رمان ارباب سالار
-
رمان ارباب سالار پارت 5
ارباب: بیا تو رفتم تو. _ امرتون ارباب اما صدایی از ارباب نیومد، سرم روبلند کردم تا ببینم ارباب…
بیشتر بخوانید » -
رمان ارباب سالار پارت 4
ارباب:میتونی بری. از اتاق اومدم بیرون و درو پشت سرم بستم. به در تکیه دادم و یه نفس عمیق…
بیشتر بخوانید » -
رمان ارباب سالار پارت 3
زهرا:عوضی من کی چقولی تورو به بی بی کردم؟!؟!؟!؟ _ گفتم که یعنی بدونی. منم که نیت بدی نداشتم…
بیشتر بخوانید » -
رمان ارباب سالار پارت 2
ملوک السلطنه گفت ملوک السلطنه: میخوام از این به بعد این دختر«به من اشاره کرد» میزو بچینه و کنار…
بیشتر بخوانید » -
رمان ارباب سالار پارت 1
رمان ارباب سالار|نوشته Leily مثل همیشه تو اتاق بیکار نشسته بودم حوصلم خیلی سررفته بود از رو تخت بلند…
بیشتر بخوانید »