارمغان مى آورد
همان بو را داشت اما نمیدانم چه شد که عطرى که همیشه آرامم میکرد در آنى همه وجودم را به هم ریخت حس کردم هرچه در معده ام بوده است با اسستنشاخ این عطر به دهانم هجوم مى آورد
دست و پایم را گم کردم و سریع سمت دستشویى دویدم!!!
حالم شدید به هم خورد عماد و عمه نگران به در میکوبیدند عماد با صداى بلند گفت
_ یلدا چته ؟ چى شد دختر
صدایش را میشنیدم که از عمه میخواست با سیما تماس بگیرد و سریع خودش را برساند
آبى به صورتم زدم و در را باز کردم
_ خوبم لازم نیست خبرش کنید
عماد نگران دستم را گرفت
_ میریم بیمارستان ، سرت گیج میره؟ آقا گفت این طورى شدى ببرمت بیمارستان
_ نه سرم گیج نمیره تبم ندارم حالم خوبه فکر کنم روهم روهم غذا خوردم
دست از نگرانى بر نمیداشت عمه هم که کل خانه را خبر دار کرده بود
_ حاضر شو میریم بیمارستان
_ نمیام معین منو بیمارستان نمیبره هیچ وقت
کلافه رو به عمه گفت: به این زنه بگو با دکتر شمس بیان هرچه سریعتر
و واى فقط خدا میدانست از این پیرمرد تا چه حد متنفر بودم!!! حتما ١٠ تا آمپول تجویز میکرد معین هم که نبود تا نجاتم دهد
عماد بغلم کرد و تا تخت خوابم مرا برد
نگران کنارم نشست و تا آمدن دکتر شمس و سیما منتظر ماند معاینه اینبار دکتر خیلى طولانى تر از همیشه بود و با اشاره با سیما حرف میزد عماد را که صدا زد دل توى دلم نبود
( اى خدا نکنه مردنى ام !!!)
عماد رنگ پریده وارد اتاق شد
_ چى شده دکتر ؟ ببریمش بیمارستان ؟ دکتر این دختر امانته آقامه
دکتر شمس لبخند زد و گفت: زن معین خواهر تو هم هست دیگه؟
با مظلومیت گفت :_ بله دکتر خونى چیزى باید بدم؟
_ نه مژده دایى شدنتو باید بدى
هر دو جا خورده بودیم و به هم خیره شدیم عماد هنوز روحش خیلى لطیف بود رو بر گرداند تا اشکش را کسى نبیند از جایم بلند شدم و رو به رویش ایستادم
بغلم کرد و ب*و*سیدم
_ تو ١ وجبى رو چه به مادر شدن؟
حس جدیدى در وجودم متولد شد یک تکه از وجود معین در بطن من نفس میکشید و این بهترین هدیه عالم بود
حسى که داشتم قابل توصیف نبود حس کردم با شنیدن این خبر در لحظه اى چند سال بزرگتر شدم!!!
رنگ غم از خانه رفت عمه در پوست خود نمیگنجید عماد دستور داده بود کل خانه در آرامش مواظب من و بار شیشه ام باشند
خانم جان مدام بغلم میکرد و تشکر میکرد
حتى آوا هم براى ما خوشحال بود
همه منتظر بودند تا بهترین پدر دنیا با شنیدن این خبر چه حالى پیدا میکند !!!
پایان قسمت ۶۴
به نام خالق عشق
#۶۵ قسمت ۶۵ این مرد امشب میمیرد
همه دوست داشتند خودم این خبر خوش را به آقاى خانه بدهم
ولى حالا وقت ناز کردن من رسیده بود
میدانستم معین تا چه حد پدر شدن را دوست دارد و همیشه آماده پذیرفتن این مسئولیت بود
میدانستم با شنیدن این خبر حتما همه اشتباهاتم را میبخشد…
هرچه اصرار کردند امتناع کردم و هزار بهانه آوردم عماد هم قبول وظیفه نکرد و شرم و حیا مانعش شد
دقیق به خاطر آوردم دیوارى کوتاه تر از عمه هیچ وقت پیدا نمیکردیم
صداى معین را نمیشنیدم فقط شنیدم که عمه گفت
_ این باباى بى معرفت کجاست مامانش تنهایى داره زحمت بچشونو میکشه؟!
خدا میداند جان جانانم چه حالى داشت ولى از حرفهاى عمه متوجه شدم از حال من میپرسد و نگران است بعد هم خواست با عماد حرف بزند انگار سفارش هاى خاصى داشت که عماد مدام و پشت سر هم چشم میگفت
منتظر بودم بخواهد با من هم حرف بزند اما تماس را بعد از اتمام حرفش با عماد قطع کرد
بغضم گرفت عماد فهمید و کنارم نشست
_ باز چى شده تو لکى ؟
_ دیدى عماد دیدى حتى نخواست باهام حرف بزنه بهم تبریک بگه؟
چشم هایش را تنگ کرد و گفت
_ تو مگه خواستى باهاش حرف بزنى و خودت این خبرو بدى و تبریک بگى؟
از اینکه همیشه طرفدار معین بود حرصم در مى آمد
_ من فرق دارم من الان ضعیفم حساسم اما اون هنوز غده
خندید و گفت
_ باز زود قضاوت کردى، این قدر هول شده بود و نگرانت بود که نمیتونست درست حرف بزنه فردا با اولین پرواز میاد ایران تازه ناراحت بود که چرا زودتر بهش نگفتیم
_ خوبه به خاطر بچه اش راضى شد بیاد
_ مونا هنوز بستریه و به معین احتیاج داره قرار شد آوا یه مدت بره پیشش اینجورى واسه جفتشون بهتره
معین به خاطر من مى آمد؟!
مهم این بود که مى آید و دوباره ریه هایم پر میشود از عطر جان بخشش و روح میگیرم وقتى با آن نگاه مخملى وجودم را در مینوردد
عجیب است نه؟! من هر روز عاشق تر و مجنون تر میشوم
نبودش عشقم را دو چندان کرده است
پدر فرزندم مى آید
عزیز جانم، کاش پسرى داشته باشم با همان نگاه پدر ولى نه اگر پسر باشد هرگز او را با کسى تقسیم نمیکنم یک مرد دیگر از جنس معین هم قطعا و تا ابد باید براى من باشد
ولى من از دختر داشتن هى میترسم
نکند مثل خودم ضعیف باشد!
