رمان طلایه دار
-
رمان طلایه دار پارت۴۹
لبخندی میزند. لبخندی که پشتش هزاران اجبارها و جداییهای ناخواسته است. ناگهان اورا روی دو دستش بلند کرده و از…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۴۸
رسام نفس عمیقی کشید و برای لحظاتی به درِ بستهی اتاق خیره شد، دلش پر میکشید برای در آغوش کشیدن…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۴۷
شاداب نگاه پر بغضش را به رسام داد، چه باید می گفت؟ از این می گفت که از روزی وارد…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۴۶
شاداب با شنیدن حرفی که شیخ زده بود بهتش برده بود، نمی دانست چه باید بگوید. نگاه سنگین تمام افرادی…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۴۵
تنها صندلی خالی کنار عمه راضیه را برای نشستن انتخاب کرد و همانطور که راهش را به آن سمت کج…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۴۴
دستش را به آرامی از روی دهان شاداب پایین آورد و آهسته لب زد: – حالا فهمیدی چه کثافتی روش…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۴۳
رسام اما بی توجه به لحنِ شاکی شاداب با نگاهی شیفته به موهای آزادش چشم دوخت و لب زد: –…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۴۲
عصاب کش مکش کردن نداشت. به قدری ضعف اعصاب پیدا کرده بود که تنها یک جمله گفت و بحث را…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۴۱
آب گلویش را محکم پایین داده و هر دو پایش را چِفت زمین کرد و پچ زد: – تو اینجا…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۴۰
بی حوصله لبخندش را امتداد داد و گفت: – ممنون، اومدم یه لیوان آب ببرم بالا. بی بی گل تیز…
بیشتر بخوانید »