رمان زهر چشم پارت ۱۴۰
از خانه بیرون میزنیم و بدون ماشین توی پیادهرو، به سوی مقصدی نامعلوم، قدم میزنیم.
او برایم بلال کبابی میخرد و من با هیجان، روی یکی از نیمکتهای پیاده رو نشسته و به حرفهای او در مورد نوجوانیاش گوش میکنم.
حتی از خاطرات سربازیاش حرف میزند و خیره به خندههای من، او هم لبخند میزند.
باز هم قدم میزنیم…
تا جایی که کف پاهایم ذوق ذوق میکنند اما دلم میخواهد این قدم زدنها تا آخر دنیا ادامه پیدا کند…
از یک غرفهی چای، برای هر دویمان چای دارچین میگیرد و این شب، بهترین شب میشود توی تمام عمرم.
نه اثری از افکار مربوط به عماد میماند، نه اثری از گذشتهی دور و اهورا…
همهی لحظات به زیباترین شکل ممکن میگذرند.
آنقدر زیبا که گاهی برای مطمئن شدن از بیدار بودنم، گوشت ران پایم را میان انگشت میفشارم و شبیه رویا میماند.
قدم زدن کنار او، گوش دادن به حرفهایش، دیدن برق نگاهش میان تعریف خاطراتش، خندیدن با او عالمی دارد ستودنی…
حالم را عوض کرده بود…
انگار دستم را گرفته و از قعر جهنم، بیرونم کشیده بود.
من کنار او طور عجیبی خوب بودم.
وقتی که به خانه برمیگردیم، چیزی تا طلوع آفتاب و شروع وقت کاری او نمانده، اما بدون اینکه خستگیاش را مشهود کند، نان سنگکی میخرد با پنیر تبریزی و اعتقاد دارد پنیر تبریز و گردو، همراه نان سنگک، بهترین و خوشمزهترین صبحانه است.
– میای پایین؟!
بزاق دهانم را قورت میدهم و انگشتانم را در هم میپیچم...
اجازه نمیدهد من حرف بزنم و خودش اینبار با کلافگی میگوید
– دو ماهه کار و زندگیم رو ول کردم و اومدم نیشابور ماهک، بیا حوصلهم رو سر نبر، آفرین…
– برو گمشو اهورا…
میخواهم گوشی را بگذارم که صدایش مانعم میشود و من، بغض میکنم.
– من و تو میدونی چقدر خط خطیم ماهک… پس کاری نکن آبروتو تو این محل ببرم.
نفسم بند میآید و دست و دلم بیشتر میلرزد.
اگر علی بفهمد…
توی سرم فقط همین جمله بود…
اگر علی میفهمید از دستش میدادم.
– صبر کن میام.
لباس عوض میکنم و با قلب که ضربان گرفته، حین خروج از خانه با علی تماس میگیرم.
گوشی اش را طول میکشد تا جواب بدهد و من، روی پلههای پاگرد مینشینم و حال خوبی ندارم.
– بله خانوم؟!
بغضم شدیدتر میشود و عذاب وحشتناک به مغزم چیره میشود…
– علی…
– جان!
کاش خدا همین حالا جانم را بگیرد…
چرا نمیمیرم؟!
– میگم…. میگم….
چانهام میلرزد و بغضم بالاتر میآید…
چگونه هنوز نفس میکشم نمیدانم، اما میشود حس کرد قلبم درون سینهام، مانند ماهی دور افتاده از آب، تقلا میکند.
با حوصلهی تمام صبر میکند تا دوباره لب باز کنم….
– من دارم میرم مشهد….
باز هم سکوت میکند تا حرفم را بزنم و من نمیدانم چه بگویم
– دلم طاقت نمیاره، میخوام برم و ببینمشون.
– باشه عزیزم، تا تو آماده میشی منم تا نیم ساعت دیگه خودم رو میرسونم.
قطرهای اشک روی گونهام سر میخورد دندانهایم را روی هم چفت می کنم…
چقدر حال رقت انگیزی دارم!
حالم از خودم به هم میخورد.
– باشه…
میگویم و اما نمیدانم چگونه باید اهورا را قانع کنم…
از پلهها پایین میروم و در آهنی ساختمان را با صدای جیغ لولایش باز میکنم و او را دست به جیب مقابل در میبینم.
به محض دیدن من پوزخند میزند و دستش را توی جیب میفرستد.
از کودکیاش همین بود…
مرد خودخواه و کثیفی که جز خودش به هیچ کس دیگر فکر نمیکرد.
– احوال دخترعمو؟!
– تو برو من خودم میام…
میخندد و نگاه نگران من در اطراف میچرخد….
اگر طولش کیداد و علی میرسید چه؟
– نمیشه که! مگه من میذارم دختر عموی قشنگم تنها تنها آوارهی خیابونا شه؟! مگه من مُردم؟
– علی داره میاد… با اون میام.
اینبار واضح و بلند میخندد…
طوری که خودم را جلو کشیده و هیس غلیطی میگویم…
– هیس، چته روانی؟ مرض.
– میخوای با شوهرت بیای؟
دندانهایم را روی هم میفشارم و سکوتم باعث میشود او سمتم خم ضود و نگاه لعنتیاش را در اجزاء چهرهام بچرخاند
– خیلی خوب میشه… من که از خدامه.
– تو یه حیوونی…
باز هم میخندد و یکی از پشت صدایم میکند
– خانم اجازه بدید رد شم.
پشتم میلرزد و سمت زنی که با اخم نگاهم میکند میچرخم…
همان زنی که آمدن عماد و سینا را به این ساختمان دیده بود.
لبهایم را روی هم فشرده و سلامی زیر میدهم و با نفسی گره خورده عقب می کشم.
تشکری کوتاه میکند و از کنارم رد شده و میرود.
– انگار اصلا در موردت فکرای خوبی تو سرش نیست.
– خفه شو و گورت رو گم کن، خودم میام مشهد.
باز هم میخندد و قدمی به عقب برمیدارد
– مشتاقانه منتظر اومدن تو و شوهرتم پری دریایی….
داخل ساختمان شده و در را طوری میکوبم که صدای ناهنجارش، تکان شدیدی به تن خودم میآورد و کسی توی پاگرد دشنامیی نثارم میکند.
تا علی بیاید، جانم توی خانه میرود و میآید.
فلاکس چای را پر میکنم و اما با امید اینکه قرار نیست زیاد آنجا بمانیم، برای خودمان لباس برنمیدارم.
علی با دیدنم توی آشپزخانه که خودم را سخت مشغول کردهام، میگوید
– سلام خانوم…
تازگیها خانم میگفت و حتما میدانست خانم گفتنش چه غوغای بزرگی توی دلم میاندازد.
– سلام، خوش اومدی.
لبخند زده و نگاهش در چهرهام میچرخد، انگار حس میکند حال خوبی ندارم ولی به رویم نمیآورد و آرام میگوید
– لباس عوض کنم میام بریم…
تنها سر تکان میدهم و اصلا حال نرمالی ندارم.
انگار دیوارها و لوازم خانه، سمتم هجوم میآورند و هر لحظه چیزی بر سرم کوبیده میشود.
طول میکشد تا علی دوشش را گرفته و با ظاهری آراسته مقابل درگاه آشپزخانه بایستد و من در این فاصله، فقط با افکار بیپدرم میجنگم.
– بریم؟
بزاق دهانم را با آشفتگی قورت داده و سرم را بالا و پایین میکنم.
سلول به سلول تنم از ترس میلرزد و بزرگترین ترسم، از دست دادن علی است.
سبدی که آماده کردهام را از روی میز برمیدارم که علی به محض رسیدن به او از دستم میگیرد.
– من اینجام ماهک… پیشت.
واقعا نمی دونم این دخترهای تو رمان چرا اینجوری ان?چرا لال مونی میگیرن تا اتفاق بدتری بیاوفته و موضوع حادتر بشه😑این دفعه انگار پارت طولانی تری بود نور جونم.🤗ممنونم که اینقدر منظم و به موقع پارت گزاری میکنی.حرفی توش نیست.😍
چرا ماهک یه دفعه تمام زندگینامشو برای علی نمیگه خلاص شه طفلک علی که موضوع عماد رو میدونه که ماهک خودش شروع کننده رابطه با عماد بوده وباهاش کنار اومده کارای اهورا که دیگه اجباری و ناخواسته بوده رو هم قبول میکنه ممنون خانم نور از پارت گذاری منظمتون لطفا اگه امکانش هست یه کم طولانیترش کنین❤