نه دخترم پدرى به ابهت معین دارد مادرى که عاشقانه از همین امروز جانش را براى او کنار گذاشته است
حس عجیبى بود!!! من که خیلى کمرنگ مادرانه دیده بودم عجیب مادرى ام براى این موجود کوچک قلمبه شده بود!!!
به خواب عصر, شدیداً احتیاج داشتم طبق محاسباتم معین شب میرسید
در خواب عمیق بودم
دستى صورتم را نوازش کرد دلم میخواست بیدار شوم ولى قدرت خواب بر من غالب شده بود
صدایش وجودم را از عشق لبریز کرد
_ من بمیرم واسه شما کوچولوى ِ خودم که مجبورت کردم به این زودى مامان شى
خودش بود خواب نبود رویا نبود آمده بود جان جانانم آمده بود
از جایم مثل جن زده ها پریدم و جیغ زدم
_ اومدى؟
بغض داشت؟!
_ آره عزیزم آروم باش
زل زده بود به شکمم خجالت کشیدم و خودم را جمع کردم
کنارم نشست و بغلم کرد پیشانى ام را ب*و*سید
_ ممنونم ، ممنونم عسل بانو
خودم را غرق کردم در آغوشش
_ من که کارى نکردم کار خودته
خندید و تند تند ب*و*سیدم
_ بهترین حس عالم رو بهم دادى دختر
_ معین از وقتى حسش کردم عاشقش شدم
_ از من که بیشتر دوستش ندارى توله سگو؟
_ به بچه ام فحش نده بابایى
_ من فداى بابایى گفتنت که هنوز خیلى کوچیکى
بغض داشت نگاهم که نمیکرد میفهمیدم نگران است
باید به او ثابت میکردم بزرگ شده ام
سیما و یک پرستار جوان تر عضو ثابت و شبانه روز خانه شدند
معین همه چیز را براى ٩ ماهى راحت و در آسایش کامل برایم آماده کرده بود
سر کار رفتن را قدغن کرد آن قدر حساس و محتاط با من رفتار میکرد که گاهى به طفل خودم حسادت میکردم
پدر خوبى بود مثل جهاندار !! کاش من هم سعادت پدرى دیدن از پدرم را در قید حیاتش داشتم…
بعد از بازگشت از بیمارستان انجام کلى آزمایش و سونوگرافى متوجه شدیم تازه در هفته چهارم باردارى هستم
در راه خانه هر دو عقب اتومبیل نشستیم و از سامى خواست آرام تر و محتاط تر رانندگى کند پیرمرد ذوق پدر شدن آقایش را داشت و مدام با عشق نگاهمان میکرد…
دستم را گرفت واز من خواست سرم را روى شانه اش بگزارم ولى سرم را روى پایش گزاشتم و اعتراضى نکرد و مشغول نوازش موهایم که حالا میتوانستم با کش کوچکى ببندمشان شد
_یلدا خانم صحبت ها دکترت رو که یادت نمیره انشالله؟
_ کدوم دکترم؟تو یا دکتر شمس؟
آرام لپم را کشید
_ هر دو به علاوه دکتر زنان
_اوهوم یادم میمونه بابایى
_ میدونم یکم سخته ولى تو این قدر قوى هستى که از پسش بر بیاى، خیلى خیلى باید مواظب خودت باشى کوچکترین وضع غیر عادى که حس کردى حتى یه سر درد عادى رو باید اطلاع بدى
_ چشم حواسم هست ، حالا کى معلوم میشه این وروجک دختره یا پسر
_ تقریبا دو ماه و نیم دیگه باید صبر کنى تا بفهمى
_ واى چه قدر دیر
_ چه ف
رقى میکنه یلدا جان آخه؟
_ واسه تو فرق نمیکنه؟
_ نه اصلا من همین که از تو و خون و پوست تو یه کوچولو داشته باشم واسم بسه
با نگرانى یاد حرف دکتر افتادم
_ معین
_ جانم
_ اضافه وزنو چى کار کنم؟
_ تا یه حدیش که طبیعیه ولى خوب ورزش و شنا روزانه با رژیمى مناسب میتونه کمکت کنه
_ شبیه بوم غلطون میشم؟
خندید و گفت:
_ خوشگلترین مامان دنیا میشى
_ به خاطر این نیم مثقالى با من آشتى کردى؟
_ من قهر نبودم بهت گفته بودم آدم بزرگها قهر نمیکنن دل میکنن، من فقط دلخور بودم و احتیاج داشتم فکر کنم هنوزم به جواب اینکه کجاى کارم با تو اشتباهه نرسیدم و امیدوارم خودت بتونى توى رسیدن به جواب بهم کمک کنى
_ معین این زیاد نگرانى و کنترلات منو بیشتر تحریک میکنه به خدا خودم عین سگ پشیمون میشم بعد هر دروغ و پنهان کارى
آرام و به حالت تشر روى لپم زد
_ مودب باش شما دیگه دارى مامان میشى این چه طرز حرف زدنه؟! در ثانى شما به حرمت نام مادر دیگه نباید راحت اشتباه کنى دروغ بگى یا هر چیزى، کوچکترین حالت روحى تو تاثیر مستقیم روى شکل گرفتن بچه داره ، من هم سعى کردم خیلى از کنترلام رو نسبت بهت کم کنم ولى شما در عوض از اعتمادم سو استفاده کردى و دروغ گفتى
حق داشت اینبار خودم هم قبول داشتم که جنبه داشتن آزادى ام صفر است
_ معین میشه بهم اجازه بدى توى بیمارى آذر کنارش باشم مخصوصا جلسات شیمى درمانى
پوفى کشید و سعى کرد عصبى نشود
_ یلدا نمیتونى با این وضع برى بیمارستان، متوجه این میشى؟ من خودم میسپارم بهترین مرکز کاراشو انجام بدم عمادم میفرستم باهاش
خواهش میکنم کوچکترین نگرانى نداشته باش
من آدمم سنگ که نیستم هر جنایتى که کرده باشه اسمش مادره میدونم دلت خیلى رئوفه ولى باور کن نمیخوام رنگى از اون و تفکراتش روى تو تاثیر بزاره مراوده زیاد واست خوب نیست عاجزانه اینبار به حرفم گوش بده ، هر وقت دل تنگ شدى حتى اگه هر روز باشه این دلتنگى خودم میبرمت ببینیش ولى با خودم ، باشه؟
تصور صحبت با آذر در جوار معین هم خنده دار بود چون همه حرفهایمان خلاصه میشد در تحلیل معین و خاندانش ولى خوب دوست نداشتم پدر بچه ام را ناراحت کنم زمین که به آسمان نمى آمد اگر این خواسته اش را میپذیرفتم!!
تهوع هاى صبح گاهى ضعف و کرختى و سخت نفس کشیدن سرگیجه هاى گهگاه یک طرف
آمپول هاى تجویزى یک شب در میان دکتر شمس پیر بد ذات هم طرف دیگر
حس مادرى و نگرانى براى سلامت جنین کمى شجاعم کرده بوده هرچند که هر نوبت سر هر آمپول جنگ جهانى به پا میکردم و هر بار خانم جون نگران میگفت مادر تو چه طورى میخواى پس بزاى ؟! و بعد خانه از خنده منفجر میشد
مسئولیت عماد چند برابر شده بود معین تا ظهر پیشم میماند و شب هم زودتر از سابق بر میگشت
صبح دوباره حالم به هم خورد معین پشتم را ماساژ میداد تا راحت تر معده ام خالى شود و میدانستم چه قدر در این وضعیت من عصبى میشود
_ واى معین من دارم میمیرم دیگه
در آغوشش خودم را رها کردم بغلم کرد روى تخت گزاشتم تازه ساعت ٧ بود دیشب هم سر آمپول زدن تا ساعت ۴ بیدار بودیم دلم برایش سوخت این روزها کم میخوابید و پا به پاى من درد میکشید
پنجه لاى موهایش کشید
_ زود بود واست یلدا اصلا پشیمونم واسه اینهمه خودخواهى دارى خیلى اذیت میشى ۴ کیلو وزن کم کردى
_ دکتر جونم خانم دکتر گفت بعضى ها ماه هاى اول وزن کم میکنن دیگه
_ من طاقت درد کشیدن تو رو ندارم
معین کلافه بود نگران بود آنقدر عاشقم بود که خودش را به خاطر مادر شدنم سرزنش میکرد
روزهاى پر درد و شیرینى بود

روز به روز موجود کوچک درونم را بیشتر حس میکردم
شبیه یک ماهى قرمز کوچولو توى دلم بعضى اوقات سر میخورد ذوق میکردم
بابا معین هر شب میب*و*سیدش و برایش قصه میگفت
قصه عشق خودش و مامانش شیرین ترین قصخ این پدر بود
روزى نبود که براى این کوچولو هدیه اى نخرد از هلى کوپتر گرفته تا انواع عروسک
تقریبا هفته اى دوبار آذر به دیدنم مى آمد تمام مدت سعى میکرد با مادرم با احترام برخورد کند
آن روز عصر در تراس نشسته بودیم و عصرانه میخوردیم تلفن معین که زنگ خورد آذر از فرصت استفاده کرد و نزدیکم شد
_ موبایلت چرا خاموشه؟
_ معین میگه تشعشعاتش واسه بچه ضرر داره این مدت قراره گوشى نداشته باشم
نیشخندى زد و گفت
_ مطمئنى به خاطر اینه؟ دختر داره از همه دورت میکنه، عین خر تو پوست خودش داره جفتک میندازه دقیق مثل جهاندار بالاخره نامداره دیگه واسش مهمه اسم و نسلش کش بیاد حالا خدا کنه پسر باشه و بشه عماد ،نه دختر زبون بسته که بشه یلداى بدبخت و بى کس
یک لحظه از یاد آورى ایم یلداى بدبخت و بى کس همه تنم لرزید ولى سعى کردم حرفهایش را جدى نگیرم
_ مامان تو چرا این قدر با این بدبخت بدى آخه؟
_ بد نیستم چشمم ترسیده از هفت جد و آبادش مگه ندیدى طلاق طلاق میکرد و گذاشتت رفت ، پاى تخم و ترکه اش که وسط اومد برگشت و شد بهترین باباى دنیا
_ اوف اوف از دست تو، هزار بار گفتم اسم طلاق وسط نبود
کل
افه رو بر گرداند
_ خرى دختر خر چشمهاتو بستى ، میدونى چون تربیت شده پروینى زن احمقى که یه عمر الکى با عشق جهان خودشو گول زد عاقل باش اصلا مگه خودت دور از جون ناقصى که همه مال و اموالتو دادى این
_ معین حتى وکالت تام منو قبول نکرد هرچى من و عماد داریم مال خودمونه منم سپردم به عماد وقتو معین قبول نکرد اونم که نصف داراییشو بخشیده بعد بیاد دنبال مال ما باشه؟
_ غلط کرد !! عمارت رو چرا بخشیدى تو و عماد هالویین اینا همه نقشه است
_ بس کن تو رو خدا این قدر حرف مادیات نزن
_ حداقل یکم چشماتو باز کن نزار با اومدن این بچه تو برى کنار از الان شرط و شروط بزار این معین غیر قابل پیش بینیه من…
با ورود معین حرفش نیمه کاره ماند
معین با لبخند مصنوعى صندلى کنارى ام نشست و گفت
_ معذرت میخوام یکم طول کشید
آذر هم مصنوعى تر خندید و چایش را نوشید
معین دستم را گرفت و انگشت هایش را میان انگشتاتم چفت کرد و طورى که توجه آذر را جلب کند در همان حالت دستم را بالا آورد و ب*و*سه اى روى دستم گزاشت
همانطور که خیره و با نگاه خاصى به آذر مینگریست
گفت
_ یلدا میدونستى آدم هاى غیر قابل پیش بینى ، ممکنه هر لحظه از بخشش و کوتاه اومدنشون پشیمون بشن؟!
هر دو منظورش را فهمیده بودیم آذر خودش را به نفهمى زد حتما تکه آخر حرفهاى آذر را شنیده بود که این طور حرف میزد
آن روز گذشت و من متوجه جنگ عمیق و نهفته آذر و معین شدم میدانستم هر دو به خاطر من همدیگر را تحمل میکنند
عماد هر شب که از شرکت مى آمد هر چه قدر هم که خسته بود به دیدنم مى آمد
مثل ساقى مواد مخدر لواشک و آلوچه را چنان پنهانى به من میرساند
که از چشم تیز بین معین که با هزار التماس و خواهش مقدار کمى اجازه میداد بخورم ، دور میماند
آن شب نگاهش به شکمم خاص بود و خجالت میکشیدم
_ این جزغل دایى چرا پس هنوز این قدر کوچولوئه؟
_ توقع دارى از روز اول شکمم مثل بادکنک شه ؟ حالا حالاها طول میکشه
لبخند شیرینى زد
_ بین خودمون بمونه ، نمیدونم چرا حس میکنم من دارم بابا میشم هر شب قیافشو تجسم میکنم بعد با خودخواهى تموم ١ پسر چشم قهوه اى با پوست روشن میاد جلو چشمم که فقط شبیه داییشه
لپش را کشیدم و گفتم:
_ اگه دختر باشه چى
_ باز هم شبیه داییشه اروپاییه فِیسش
_ اوه اوه مگه صورت شرقى باباش چه ایرادى داره؟
_ ایرادش اینه که ما تو این خونه فقط باید ١ آقا داشته باشیم والسلام
معین که از دستشویى بیرون آمد عماد عزیزم مثل همیشه به رسم ادب جلو رفت و دست داد پشت عماد زد و گفت
_ رئیس حالش چه طوره؟
با همه ابهتش هنوز در مقابل آقایش خاشع بود و سرخ میشد
_ نفرمایین ، غلامتم
_ کولاک کردى پسر ، امروز شنیدم پرتو بدجور ماست هاشو کیسه کرده و جفت پسر الدنگش گند زدن تو آخرین مزایده
_ دست پروردتیم آقا درس پس میدیم، کارى نکردم فقط توطئه کثیفشون به خودشون برگشت پیمان و پژمان آدم تجارت نیستن دوتا بى خاصیتن که پشت باباى حرومزادشون قایم شدن
_ هیس پسر اونا بى ارزش تر از اینن که به خاطرشون دهنتو به ناسزا آلوده کنى
سر پایین انداخته بود
_ نمیتونم هنوز…
جمله عماد را نیمه تمام گزاشت
_ میتونى ، باید بتونى ، من یادت دادم اگه کسى بهت زخم زد جاى کینه و نابود کردن فکر خودت ، حقشو بزار کف دستش، باشه ؟
باز هم به هم دست دادند و این مردانه هایشان را دوست داشتم
زندگى جریان داشت و همه چیز خوب که نه ولى عالى پیش میرفت
کاش قدر این لحظات را بیشتر میدانستم
مرد من چیزى کم نذاشت که هیچ خیلى هم زیاد بود بر سر همه حماقت و نادانى ام
آذر براى مهمانى شوهرش دعوتم کرد آنقدر ذوق داشت که نتوانستم دعوتش را رد کنم
چاره اى نداشتم
باید نقشه اى میکشیدم
باز دروغ!!!
معین که آدرس ویلاى جدید شوهر آذر را نداشت
اصلا کسى جز من نمیدانست آذر شوهر کرده است
نقشه حساب شده بود آذر هم قول همکارى داد
با مظلومیت تمام به معین گفتم یکى از شاگردهاى باشگاه یک دوره زنانه ویلاى مادربزرگش دعوتم کرده است
چشم هایش را ریز کرد و گفت
_ کدوم شاگردت
خیلى ریلکس گفتم
_ شیدا مظلومى همون دختره که باباشه قهرمان بوده
_ مناسبتش چیه؟
_ یه دوره زنونه است من که تو کل عمرم ازین مهمونى ها با کلاش نرفتم نمیدونم چیه
( من کى ام که سر معین میتونم کلاه بزارم؟!)
دلش سوخته بود؟
_ دوست دارى برى؟
_ نه نه اگه تو دوست ندارى اصلا
_ پارتى که نیست ؟
_ وا نه به خدا اصلا خودت برسونم
_ پس دوست دارى برى؟
مظلومانه گفتم
_ برم بابایى؟
_ قول میى مواظب خودت باشى؟
_ بله مواظب نى نى هم هستم
کلى سوال کرد و تاریخ و مکان دقیق را جویا شد
میدانستم با همکارى آذر و همسرش نقشه ام لو نمیرود و اى کاش…
پایان قسمت ۶۵
به نام او
#۶۶ قسمت ۶۶ این مرد امشب میمیرد
یک دروغ مادر هزار دروغ بعدى است و آن روز تا رسیدن ساعت مهمانى مجبور شدم هزار مدل دروغ رنگارنگ بگویم!!
خودش رساندم در کمال تعجب وقتى رسیدم چند دختر جوان با لباس هایى موقر از ماشین پیاده شدند و وارد ویلا شدند
معین نگاه کلى به ویلا انداخت و بعد نگران به من چشم دوخت
_ ناراحت میشى همینجا منتظر بمونم تا برگردى؟
چه قدر دلم براى دل نگرانى هاى مردَم که تمام سعى اش این بود من ناراحت نشوم سوخت
_ نمیدونم اگه اذیت نمیشى
_ تا برسم تهران و برگردم دوباره دنبالت خیلى دیر میشه میرم ١ رستوران و بعدم همین حوالى ام تا برگردى ،
بعد گوشى موبایلى به من سپرد و تاکید کرد در دسترس باشم و در صورت نیاز سریع تماس بگیرم
تا زمان وارد شدنم چشم از من برنداشت و چه قدر دعا کردم اگر امشب خراب نشود آخرین بارى باشد که به جان جانانم دروغ گفته باشم و غافل از اینکه هرکار اشتباهى دفعه اولش سخت است و وقتى یکبار راحت از مرز عذاب وجدانت بگذرى حکم تکرارش را براى بارها و بارها با دستان خودت امضا کرده اى!!!
استقبال آذر و اردلان بى نظیر بود
مردى که با حدود ۶٠ سال سن خیلى جوان و شیک و موقر بود خوش رو و جنتلمن
واقعا آذر در شکار مردها استاد بود و دستش به جنس بنجول نمیرفت
چنان با مادرم برخورد میکرد که در خور یک ملکه بود
و من یاد کتاب ” زنان خوب به بهشت میروند و زنان بد به همه جا ” افتادم
این زن هر جا که میرفت با وجود عدم ثبات و دوره کوتاهش بهترین جاى ممکن آن زمان بود
نکته جالب مهمانى دعوت سالى خواهر زاده اردلان و دوستانش براى همکارى با دروغ بزرگ من بود و چه قدر در مقابل اردلان شرم داشتم که میدانست براى قبول دعوت میهمانى مادرم مجبورم به شوهرم دروغ بگویم
مرد خوش مشرب و بسیار تحصیل کرده اى که خیلى جذاب حرف میزد و آدم را براى ادامه شنیدن سخنانش مجذوب میکرد آذر که براى چک کردن شام به آشپزخانه پیش خدمت کارها رفت هنوز ساعتى بیشتر نگذشته بود که در عین صمیمیت اسمم را صدا زد
_ یلدا جان؟!
جان جانانم قطعا دوست نداشت هیچ جنس مذکرى مرا اینگونه خطاب کند !!!
هول شدم و سریع پاسخ دادم
_ بله
صندلى برایم از جلوى میز نهار خورى بیرون کشید و مرا دعوت به نشستن کرد
_ ممنون که امشب اومدى آذى خیلى خوشحال شد میدونى بیماریش روحیه قوى و جنگجوشو تخریب کرده مدام دنبال گذشته و یک دست آویز از گذشته است که بهش چنگ بزنه دنبال تعلقاتشه و تو و پسرش تنها سرمایه ایه که حس میکنه بهش قدرت مبارزه با این بیمارى رو میده ولى همیشه از تو جور دیگه اى با شور بیشترى حرف میزنه البته شاید چون روحیه شبیه به هم دارین
براى لحظه اى به خودم آمدم و وحشت کردم
نه من شبیه آذر نبودم!!! لا اقل دوست نداشتم شبیهش باشم!!!
من اینجا چه کار میکردم؟!
من به عزیز ترینم دروغ گفتم براى زنى که همه سالهاى زندگى ام از کمترین وظایف مادرى برایم دریغ کرده بود؟!
من بودن با زنى که باور هویت زن بودنم را به لجن کشیده بود روى همه خط قرمز هاى شوهرم پا گذاشته بودم؟
من دقیقا کجاى کار بودم؟
تشویش وجودم را فرا گرفت من حالا یک مادر بودم، درس دروغ و آذر بودن را از همین حالا به فرزندم داده بودم
بقیه ساعات مهمانى و شام با اضطراب و عذاب وجدان گذشت
آذر برایم غذاى رژیمى مخصوص آماده کرده بود ولى با این فکر ناراحتم فقط چند قاشق توانستم بخورم
سالى دختر فهمیده و خوش صحبتى بود جمع دوستانش هم همین طور، گرم گرفتن با آن ها از اضطرابم کم کرد
جان جانانم عجیب خود دارى میکرد و زنگ نمیزد فقط چند بار پیام فرستاد دلم برایش تنگ شده بود براى مهربانى هایش حتى اخم هایش
آن شب گذشت ولى عواقب هر اشتباهى گذرا نیست و همیشه راحت نمیگذرد
سوار ماشین که شدم در کنارش تازه احساس آرامش کردم نفس عمیقى کشیدم و به صورتش خیره شدم
( منو ببخش جان جانان فداى مهربونى و گذشتت بشم من)
بغضم را فهمید
چشم هایش کنجکاو شده بود
_ یلدا خوبى؟
( نه خوب نیستم)
صورتش را نوازش کردم
_ دلم واست تنگ شده بود همسرم
همسر؟! لعنت به من که به کسى سرمان را در یک بالین میگذاشتیم دروغ میگفتم!!!
ب*و*سه اى روى دستم دوخت و گفت
_ همسرت اجازه داره فدات شه؟
_ نه چوم بدون اون میمیرم
خندید خنده هایش جهانم را آرام میکرد
سرم را روى شانه اش گذاشتم و او آرام میراند
_ معین سرعتتو ببر بالا زود برسیم
_ دیر برسیم چى میشه؟
_ دلم واسه خونمون تنگ شده تازه گرسنمه
_ مگه دخملم شام نخورده؟
_ شامشونو دوست نداشتم، خودت چى خوردى گامبالو ؟
_ منم هیچى نخوردم میریم خونه باهم میخوریم
_ شریفه خوابه
_ معین که بیداره
_ معین چى درست میکنه واسم؟
_ هرچى بخواى
_ سالاد میگو
_ رو چشمم
خدایا هرچه بیشتر محبت میکرد بیشتر شرمنده میشدم
ثانیه به ثانیه مهربانى آن شبش برایم حکم شکنجه داشت زمانى که براى خواب در آغوشش کشید این شکنجه به اوج خودش رسید
سرم گیج میرفت بغض داشتم بغضى که جرات رو کردنش را ن
داشتم!!!!
***
خواب بودم یا بیدار ؟! مطمئنم بیدار بودم گرمم بود فلج شده بودم چشم هایم باز بود ولى دست و پایم کار نمیکرد حس میکردم کسى روى قفسه سینه ام نشسته است در حال خفه شدن بودم
هرچه زور میزدم فریاد بزنم نمیتوانستم
در حد مرگ ترسیده بودم
چند دقیقه طول کشید تا توانستم دستانم را حرکت دهم سریع معین را تکان دادم و نامش را فریاد زدم بیچاره در حال سکته از خواب پرید سریع خودم را در آغوشش جا دادم
چراغ آباژور را روشن کرد و با آن صداى خواب آلو و جذاب گفت
_ خواب دیدى عروسک؟
گریه میکردم
_ معین یکى روم نشسته بود داشت خفه ام میکرد
هنوز حرفم تمام نشده بود که چند ضربه به در خورد جیغ زدم و خودم را بیشتر به او چسباندم نوازشم کرد و گفت: هیس من اینجام
چند ثانیه بعد صداى عمه آمد که اذن دخول میخواست
معین سریع تى شرتش را پوشید و گفت : بفرمایید
عمه هراسان وارد اتاق شد و پرسید
_ یلدا جیغ زد؟
معین خندید و گفت
_ شما این ساختمون بودى مگه؟
_ بله ، پیش ساره بودم خوابم برد، چى شده؟
با بغض مهربان مادرم را نگاه کردم
_ عمه ! جن افتاده بود روم داشت خفه ام میکرد
عمه روى لپش زد و گفت؛
_ خاک بر سرم بختک رو زن حامله افتاده؟؟
معین اخم کرد و گفت
_ این چرت و پرتا چیه میگین ؟؟!
عمه هراسان بود و گفت:
_ آقا من برم اسفند دود کنم آب قرآن بیام بریزم ۴ گوشه اتاق این اومده دنبال بچه
معین خندید و گفت:
_ پریما قربونت بشم از تو بعیده، بختک چیه؟! اسم این حالت فلجه خوابه از اثرات استرس و بد خوابیدن و یا احیانا کم خونیه واسه همه هم پیش میاد قدیمى ها علم نداشتن میگفتن بختک ، جا این حرفها یه شربت بهارنارنج بیار مامان کوچولو بخوره بى زحمت تا من ببینم چشه
عمه اطاعت کرد و رفت
معین نوازشم کرد و شروع به معاینه کرد کمى تب داشتم قرص هایم را خوردم و با دلدارى و آرامش معین دراز کشیدم
خودم میدانستم این استرس و بدخوابى
از اثرات چیست!!!
چند روز گذشت و کم کم حالت روحى و فکرم رو به آرامش رفته بود
معین زودتر به خانه آمده بود آن روز منتظر برگشت آوا و مهرسام بودیم که عماد به فرودگاه رفته بود و باز قرار بود این خانه با صدا و شیطنت هاى مهرسام رنگ زندگو بیشترى به خود بگیرد
سرش مثل همیشه در کامپیوترش بود و باز با آن عینک جذابش دکى خوردنى خودم شده بود آن روزها مجبورم میکرد روزى حداقل یک جدول حل کنم هرچند که بى علاقه نبودم در طى حل کردن نصف جواب ها را از خودش میپرسیدم
خودکار به دهان بودم که یکى از خدمت کارها خبر داد مهمان دارم ، هر دو تعجب کردیم با دیدن سالى تعجبم چند برابر شد من من کنان سالى را دوست دانشکده ام معرفى کردم و معین هم در کمال احترام به ساختمان رو به رو رفت و مارا تنها گذاشت وقتى شنیدم حال روحى مادرم اصلا خوب نیست و راضى به شیمى درمانى نشده است واقعا ناراحت شدم
من براى مادرى چون آذر ناراحت میشدم!!!
گویا اردلان از من تقاضاى کمک داشت و سالى را واسطه کرده بود
باز هم باید دروغ میگفتم!!!
لباس هایم را پوشیدم و به ساختمان رو به رو رفتم معین در حال شماتت شیرین جان بود گویا خطایى کرده بود با دیدن من جمله اش را متوقف کرد و منتظر توضیحم ماند
_ معین جان من با سالى میشه برم پیاده روى ؟
اخم کرد و گفت
_ اول آماده میشى بعد میاى میپرسى ؟ تو که شال و کلاه کردى
حق داشت ولى رضایت داد این روزها کاش میدانست من هیچ وقت لیاقت آزادى و اعتماد را ندارم!!!
اردلان در اتومبیل بى نهایت لوکسش منتظرم بود راننده اش در را برایمان باز کرد مثل قبل با روى گشاده از من استقبال کرد
واقعا حال روحى آذر خوب نبود ساعتى با اردلان در خیابان چرخ زدیم و کلى صحبت کردیم قرار شد بیشتر به دیدن مادرم بروم و چند برنامه تفریحى براى شادى و بازگشتش به زندگى با سالى و اردلان بگزاریم
آذر واقعا شوهر خوبى داشت!!!
به خانه که برگشتم اینبار مثل قبل عذاب وجدان نداشتم ! به راستى که انجام هر کارى مرتبه اولش سخت است!!
دروغ پشت دروغ ! چند بار دیگر با هم بیرون رفتیم سینما و تئاتر و …حال روحى آذر همان قدر وخیم بود که حال جسمى که دکتر تاکید کرده بود
مرگ را پذیرفته بود و این یعنى شروع مردن…
آن روز بعد از سونو گرافى معین به شرکت رفت و من را با سامى به خانه فرستاد چند دقیقه بعد از رسیدنم ساره به اتاقم آمد و خبر داد عماد در اتاقش منتظرم است
تعجب کردم که این وقت روز چرا به خانه برگشته است و چرا خودش به دیدنم نیامده است؟!
به اتاقش که رفتم هنوز لباس رسمى تنش بود و جلوى پنجره ایستاده بود سلام که دادم جاى جواب سلامم گفت
_ در رو ببند
حرف خصوصى داشت؟
نگاهى از نوع نگاه هاى عمو زاده اش خرجم کرد و گفت:
_ آذر رو کى و کجا دیدى؟
زبانم بند آمد محال بود فهمیده باشد
_ این چه سوالیه؟
چند قدم جلو تر آمد و گفت:
_ فقط یبار دیگه میپرسم، کجا و کى؟
_ عماد چى شده؟ من فقط یبار دیدمش حالش خیلى بده داره خودشو واسه مرگ آماده میکنه شوهرش گفت نمیره واسه شیمى درما
نى
چشم هایش از فرط تعجب گرد شده بود،
_ شوهرش؟! مگه شوهر داره؟
هول شده بودم و راز مادرم را ایان کرده بودم
_ آره تازه ازدواج کردن یه پیرمرد خیرخواهه اتفاقا قراره دیدن تو هم بیان
عصبى شده بود
_ آذر امروز که دیدمش حرفى به من نزد
_ خودش گفت من رو دیده؟
_ سراغتو نگرفت و این یعنى ازت خبر داره
رکب خورده بودم !! عماد با زرنگى تمام از من حرف کشیده بود
_ خوب حالا چى من که راستشو گفتم بهت
_ شوهرت خبر نداره؟ باز دارى زیر آبى میرى
_ اوفففف فقط یبار بود فقط یبار عماد جان
صدایش را بالا برده بود
_ همین یبارم باید بفهمه
_ نه نه اصلا تو که بهش نمیگى؟
_ نه صبر میکنم خودت بگى ولى صبرم کمه
از ورژن جدید عماد مطمئن بودم که هرکارى ممکن است انجام دهد
با حرص از اتاق خارج شدم و در را پشت سرم کوبیدم
واى خداى من !!!! فکر اعتراف به دروغ مجدد به معین هم برایم ترسناک است !!!
هنوز به آخر پله ها نرسیده بودم که صدایم کرد و دنبالم آمد و وقتى رسید
چند ثانیه نگاهم کرد
_ یلدا میدونى پنهان کارى و صرف انرژى واسش چه قدر به روحیه ات آسیب میزنه فکر اون بچه باش
دلسوز بود دست خودش نبود طاقت نداشت خواهر باردارش به اضطراب و تشویش بیوفتد
_ من نمیتونم بهش بگم نمیخوام باز حرفمون شه من از ناراحتیش میترسم
_ اگه میترسیدى این کارا رو نمیکردى ، ولى جنس شما زنها از زمان حوا تا الان همینه از ممنوعه ها لذت میبرین اگه کل بهشت رو بهتون بدن لذت داشتنشو با چشیدن یه سیب ممنوعه عوض میکنید و اینه جنس زنو هیچ وقت درک نمیکنم
راست میگفت من بهشت زندگى ام را نه با یک سیب سرخ و شیرین بلکه با یک سیب کرم زده و گندیده معاوضه میکردم….
به خودم قول دادم آخر هفته که قرار بود با آذر و خانواده اش به کوه برویم آخرین دیدار پنهانى ام با او باشد و این مساله را با خود آذر هم در میان بگذارم
و همیشه یادمان میرود که ” اى دریغ و حسرت همیشگى ،ناگهان چه قدر زود دیر میشود “
آن شب در کنار معین خواب زیبایى دیدم دخترى با موهاى طلایى و نگاهى معصوم مرا مادر خطاب میکرد چند ثانیه کوتاه بیشتر طول نکشید ولى حس ناب آن خواب مرا به این یقین رساند که فرزند درونم دخترى از جنس آفتاب است خوابم را که براى معین تعریف کردم شکمم را ب*و*سید
_ آى دختر بابات زودى بیا که دارم میمیرم از ذوق دیدنت
_ معین دوست نداشتى پسر داشته باشیم؟
_ نمیخوام بگم دوست ندارم ولى همیشه دلم دختر میخواست چون مرد بودن خیلى سخته
جوابش دلم را لرزاند !! مرد بودن سخت بود و حق داشت…
نمیدانم چرا همیشه شرایط و موقعیت براى گ*ن*ا*ه کردن و اشتباه رفتن آسان و آماده است؟!
سفر یکروزه معین براى ترخیص جنس هاى جدیدش که در گمرک مرز دچار مشکل شده بود برنامه آن روز را برایم آسان کرده بود !!

دستى روى شکمم کشیدم و گفتم
_ دخترم این آخرین باریه که بى اجازه بابا جایى میریم
کاش طفل بى گ*ن*ا*هم آن قدر قوى بود که دستم را بگیرد و بگوید
_ مامان نرو
کاش کسى مانعم میشد
و لعنت به هر قدمى که آن روز برداشتم!!!
اول همه چیز خوب بود با سالى و دوستانش و آذر و اردلان نهار را در پیک نیک خوردیم اردلان چون پدرى نگران برایم لقمه میگرفت و مراقب خورد و خوراکم بود گاها دخترم صدایم میکرد و من بى پدر چه قدر کیف میکردم منى که هیچ وقت لذت داشتن پدر و مادر در کنار هم را تجربه نکرده بودم از این خانواده کاذب داشتن چه قدر مسرور بودم…
چند دقیقه بعد از نهار احساس خاص و عجیبى به سراغم آمد انگار انرژى درونم ناگاه چند برابر شده بود
حرارت بدنم بالا رفته بود نگران بودم تب کنم
اما سرگیجه نداشتم
حس عجیبى بود دلم میخواست بدوم و چنان کودکى ام بدون ترس جیغ بزنم و پایبکوبم شعر بخوانم انگار اگر این انرژى را تخلیه نمیکردم بمبى در بدنم منفجر میشد
آتش فشانى بودم که باید فوران میکردم
میخندیدم به هرچیز مسخره اى بى دلیل میخندیدم قهقهه میزدم
آذر با تعجب نگاهم میکرد و گویا نگران شده بود شنیدم که به اردلان گفت
_ این چشه ؟
نگاه اردلان با همیشه فرق داشت مثل همان روبه کتاب فارسى دبستان که به زاغ احمق مینگریست!!!
_ نوشابه اى که خورد انرژى زا بوده
آذر بى مکث فریاد زد
_ اردلان اون حامله است تو که نگرانش بودى مدام چرا اجازه دادى بخوره؟
ناراحت نبودم! اینقدر از این اوج گرفتن مسخره شاد بودم که اعتراض نکردم
_ مامان کم خوردم حالم خیلى خوبه حس میکنم کلى انرژى دارم
چه قدر محتاج به زبان آوردن لفظ مامان بودم آنقدر که یادم میرفت خودم هم یک مادرم…
سالى و آذر و سایرین نگرانم بودند
تنها کسى که پا به پایم مى آمد اردلان بود انرژى مضاعفم باعث تقویت حافظه ام شده بود
چشم هاى چروک خورده این مرد برایم آشنا بود!!
چشم هایش را دوست نداشتم…
_ یلدا تو قوى ترین و بى باک ترین زن دنیایى
جمله اش انرژى ام را صد برابر کرد تصویر دخترک معصوم مو طلایى از جلوى چشمانم پاک شد
همان یلدا بى مخ چند سال پیش شدم
دخترى که فقط فکر
خودش و لذت هایش بود
در دنیاى خودم شناور بودم حس میکردم پرنده اى ام که باید پرواز کنم واگرنه جنایت است در حق بالهایم
تند تر از سایرین میدویدم باید پرواز میکردم…
حال و روزم شبیه تیر اندازى بود که هدفش را تنها و تنها خودش قرار داده بود و حالا نوبت تیر آخر بود
صف منتظرین و مشتاقین بانجى جامپینگ !!!
سقوط آزاد!!!
من به آزاد بودن محتاج بودم حتى از نوع سقوطش!
غافل از این سقوط ! سقوط از چشمان عشقم ! سقوط از قله خوشبختى …
آذر این قدر جیغ زد که بى حال شد
اردلان همه کارهایم را کرد
تشویقم کرد
_ ترشح آدرنالین واسه باردارى مفیده
چه قدر احمق شده بودم نوشابه احمق کننده !!
در صف منتظر ماندم با شور و شوق اینکه نوبتم شود، کسى از من نپرسید باردارم! چرا کسى نپرسید!
تنها زن باردار احمق کره زمین من بودم؟!
همه سال هاى زندگى ام چنین هیجانى را تجربه نکرده بودم!!!
پریدم!
وحشتناک بود؟ نه ! براى کسى که هوار هوار انرژى کاذب به او تلقیح شده است وحشتناک نبود
سالم فرود آمدم
نفس نفس میزدم آذر را در آغوش کشیدم
_ دیدى هیچیم نشدى الکى شلوغش کردى!!
کم کم اثرات انرژى مفرطم کمرنگ میشد اما هنوز هم حالت عادى نداشتم سوار ماشین شدیم و قصد بازگشت داشتیم
هنوز میخندیدم اردلان عوض شده بود انگار دلخور بود انگار چیزى ناراحتش کرده بود
اما ناراحتى اش نیم ساعت بیشتر طول نکشید
زیر دلم تیر کشید درد وحشتناک و عجیبى بود!!!
پاى آذر را چنگ زدم و از درد فریاد کشیدم
ترسیده بود
چند ثانیه بعد حس کردم پاهایم داغ وخیس شد
شلوار و مانتوى سفیدم حالا گلگون شده بود
خون؟!
دستانم که به خون طفلم آغشته شد ناله کردم ضجه زدم التماس کردم
اما هنوز امید داشتم
مو طلایى من به این زودى ها نباید میرفت
با آذر هم زمان التماس میکردیم که مرا به بیمارستان برسانند
اردلان با لبخند اطاعت کرد
چه قدر حالت هایش در آن لحظات برایم عجیب و چندش آور بود!!
پایان قسمت ۶۶
به نام نامى عشق
#۶٧ قسمت ۶٧ این مرد امشب میمیرد

جهانم تیره و تار شد من حالت طبیعى نداشتم اما آن قدر میفهمیدم
که در حال از دست دادن قشنگترین هدیه زندگى ام بودم
جگر گوشه ام از پوست و خون عشقم معین!!!
من با همه جهلم مادر بودم مادرى که ۶۵ روز با کودکش لحظه به لحظه زندگى کرده بود
با همه بى جانى ام مدام به هر کس و هرچیزى آویزان میشدم و التماس میکردم بچه ام را نجات دهند
پرستارها با ترحم نگاهم میکردند
خبرى از اردلان نبود
به آذر التماس کردم که به معین خبر ندهد
از حال رفتم هیچ نفهمیدم
جهانم تیره شد…
چشمانم را باز کردم
چیزى به خاطر نمى آورم باز بیمارستان و سرم و ماسک اکسیژن
چه شده است؟
باز تب کرده ام؟
پس جان جانانم کجاست؟
آذر بالاى سرم چه کار میکند؟
اینجا چه خبر است؟ گریه میکند نوازشم میکند
_ غصه نخور عزیز دلم تو خیلى جوونى هنوز خیلى وقت دارى مادر خدا رو شکر که خودت سالمى
جهانم دوباره تیره شد
به خاطر آوردم!!! دیگر حسش نمیکردم دختر مو طلایى ام رفته بود من تهى شده بودم از مادرانه!!!
گریستم از ته دل هق هق میزدم!! حتى روى اینکه خدا را صدا کنم نداشتم معین کجا بود؟
خبر نداشت ! حتما نگرانم شده بود میان گریه ساعت را پرسیدم
١ ساعتى از نشستن هواپیمایش میگذشت حتما تا الان از نگرانى شهر را به هم ریخته بود
آذر آرامم کرد
_ هنوز که نفهمیده ١ دروغ میگیم و همه چى حل میشه
دروغ ؟ لعنت به مادرى که به فرزندش دروغ گفتن یاد میدهد!!!
سکوت کرده بودم خیره به دیوار رو به رو مانده بودم ١ ساعت!! ٢ ساعت!!!
آذر کنار پنجره ایستاده بود که یهو فریاد زد
_ واى اومد !!! اومد!!! معین اومد
وحشت کرده بودم شرم مرا میکشت !!
_ تو بهش خبر دادى؟
_ نه به جان خودت یلدا ، من گوه بخورم از کجا فهمیده آخه
کمتر از ١ دقیقه مانده بود تا رویارویى با مردى که همه چیزش را زیر سایه یک دروغ و حماقت به آتش کشیده بودم!!!
صدایش را در راهرو شنیدم که با پرستار شیفت صحبت میکرد چه قدر استرس و پریشانى در این صداى بم و مردانه موج میزد
_ به من زنگ زدن گفتن خانمم اینجا بستریه ، کجاست؟ چى شده
_ اسمشون
_ یلدا نامدار نه یلدا افسرى
_ بالاخره کدوم؟
تن صدایش بالاتر رفت
_ افسرى
معلوم بود حسابى به هم ریخته است
چند ثانیه بعد صداى پرستار میدانم جانش را گرفت!!!
_ همون که بچه سقط کرده؟
چرا چیزى نمیگوید ؟!! خیلى طول میکشد تا به حرف بیاید چه قدر صدایش میلرزد
آذر رنگ به صورت ندارد منم چنان مرده اى بى تحرک مانده ام!!!
_ کجاست؟ حالش خوبه؟
جان جانانم هنوز حال من برایت مهم است؟!
من قاتل جگر گوشه مان هستم !!!
_ خانمتون روان گردان مصرف کردن اگه به موقع نمیرسیدن بیمارستان ممکن بود هر اتفاقى بیوفته
آرام بزن لعنتى صبر کن پشت سر هم بر پیکر این مرد نزن
روان گردان؟! فقط ١ نوشابه انرژى زا بود!!
با ناله آذر را صدا زدم
دیگر گوشم ادامه صحبت هایشان را نشنید
چند ثانیه بعد جلوى چهار چوب در اتاق بود
خبرى از خشمى که انتظار داشتم نبود معین شکسته بود !!!
آذر را با نفرت نگاه کرد ولى نوع نگاهش به من خیلى عجیب بود
تاب نیاوردم سرم را پایین انداختم
نزدیکتر شد با هر قدمى که نزدیکتر میشد نفس من سخت تر بیرون مى آمد
در کمال تعجب دیدم دستگاه و گزارش پرستار و دکتر را از کنارم برداشت و با دقت نگاه کرد
سکوت کرده بود و آذر تند تند پشت سر هم دروغ میگفت
_ من یلدا رو دیدم آوردن اینجا آخه خودم اینجا بسترى بودم ترسیدم اومدم ببینم چشه، خدا غم نده دیگه بهتون
چه قدر قشنگ خودش را تبرئه کرد و از داستان بیرون کشید !!
معین دیگر نگاهمان هم نمیکرد باید حرف میزدم
_ معین من نمیدونستم توى اون نوشابه چیه، من خوردم زمین تو خیابون ، بچه مون…
جاى معین آذر جوابم را داد
_ بچه ٢ ماهه که بچه نیست دختر
در یک لحظه چنان با خشم آذر را نگریست که جگرم سوخت نسبت به تعصبش به کودک از دست رفته اش…
آذر دست بردار نبود
_ دوستش واسش نوشابه آورده خورده این دختر بدبخت که نمیدونسته توش چیه باید بگردیم اون طرفو پیدا کنی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا