رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 15

5
(1)

 

 

فروزان تشکری کرد و به سمت شاهرخ برگشت.
مطب تقریبا شلوغ بود.
-بیا بشین، کارم تموم شد میریم سونوگرافی!
شاهرخ سوییچ را درون جیبش چپاند و گفت: میرم تو ماشین منتظرت میشم عزیزدلم.
فروزان اصراری نکرد.
شاهرخ رفت و فروزان هم وارد اتاق دکتر شد.
ویزیتش زیاد طول نکشید.
معاینه شد و توصیه و داروهایش را گرفت.
دکتر برایش سونو و غربالگری هم نوشت.
از این به بعد بیشتر باید مواظب بچه می بود.
مخصوصا که در این سن و سال حاملگی خطرات خودش را داشت.
با تشکر از منشی از مطب بیرون زد.
شاهرخ بزور جای پارکی پیدا کرده بود.
به سمتش رفت.
سوار شد و گفت: برای آزمایشاتم باید ناشتا باشم، فردا صبح میریم اما الان بریم سونوگرافی.
شاهرخ مطیع بود.
مگر می شد همسرش چیزی بخواهد و او نه بگوید؟
ماشین را روشن کرد و از کوچه بیرون آورد.
-باید بزودی برای عقد بریم محضر!
فروزان با نگرانی نگاهش کرد.
-فروزجان، این بچه شناسنامه می خواد، تا قبل از اینکه شکمت بیاد بالا باید عقد کنیم.
حق با شاهرخ بود.
تا کی می خواستند این مخفی کاری را ادامه بدهند؟
-باید زودتر تصمیمتو بگیری.
-گرفتم.
شاهرخ لبخند زد.
-هروقت صلاح می دونی با بچه ها صحبت کنیم.
-من فکر می کنم اول عقد کنیم بعد صحبت، صیغه، اونم یه صیغه ی شفاهی، برای خیلی ها دلپذیر نیست.
تپش قلب گرفت.
به آرامی لب زد: باشه.
شاهرخ دستش را گرفت و فشرد.
-لطفا نگران چیزی نباش!
-نیستم.
-خداروشکر، آدرسی از سونوگرافی داری؟
-بله از خود دکتر گرفتم، تو همین خیابون دوتا هست.
کمی که جلوتر رفتند با دیدن تابلوی سونوگرافی ماشین را کنار خیابان متوقف کردند.
-من پیاده میشم میرم نوبت بگیرم تا بیای.
—نه عزیزم الان جای پارک پیدا می کنم.
شاهرخ آنقدر پیچ و تاب خورد تا ماشین را درون کوچه ی تنگی زد.
هر دو باهم پیاده و وارد سونوگرافی شدند.
شلوغ بود.
جوری که عمرا نوبتشان می شد.
فروزان ناامیدانه به جمعیت نگاه کرد.
تا شب هم می نشستند نوبتشان نمی شد.

شاهرخ با تردید پرسید: چیکار کنیم؟
-نوبت بگیریم واسه یه روز دیگه، با این وضع که نمیشه.
راست می گفت.
خود شاهرخ نوبت گرفت.
برای دو روز دیگر اما اول وقت!
از سونو بیرون آمدند.
دیروقت بود و فروزان باید برمی گشت.
درون ماشین که نشستند، شاهرخ با اطمینان گفت: فردا بعد از آزمایشات، میریم برای عقدمون.
می ترسید.
اما به روی خودش نمی آورد.
بلاخره باید پیش می آمد.
همان بهتر که زود اتفاق می افتاد و قال قضیه کنده می شد.
از این دلشوره ی دائمی خسته بود.
یک جایی تمام شود و والسلام!
****
روبرویش نشسته بود.
بخار رقص کنان از قهوه ی زیادی سیاهش بالا می زد.
لامصب عجب بویی داشت.
کنار بسکویت های خانگی مریم خانم…
بعدا حتما سری به آشپزخانه خواهد زد.
فردین کتاب دستش را روی میز گذاشت…
با لبخندی که حرفهایش حتما دردآور بود به شادان مچاله شده نگاه کرد.
-به خونه خوش اومدی.
زنگ خطر اول!
لب زیرینش را به لب کشید و مکید…
خدا آخر و عاقبتش را با این مرد بخیر کند.
-قانونهای جدید خونه…حتما خوشت میاد.
زنگ خطر دوم!
اصلا نباید قبول می کرد که به کتابخانه بیاید.
-از این به بعد نمی خوام تا تو خونه ام جلو چشمام باشی.
یعنی ناهار و شامش را درون اتاقش بخورد؟
-مامان…
-اینجا خونه ی منه، نه فروز و نه هیچ احدی حقی برای اظهارنظر نداره.
ببر به خانه برگشته بود.
در قلمرواش اظهارنظر زیادی مسخره بود.
-حالم از دیدن قیافه ی همیشه بهم ریخته ات بهم می خوره اما یه جاهایی عین سر میز شام و ناهار توفیق اجباریه نمیشه کاریش کرد…اما در مورد بقیه وقتایی که خونه ام جلو چشمم نباش که قانون هایی بذارم که زندگی برات سخت تر بشه.
حس سکسکه داشت!
-از این به بعد هر جایی میری قبلش به من میگی نه فروز…پاتو یک سانتی در حیاطم گذاشتی بهم اطلاع می دی.
قانون دوم، قانون اولش را نقض نکرد؟
-فقط تا ساعت 6 عصر حق بیرون از خونه موندن داری، بیشتر شد بهتره همون بیرون بمونی.
اگر یک وقت کارش طول کشید؟
پوزخندی زد و گفت: تبصره نداره.
قانون هایش مسخره بود و زورگویانه…حتما با فروزان در موردش حرف می زد.
-زندگی کمی سخته اینجا…

پوزخندی زد و گفت:اما مجبوری وگرنه باید بری پیش عموی عزیزت و نعیمی که چشم انتظارته البته بدون فروزان و یا حتی اینکه بتونی بیای ببینیش!
تن صدایش کمی تمسخر داشت.
منت گذاشتنش کی تمام می شد؟
زشت نبود برای مردی تحصیلکرده ای که پز سوادش را زیادی می داد؟
صندلی را کنار کشید و بلند شد…
به آهستگی گفت:متوجه شدم.
-من اجازه رفتن دادم؟
-دارم قانون اولتونو رعایت می کنم آقا.می خوام جلو چشم نباشم.
حس زیر پوستی مزخرفی داشت که اذیتش کند…
اما این آقا گفتنش گران تمام شد.
اخم درهم کشید و گفت:حرف من تموم نشده.
-اوه فکر کردم تموم شده آقا.بهرحال من اونقد وقت ندارم که بمونم.کلی درس عقب مونده دارم.ببخشید.
فردین پر از حرص نگاهش کرد…
یک جاهایی کم می آورد.
اگر می خواست ساده و آرام حرف بزند حتما کله پایش می کرد…
دقیقا عین الان.
شادان به سمت در اتاق برگشت و یکباره برگشت و گفت:قهوه تون سرد شد آقا.
یک وقتهایی جمع کلمه ها برایت گران تمام می شود.
تویی که شما شود یعنی غریبه شدن.
قرار بود عاشقش کند دیگر…هوم؟
**********
-مخشو زدی؟
-مخ کیو؟
آرمان با شیطنت خندید و گفت:می دونستم نمی تونی…
-بی خیال آرمان.
-جان من راستشو بگو…نتونستی مخشو بزنی نه؟
-آرمان بس کن.
-از اولم می دونستم پا نمیده، بیخود بهت امیدوار بودم.
پوزخند تلخی زد…
این دختر آنقدر چموش و وحشی بود که قرن می خواست برای رام کردنش!
این دختر آمده بود..
.با پاهای خودش…
در قلمرواش…
اما جرات می خواست رفتنش…
وقتی گوشه ای از قلبش تیک تاک های ساعتش عجیب شده بود.
وقتی گوشه ای از مغزش لامپی پرنور روشن کرده بود.
آمده بود اما مگر دیگر می توانست برود؟
-پا میده بلاخره.
ته حرفش اجبار بود…
باید عاشقش می شد وقتی قلبش حس عجیبی داشت.
عاشقش می کرد حتی به زور…
تجربه نشان داده بود فقط زور برای این دختر کارساز است!
-تا کی؟
-فعلا براش شرط گذاشتم.

-چی؟
شرط هایش را گفت و نیما خندید.
این پسر جدا بچه شده بود.
-داری باهاش لج می کنی؟ اینا دیگه چه شرطاییه؟
دقیقا!
داشت لج می کرد…
-لازمشه.
-تو که شرط دومت شرط اولتو زیر سوال برده، خیرسرت می خواستی نبینیش اونوقت گفتی دم به دقیقه خواست بره بیرون بیاد اجازه بگیره؟
خودش هم می دانست اما شرط اولش از سر غرورش بود و شرط دومش دلتنگ دیدنش…
باید یه کاری می کرد که نه سیخ بسوزد نه کباب!
-جدا خیلی کارات مسخره اس!
-خفه شو آرمان.
-خیلی خب خفه شدم فقط…سریده؟
نگاهش برگشت…
سبز چشمش چمنی شد…
الان وقت پرسیدن بود؟
-چی گفتی؟
آرمان روی قلبش زد و گفت:سریده؟
پوزخند زد…
انکار گاهی وقتها خوب است…
و چه خوب این چشم ها هیچ وقت لویش نمی دهد.
-مسخره ات گرفته؟ من؟!
از روی تخت پایین پرید و گفت:زیادی دود کردی جونم، می خوام برم خونه، نمیای کلیدو برات بذارم؟
-برو من هوسم کشیده امشب اینجا بخوابم.
-باز زدی تو تیپ حاج بابا؟
-اونه که با ما نمی سازه.
-باز سر چیه؟
-دیروز پریسا زنگ زده سر گوشیم تو حموم بودم حاج بابا گوشیو برداشته، از دیروز تا حالا گیر داده دست از این کارات بردار و…همینایی که خودت می دونی.
-خب حق داره پیرمرد، تو که می خوایش برو بگیرش نمی خوای بذار بره دنبال زندگیش.
-هنوز بچه اس، باید بزرگ بشه.
-در عوض تو پیر میشی.
-برو مگه نمی خواستی بری.
-حرفام نچسبید نه؟
-می خوام یه قلیون دیگه چاق کنم، می مونی یا میری؟
-میرم، هوا هنوز سرده تا نچایدی برو داخل.
-میرم.
سری تکان داد و سوییچ را از جیبش درآورده به سمت ماشیش رفت.
آرمان هنوز بچه بود برای مسئولیت یک زندگی!
************
بعد از یک تعطیلات طولانی وارد شرکت شد.
عین روزهای سال قبل بود.
پررفت و آمد و همه هم سرزنده.
تا به اتاق خودش برسد به همه سلام کرد و سر تکان داد.
پرانرژی تر از همیشه بود.

تعطیلات تقریبا خوبی داشت.
اگر داوود فاکتور گرفته می شد که زهرمارش کرد.
جوری که هنوز جای سوختگی روی دستش مانده بود.
یکراست به سمت اتاقش رفت.
دیگر اتاق داشت هرچند که باز هم عین منشی ریز تا درشت کارهای مازیار را انجام می داد.
پشت میزش که نشست لبخند زد.
تا کیف را روی میز درآورد تا گوشیش را از آن بیرون بکشد، گوشی تلفن روی میز زنگ خورد.
گوشی را برداشت و گفت: بله؟
-رسیدن بخیر خانم منشی!
تن صدای مازیار را دوست داشت.
لبخند زد و گفت: ممنونم جناب رئیس!
بدون اینکه بخواهد درون صدایش ناز فرستاد.
-بیا اتاقم، کارت دارم.
-چشم الان میام.
گوشی را روی دستگاه گذاشت.
اولین روز کاریش شروع شد.
شیک و مرتب از اتاقش بیرون زد و در زده وارد اتاق مازیار شد.
-سلام، صبحتون بخیر رئیس!
مازیار لبخند زد و گفت: صبح من از الان که شمارو دیدم بخیر شد خانم.
نتوانست به خوش سرو زبانیش لبخند نزند.
لبخندی روی لبش سنجاق شد.
-با من کار داشتین؟
-یه برنامه ازت می خوام.
جلو آمد و گفت: چشم.
-برنامه حضور و غیاب کارمندا قدیمی شده، یه جدید می خوام که سالیانه باشه، با تمام مرخصی ها، پاداش ها، حقوق ها، عزل و نصب ها و…
-فهمیدم دقیقا چی می خوایم.
-یه برنامه ی کاربردیِ ترو تمیز می خوام مو لا درزش نره.
-چشم.
مازیار سر بلند کرد و نگاهش کرد.
-بیا جلو ببینمت.
حرفش آنقدر خاص گفته شد که تن شادان لرزید.
-ب…ببخشید؟
-بیا ببینمت.
دست خودش نبود اما جلو رفت.
نگاه مازیار به دست سوخته اش افتاده بود.
اخم درهم کشید و گفت: چه بلایی سر خودت آوردی؟
-دیگه بیرون رفتن و بازی با آتیش همین چیزارو هم داره.
مازیار اخمش عمیق تر شد.
-چرا مواظب خودت نیستی دختر؟
لحنش توبیخ گرایانه بود.
-اتفاق خاصی نیست زود خوب میشم.
-دستتو بیار جلو ببینمش؟
حساسیتش جوری خاصی بود.
از آنهایی که نمی خواست در موردش فکر کند.

-آخه مهم نیست، دو سه روز دیگه خوب میشه.
مازیار از پشت میزش بلند شد.
میز را دور زد و مقابلش ایستاد.
مچ دست شادان را گرفت و بررسی کرد.
نمی خواست لقب پررویی را به رئیسش بدهد.
اما این دلسوزی و اهمیتی که می داد عجیب بود.
یعنی درکش نمی کرد.
آدم برای منشی اش این همه حساس می شود.
-داره بهتر میشه اما اگه دکتر نرفتی حتما باید بری.
چقدر بزرگش می کرد.
او دختر روستا بود و پوست کلفت.
نه از این شهری های سوسول که زود آخشان در می آمد.
دستش را کشید و گفت:تیر که نخوردم، یه سوختگی ساده اس، خودش خوب میشه.
مازیار با حرص به بی خیالیش نگاه کرد.
عجب دختر کله شقی بود.
پوفی کشید و گفت: امروز خودم می رسونمت.
-نه آخه زحمت میشه منم دوس…
با جدیت گفت: می تونی بری سرکارت.
آنقدر با تحکیم بود که شادان ایستادن را جایز ندانست.
فورا از اتاق بیرون زد.
باید می رفت برنامه ی جدیدش را می نوشت.
چقدر خوب بود که در این شرکت با علایقش جلو می رفت.
و رئیسی داشت که به او بها می داد.
نفس عمیقی کشید و مشغول شد.
****
سلام کوتاهی کرد و یکراست به سمت رزهای صورتی رفت.
عاشقشان بود.
حمید یکبار هم برایش گل نخرید.
5 شاخه از کوزه ی سبز رنگش بیرون کشید و آن را روی پیشخوان گذاشت.
برای گلدان کوچک اتاقش می خواست.
فروشنده مرد تقریبا 50 ساله ی خوشپوشی بود با حال و هوای شاعری.
بیشتر انگار به شاعرها می خورد تا یک گل فروش.
-لبخند زد و گفت:امر دیگه خانم؟
-مرسی…فقط حسابش کنید نمی خوام تزیین بشه.
مرتب به این گل فروشی می آمد و هر هفته خودش را به چند شاخه رز مهمان می کرد.
-تازه اومدین این محله ها؟
-نه خیلی تازه!
-مرتب می بینمتون.
-دختر حاجی فتح الله م.
چشمان مرد برق زد و گفت:واقعا؟ چقد گذشته دختر حجی(اصفهانیا حاجی رو حجی تلفظ می کنن) منو یادتون میاد؟
فروزان چشم ریز کرد و گفت:نخیر متاسفانه.
-مهدیم، پسر نوری…همون که یه کوچه بالاتر شوما می نشست.
نوری خدابیامرز را خوب یادش بود.
پیرمرد ریزه میزه ای که گاهی وقتا با پدرش دورهمی مینشستند.

و او…
یادش آمد…
آن وقت ها مهدی پسر سربه زیر محله دلش گرو دخترخاله اش بود و آوازه اش حسابی گوش کرکن.
لبخند زد و گفت:یادم اومد، حجیه خانم خوبن؟ همسرتون چطوره؟
-حجیه خانم پارسال عمرشو داد به شما، همسرم هم…خب همون سالای اول ازدواجم از سرطان فوت کرد.
فروزان با تاسف گفت: اوه، خیلی متاسف شدم، واقعا نمی دونستم خدا رحمتشون کنه.
-متشکرم، شما چی شد باز ساکن اصفهان شدی؟
-منم عین شما همسرم 7 ماه پیش فوت شد.
مهدی به پیشانیش چین داد.
-خدا رحمتشون کنه.
-متشکرم، هرچی خاکه عمر بقیه عزیزانمون.
در گلفروشی باز شد و دختر جوانی پر از نشاط داخل شد.
-سلام بابا.
مهدی لبخند زد و گفت:سلام عزیزکم.خوبی؟ خسته نباشی.
با جلو آمدن مهسا، دست شانه ی دخترکش انداخت و رو به فروزان گفت:تنها دختر من، مهسا.
-مهسا بابا ، ایشون از همسایه های قدیمی ماست.فروزان خانم دختر حجی فتح الله.
مهسا مودبانه سلام و احوالپرسی کرد.
اما معلوم بود این همه هیجانش حتما قرار بود چیز خاصی برای پدرش تعریف کند و حضور فروزان مزاحم.
فروزان عین همیشه پول را روی پیشخوان گذاشت و گل ها را برداشته گفت:مزاحمتون شدم.
-دستتون درد نکنه، قابلی نداشت.
-خیلی ممنون.روز خوش.
از در بیرون زد و هوای خوب بهار را نفس کشید.
حس تغییر داشت و کاش همه چیز خوب باشد.
***************
استرس عجیبی داشت.
شاهرخ زنگ زده بود که حتما سفید بپوشد.
ناسلامتی قرار بود عروس شود.
مانتوی سفیدی پوشیده بود با شالی به همین رنگ!
کمی هم آرایش!
از آنهایی که حتما باید رژش قرمز می بود.
شاهرخ گفته بود از رژ قرمز خوشش می آید.
دلش به هوای مرد عاشقی که عاشقی کردن را خوب بلد بود، می رفت.
از در خانه بیرون آمد.
با دیدن شاهرخ که جلوی در به انتظارش بود، قلبش ضربان گرفت.
این تپش ها آخر کار دستش می داد.
متین و خانمانه به سمت ماشین رفت.
با استرسی که سعی می کرد مخفی باشد در را باز کرد و نشست.
-خوبی خانم؟
لبخند زد.
از آنهایی که انگار یک سبد گل سرخ هدیه داده باشنت.
-خوبم.
شاهرخ پا روی گاز گذاشت و ماشین از جا کنده شد.
-می شناسمت، کمی استرس داری.
بزور لبخند زد و گفت: بیشتر نگرانم.

-حلش می کنم خانم.
وقتی با این اطمینان حرف می زد سبک می شد.
انگار بهترین حس دنیا را می گرفت.
-فندق کوچولو در چه وضعیه؟
دست روی شکمش گذاشت و گفت: خوب، فعلا بی آزاره.
-دیگه حالت بد نمیشه؟
-خیلی کمتر!
-خداروشکر.
از قبل از محضر نوبت گرفته بود.
شاهدها هم از دوستان نعیم بودند.
همه چیز طبق برنامه پیش می رفت.
هرچند که کسی کنار فروزان نبود.
و این بیشتر دلش را می سوزاند.
خصوصا که شادانش نبود.
دخترک عزیزش!
رسیده به محضر، کنار خیابان ترمز زد.
هردو پیاده شدند.
شاهرخ دست فروزان را محکم گرفت.
این مرد آن قدر کوه بود که جایی برای ترس و نگرانی نمی گذاشت.
از قبل به نعیم خبر داده بود که با دوستانش حاضر باشند.
به محض داخل شدن و اطلاع دادن، شاهرخ رفت و قضیه صیغه را گفت.
اول باید مدت صیغه ی اول باطل می شد تا خطبه ی عقد دائم خوانده شود.
دوباره کنار فروزان نشست.
شناسنامه ها را تحویل داده بود.
مردی که نشسته بود صیغه شان را باطل کرد.
شاهدها دوتا از دوستان تقریبا مسن نعیم بودند.
حداقل اینکه چندسالی از نعیم بزرگتر بودند.
خطبه ی عقد بی سروصدا خوانده شد.
عروس نه گل چید و نه گلاب آورد.
بله اش نه اجازه ی بزرگتر طلبید و نه کسی بود که نگاه در نگاهش بیندازد.
همه چیز ساده بود.
امضا که پای سند ازدواجشان خورد، حسی عین آرامش یک رود وسط جنگل آرام به سراغش آمد.
انگار تمام نگرانیش رفت.
شاهرخ دستش را محکم گرفته بود.
فروزان خانمانه از نعیم و دوستانش تشکر کرد.
از محضر که بیرون آمدند، شاهرخ پرسید: اگه حالت خوبه بریم یه چیزی بخوریم.
-بریم، باید صحبت کنیم.
شاهرخ در ماشین را برایش باز کرد.
فروزان نشست و شاهرخ ماشین را دور زده، پشت فرمان قرار گرفت.
برای نعیم و دوستانش بوقی زد و حرکت کرد.
-یه چیز شیرین بخوریم.
به ویارش لبخند زد.
بچه شان هم اندازه ی ویار زنانه اش شیرین می شد.
-چشم خانم.

***
بدون اجازه فردین بیرون رفته بود.
اصلا این شرط های مسخره توی سرش بخورد.
مگر خدمتکارش بود؟
دلش هوس یک خرید دخترانه با آیدا را کرده بود.
از آنهایی که تهش به خرید دو تا تل نگین کاری و یک کیف چرم مرغوب ختم میشد.
سلیقه ی آیدا بود و دوستشان داشت.
بین این همه درس خواندن هرروزه و سرکار رفتن کمی تفریح به هیچ جای عالم بر نمی خورد.
چقدر خوب که کلید داشت.
داخل خانه که شد اولین نفری که دست در جیب فرو برده با چشمهای چمنی نگاهش می کرد فردین بود.
این رنگ چشم ها زنگ خطر بود.
مچ دست آیدا را فشرد.
آیدا با دیدن فردین رنگ لبو کرد و پر از خجالت سلام کرد.
این مرد با این ژست چقدر خواستنی بود.
آدم دلش می خواست ساعتها در بغلش باشد بدون اینکه بترسد تکیه گاهش کم بیاورد.
فردین خشک و جدی رو به شادان که لبخند یک دقیقه پیشش شده بود اخم نازک روی صورتش و گفت:کجا بودی؟
شادان تمام سالن را رصد کرد.
فروزان کجا بود؟
-به مامانم گفتم.
نگفته بود این دختر زبان نفهم است؟
انگار یادش رفته بود عواقب رعایت نکردن به شرط هایش را بگوید…چه بد!
آیدای مزاحم و نچسب!
رو به آیدای متعجب گفت:شما تو اتاق شادان منتظر باشید کار من تموم شد میاد.
این چه طرز مهمان نوازی بود؟
مرد هم این همه بدخلق!
شادان هنوز مچ آیدا را ول نکرده بود.
از این مرد با سبزهای چمنی اش می ترسید.
پر از صلابت گفت:شادان!
بله اش نه محکم بود نه بلند…
-تو کتابخونه می بینمت همین الان!
آیدا به آرامی گفت:همیشه همین قد بداخلاقه؟
-برو تواتاقم زود میام.
زیر لب طوری که فقط گوش های خودش شنید گفت:پس مامان کجاس؟
با هم از پله ها بالا رفتند.
آیدا یکراست با خریدهای شادان به سمت اتاقش رفت.
شادان با قدم هایی که لنگ می زد به سمت کتابخانه رفت.
صبح که بیرون زده بود لج کرد و چیزی نگفت.
اصلا رفت و آمد او چه ربطی داشت به این دراکولا؟
در نزده داخل شد.
حداقل اگر مادرش بود بهتر می توانست جلویش شاخه و شانه بکشد.
فردین با همان سبز چمنی و ابروهای بخیه زده به هم، دست در جیب شلوارش درست روبروی در ایستاده بود.
هول شده دوباره سلام کرد.
فردین پوزخند زد و گفت:خب!
-شما نبودی آقا.

چه دلیل مسخره ای آن هم وقتی ارتباطات این همه تنه می کشید.
-خب!
چه خب گفتن های مزخرفی!
-من به مامانم گفتم.
پوزخند زد…
به کی می گفت از این پوزخند زدن های تحقیرکننده متنفر است؟
-دیگه حق بیرون رفتن نداری.
با چشمان قد یک پرتقال نگاهش کرد.
-چی؟!
-خونه ی من موندن آداب داره رعایت نکردنش گرون تموم میشه گفتم یا نگفتم؟
گفته بود.
همان اول ها قبل از اینکه این شرط های مسخره برچسب زندگیش شود.
صدای فریادش تکانش داد:گفتم یا نگفتم؟
ترسیده سر تکان داد و گفت:گفتی.
فردین دست از جیب شلوارش بیرون آورد و به سمتش آمد.
شادان ترسیده به در پشت سرش چسبید.
-شرطام تو گوشت رفت یا نرفت؟
شادان لب گزید و گفت:رفت.
-یادت می مونه یا نمی مونه؟
-می مونه.
آب دهان قورت داد.
سر بلند کرد برای آن چمنی های روشنی که شاید 5 سانت با او فاصله داشت.
فردین کمی به سمتش خم شد و زل زد در چشمانش و گفت:آقای این خونه کیه؟
شادان چشمانش را روی هم فشار داد و لب هایش را هم!
-چشماتو باز کن.
-راحتم بذار.
-من نیومدم تو این زندگی تو چسبیدی به ما.
چشم باز کرد که برزخ چشمان فردین اسیرش کرد.
از این مرد با این هیبت می ترسید…
نمی شد کسی کمکش کند؟
-از این به بعد یادت می مونه آقای این خونه کیه نه؟
هوس کشیدن موهایش و نزدیک کردن صورتش به صورت خودش و بوسیدن لب هایی که با رژ نارنجی رنگی دخترانه هایش را به رخ می کشید حتما دیوانه اش می کرد.
-یادم می مونه.
این همه نزدیک قلقلکش می داد…
یک بغل خوب…حتما آرامش می کرد.
اما این دختر…
“این جمع جماعت خوب می چسبد به ما، اما یکی از ما تنش نماز فُراداست…” (هرجمله ای که ستاره نداره از نویسنده اس)
-دیگه بیرون نمیری.
مستاصل شده بود از این زورگویی.
-چرا راحتم نمیذاری؟
می خواست راحتش بگذارد اما مگر تیک و تاک این ساعت مسخره در قلبش خفه می شد؟
-همیجوریش سرخود بار اومدی راحتت بذارم که واویلاست.
-اصلا صنم من و تو چیه؟
-داییتم.

هان؟!
دقیقا چه گفت؟
شادان با پرتقال های چشمش بروبر نگاهش کرد.
فردین لب به دندان گرفت.
خاک بر سرش برای این توجیه مسخره!
همین هم مانده بود که با دختری که نسبتی با او نداشت، دایی و خواهرزاده باشد.
شادان زیر لب گفت:دایی؟! هیچ رگ خونی بین ما نیست.
از دست خودش عصبانی بود.
بدترین توجیه عمرش بود.
-بهتره به حرفام گوش کنی.
یک وقتهایی درست عین الان دلش می خواست لج کند.
-من از مامانم اجازه می گیرم.
تمام زورش را می زد تا خونسرد باشد.
تا چندتا کلفت بارش نکند و چاشنی اش نشود یک چک پدر ومادر دار!
دستش را کنار صورتش گذاشت.
نرمی روسری ساتن و موهای لختش کف دستش را قلقلک داد.
فشار روی گوش شادان را زیاد کرد و گفت:تو گوش میگیری. مجبوری.
این همه نزدیکی جرات می خواست برای اعتراض دوباره!
ترسو نبود اما می دانست کجا باید هر حرفی را بزند.
-ازم فاصله بگیر.
تحفه بود دیگر!
فردین کنار گوشش گفت:حواسم بهت هست!
“همین که یکی، جایی، زمزمه اش شود حواسم به توهست…می شود یک دنیا شد حتی اگر صیغه ی مفردش تنهایی باشد.”
تن عقب داد و دست کنار کشید.
-برو.
شادان تند در را باز کرد و خود را بیرون هل داد.
کار این مرد یک حادثه ی عجیب و غریب بود.
حجم این حادثه ها را نمی خواست.
داخل اتاقش که شد روسریش را درآورد و کف اتاق انداخت.
چقدر گوشش می سوخت.
اصلا یادش نمانده بود که آیدا هم درون اتاقش است.
آیدا متعجب گفت: چته؟!
سر بلند کرد و با دیدن آیدا متعجب شد.
-خوبم.
بد بود…خیلی بد!
آنقدر که انگار گر گرفته و فردین عین یک سایه هنوز هم کنارش است.
-چیکارت کرد مگه؟
کار خاصی که نمی کرد.
فقط جوری تنبیه اش می کرد که نه راه پس داشت نه راه پیش!
زیر لب جوری که آیدا نفهمد لب هایش را تکان داد: خدا خفه ات کنه.
کاش حداقل این گرمای مخرب از تنش بیرون می رفت.
لعنتی خورشید بود نه گرمای یک دست عادی!
*******************
قهوه را روی میز مازیار گذاشت و گفت: امر دیگه؟

-قهری؟
شادان متعجب نگاهش کرد.
برای چه قهر باشد؟
-متوجه نشدم.
-نگام نمی کنی.
همین حرف کافی بود تا گونه هایش رنگ بگیرد.
-نه، این چه حرفیه!
-قهوه بهونه بود برای دیدنت!
تازگی به تمام کارهایش قهوه آوردن هم اضافه شده بود.
مانده بود چرا فقط قهوه؟
چای به این خوشمزگی؛ قهوه ی زهرماری به چه دردی می خورد؟
رک پرسید: چرا؟
مازیار با شیطنت و نگاهی معنادار گفت: بده دلم می خواد منشیمو ببینم؟
تا حالا حرکت جلفی از او ندیده بود.
وگرنه حتما الان تکه ای بارش می کرد.
-منشیتون ربط زیادی به شما نداره غیر از اینکه کارهایی که بهش محول می کنید رو انجام بده.
مازیار با نگاه خاصی گفت: می خوام ربط دار بشه.
از این دختر جسور و زبان دراز خوشش می آمد.
یعنی یک جورهایی معتاد دیدنش شده بود.
شاید هم بخاطر او بود که دوست دختر فرنگیش را روانه کرد.
مهمانی و تا خرخره خوردن و با این و آن روی تخت جولان دادن را تعطیل کرد.
سرش گرم کارهایش شده بود.
تفریحاتش شده بود سر زدن به خانواده اش و گاهی بازی با خواهرزاده ی یک ساله اش!
خیلی خودش را آزاد می گذاشت سری به رفقای قدیمش می زد.
آنهایی که از جاهلیت چیزی نمی دانستند و سرگرم زندگیشان بودند.
-ببخشید؟
-فکر کنم خیلی باهوش تر از این حرفا باشی.
قدمی به عقب گذاشت.
-میشه خواهش کنم تمومش کنید؟
-چرا؟ پای کس دیگه ای در میونه؟
فقط می فهمید هنوز هیچ کس تنگ دلش جا خوش نکرده است.
حس بدی به مازیار نداشت.
اما خوشش هم نیامده بود.
در اصل خنثی بود.
وقتی برای چند ماه مدام یک مرد را ببینی، بیخ گوشت باشد و حست خنثی باشد قرار بود با یک رابطه ی تنگاتنگ مثلا چه چیزی عوض شود؟
-بهش فکر کن.
-من خیلی کار دارم، باید همه رو تا وقت اداری انجام بدم.
مازیار لبخند زد.
مثلا سعی می کرد موضوع را تمام شده اعلام کند.
اما مازیار نبود اگر پابندش نمی کرد.
کاش حمید بود.
آنوقت کارش برای به دست آوردن شادان خیلی راحت تر بود.
-بهش فکر کن شادان.
از اینکه اسمش را بی پروا صدا کرد خوشش نیامد.

ترجیح می داد رابطه شان کاری باشد و بس!
نه اینکه مازیار مرد بدی باشد، نه!
چیز بدی ندیده بود که بد فکر کند.
اما احساسی که در تمام این چند ماه شکل نگرفته بود، از این به بعد هم شکل نمی گرفت.
-باشه، می تونم برم؟
-انگار برای رفتن عجله داری؟
-کمی از کارام مونده.
مازیار نگاهش کرد.
آنقدر معصومیت زیر پوستش خوابیده بود که فکرش را هم نمی کرد روزی از این دخترهای بکر را ببیند.
چه رسد که حالا تمام قد دلش بخواهد همراهیش کند.
-می تونی بری!
شادان سری تکان داد و مازیار را تنها گذاشت.
مازیار نفس عمیقی کشید و لب زد: عاشقم میشی.
****
جلوی روی فروزان اجازه گرفته بود تا فردین حرفی نزند.
فردین چشم غره رفته بود.
اما و اگر آورده بود اما فروزان راضیش کرده بود.
و حالا با آیدا برای خرید دو تا کتاب تست ریاضی و زیست در کتاب فروشی های آمادگاه(یکی از خیابان های اصفهان) تاب می خورد.
البته بیشتر محض تفریح آمده بود.
تمام این روزها در اتاقش کز می کرد و درسهایش را می خواند.
یا زیر نگاه مازیار در حال فرار کردن بود.
حتی فروزان برای ناهار و شام هم بزور از اتاقش بیرون می کشیدش.
البته ندیدن های فردین بهترین قسمت کار بود.
امروز شاد بود.
با آیدا بودن را دوست داشت.
دختر ریزه میزه ی پر انرژی که انگار هیچ وقت خسته نمی شد.
سرحالش می آورد.بهتر از این؟
وارد کتابفروشی بزرگی شدند برای پیدا کردن کتاب…
بین قفسه ها مردی ایستاده و تکان نمی خورد.
لجش گرفت.
-آقا میشه بری کنار ردشم؟
مرد تکان خورد و با حوصله کتاب در دستش را در قفسه جا کرد و به سمت شادان برگشت.
با لبخند کاشته ی شده ی روی لبش گفت:سلام عزیزم.
شادان از ترس هین بلندی کشید و قدم عقب گذاشت.
داوود و اصفهان؟!
داوود نزدیکش شد و گفت:کجا خانم کوچولوی من؟
تند گوشی را از جیب مانتویش بیرون کشید و بی فکر شماره فردین را گرفت.
-تازگیا خوردنی تر شدی خانمی.
از ترس به سکسکه افتاد.
آیدا کجا بود؟
-الو… فردین…
فردین طلبکارانه گفت:چته؟
-بیا دنبالم.
داوود با اینکه می دید با تلفن حرف می زند باز نزدیکش شد.

صدایش طنین انداخت:میدونی که نمی تونی از دستم در بری خانم کوچولو؟
-اون کیه داره باهات حرف می زنه؟
پر از التماس در حالی که به لبخند مزخرف داوود چشم دوخته بود، گفت:بیا دنبالم…خواه…ش می کنم.
انگار هراس صدایش به جان فردین هم افتاده باشد.
-کجایی؟
-آمادگاه.
صدایش لرز داشت.
به طرز وحشتناکی از داوود و نگاه دریده اش می ترسید.
انگار که آماده باشد واقعا او را بدزدد.
-الان میام.
اطمینان و محکم بودن صدای فردین هم حال وخیم و لرز تنش را کم نکرد.
تماس را قطع کرد که داوود با چشمهایی که می خندید و گفت:موش کوچولوی ترسو.
عجیب بود که جلوی تماسش را نگرفت.
نگاه چرخاند.
آیدا مشغول صحبت با مرد کتابفروش بود.
حوصله توضیح نداشت فقط باید از این مرد فرار می کرد.
تند از کتابفروشی بیرون زد که بیرون از در داوود دستش را گرفت.
داوود فرزتر از او رفتار کرد.
-کجا خانوم؟ تازه پیدات کردم.
مستاصل نگاهش کرد.
-ولم کن، التماست می کنم ولم کن.
-به بابات گفتم مال منی…منو آدم حساب نکرد…
دستش را کشید و با خشم و بغض گفت:ولم کن لعنتی!
-کجا عزیزم؟ زندگی منی تو، چرا ناراحتی؟
دلش می خواست داد و بیداد کند و هرچه از دهانش بیرون می آید بارش کند.
-تو مریضی، ولم کن.
داوود او را بزور از پله ها بالا برد و گفت:باید مال من بشی.
لرز در تنش جولان داد.
زورش به این غول بیابانی درشت نمی رسید.
داد زد:ولم کن.کمک.
داوود باز لبخند زد…
-فایده نداره خانوم.
مردم بیخیال نگاهشان می کردند و رد می شدند.
حتما زن و شوهر بودند چرا باید خودشان را درگیر دعوای خانوادگی می کردند؟
آخرین فکر و کمکش بود.
پایش را محکم روی کفش داوود کوباند.
با تمام زورش، درون سینه اش کوباند و توانست دستش را آزاد کند.
داد زد:خدا لعنتت کنه روانی!
پا تند کرد و شروع کرد به دویدن.
باید از این مرد دیوانه فرار می کرد.
گوشیش زنگ خورد.
از جیبش بیرون آورد.
فردین بود.
-کجایی؟

-دارم…. میام سر آم…ادگاه.
نفس نفس می زد.
انگار جانش تا چشم هایش بالا آمده باشد.
-من همون جام.ماشینو می بینی؟
نگاه چرخاند..
آشفته بود.
فقط باید دقت می کرد تا ببیندش!
ماشینش را میشناخت و خودش با عینک آفتابی مارکش!
با دو خود را به او رساند و تقریبا خودش را درون ماشین پرت کرد.
نفس نفس می زد و بدنش لرز داشت.
سکسکه اش بند نیامده بود.
فردین با اخم و تعجب گفت:چته؟
-می…شه بریم؟
-چی شده شادان؟
-هیچی!
لجباز بود و نمی گفت.
فردین به رنگ پریده اش نگاه کرد و متعجب تر شد.
این دختر دردی داشت!
ماشین را کنار خیابان کشاند و گفت:چته دختر؟ از چی داشتی فرار می کردی؟
-میشه منو ببری پیش مامانم؟
لجش گرفت…
سرتق بود و دهان قرص!
-مگه با تو نیستم؟
لرز تنش بیشتر شده بود.
چرا فردین تمامش نمی کرد؟
فردین متعجب به حالاتش نگاه کرد.
دستش ناخودآگاه و به آرامی روی دست شادان نشست.
شادان ترسیده با چشمهایی اندازه ی یک سیب نوبرانه دستپاچه دستش را کشید و هین بلندی گفت.
-خوبی؟
خوب نبود…تا سر حد مرگ ترسیده بود!
دوباره دستش را جلو برد و شادان را به سمت خودش کشید و گفت:آروم باش، می خوام سعی کنم نلرزی.
چقدر خوب که ماشینش میان ماشین های اطراف محاصره شده و دید را کم کرده بود.
-من..خ…وبم.
سکسکه راحتش نمی گذاشت.
-کی دنبالت بود؟
باید می گفت؟ او هم یکی بدتر از داوود.
-راحتم…ب..ذار.
-راحتت می ذارم اگه بگی چی شده؟
به فروزان گفته بود و باورش نکرده بود…
او باور می کرد؟
صدای گوشیش بلند شد.
می دانست آیداست.
گوشی را به سمت فردین گرفت:م…یشه بهش بگی اومدی دنبالم؟
فردین کمی از او فاصله گرفت.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا