رمان رأسجنون پارت 134
– شما لطف دارید که منو دارید اینجور میبینید.
– زنده باشی پسر! راستش اگه بخوام واقعیت رو بگم…پسر بزرگم به شدت مخالف این قضیه و آشنایی شما بود و اصلا دوست نداشت که رابطهای بین تو و هیلام شکل بگیره.
سرش را پایین انداخت و دو دستش را درهم فرو برد و چیزی در میان سینهاش تکان میخورد و او را بیقرار میکرد.
– شاهین هم که…اونم مخالف بود اما گفت تابع تصمیم منه…میمونه شایان که…در هر صورت شایان هم مخالف بود اما چون بچهم تو رو قبول کرد اون هم تو رو قبول کرد و اما من…من هیچ تصمیمی راجع به این قضیه نگرفتم و فقط میخواستم ببینمت!
در جایش ناآرام جابجا شد و با جملهی آخر پیرزن آن ته ماندهی جانش هم ربوده شد. دستی به پس گردنش کشید و منتظر ادامهی حرفهایش ماند.
– میخواستم انتخاب بچهم رو ببینم و باهاش صحبت کنم…اگه انتخابش درست بود من موافقم اگه انتخابش درست نبود که…راهی جز مخالفت ندارم و مجبورم ریش و قیچی این قضیه رو به دست شهاب بدم.
دستی به کتش کشید و لب باز کرد:
– من در خدمتم.
– از کی به این نتیجه رسیدی که دختر من رو دوست داری؟
سعی استرسش را جمع کند و با اعتماد به نفس و رسا پاسخ بدهد که همین هم شد.
– از پارسال، زمان دقیقش رو یادم نمیآد فقط میدونم به خودم اومدم و دیدم که به…اِهم…به هیلا…علاقمند شدم.
رأس جـنون🕊, [29/05/2025 02:37 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۷۶
از به زبان آوردن اسم هیلا و گفتن احساسش جلوی پیرزن خجالت میکشید و جان کند تا بتواند جملهاش را تمام کند.
– میدونستی دختر من با دخترای اطرافت متفاوته؟
– بله میدونستم.
– پس برای چی دل دادی به کسی که شبیه به معیارات نیست؟
– بنظرم دل امر منطقی نیست و پیروی از مغز نداره…همونجور که اسمش هست دل دادن، پیرو قلبه نه معیاری که مغز من میچینه!
شایان متفکر نگاهش میکرد و انگار توجهشان را حسابی جلب کرده بود.
– آشنا شدن با هیلا تمام معیارها و حتی رفتارهام رو عوض کردم، از اینکه عوض شدم ناراحت نیستم و بخاطرش حاضرم بیشتر از این هم عوض بشم…راستش من هیچوقت تو طول این چند ماه پشیمون نشدم و اگه هزار بار برگردم عقب بازم هیلا رو انتخاب میکنم.
پیرزن نفسی گرفت و بعد از مدت کوتاهی سکوت لب باز کرد:
– این احساس بیشتر هیجانه!
– بالای هفت ماهه که گذشته و اگه هیجان بود تا الان فروکش شده بود…میدونم هیچ جوره براتون منطقی نیست مردی با شرایط من دل به دختری بده که هیچ شباهتی به معیارهاش نداشته اما…هیچ منطقی پشت احساس عشق و علاقه وجود نداره و این برای همهست نه فقط ما دو نفر!
– چاییت رو بخور!
متعجب شد و نگاهش کشیده شد به سمت زنی که دست دراز کرد تا استکانش را بردارد.
رأس جـنون🕊, [31/05/2025 05:42 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۷۷
– نخورین چای دیگه سرد شده وایسین جدید براتون بریزم.
او هنوز در بهت بود اما نگاهش را بالا کشید و لب باز کرد:
– نه نیازی نیست من مشکلی با دمای چای ندارم.
و بلافاصله بعد از اتمام حرفش، استکان را به دست گرفت و بعد از برداشتن حبه قند کوچکی، محتوای لیوان را نوشید. دهان خشک شدهاش حوصلهی منتظر ماندن نداشت.
شایان دست از نگاه کردنش برداشت و استکان را از دست مادرش گرفته به سمت آشپزخانه حرکت کرد.
– این بچه خیلی به هیلا وابستهست!
مستقیم نگاهش کرد.
– در تعجبم انقدر خودش رو نگه داشته و چیزی به روی خودش نمیآره.
– چطور؟ با توجه به چیزی که شنیدم هیلا چند سالی هست که مستقل و تنها زندگی میکنه.
– آره ولی اون ارتباطی که بین این دوتا شکل گرفت خیلی خاصه! اختلاف سنی زیادی بینشون نیست و از یه جایی غمخوار هم شدن، درسته هیلا تصمیم گرفت که جدا زندگی کنه اما امکان نداره روزانه با هم در ارتباط نباشن حتی اگه هیلا خارج کشور هم باشه.
لبخندی روی لبانش کاشت.
– بازم خوبه که هیلا توی مراحل سخت زندگیش تنها نبوده!
با آمدن شایان بحثشان بسته شد و هر کدام سمت دیگری را نگاه کردند.
– بیا مادر، حواست باشه این سری هم سرد نشه!
رفتار شایان را دوست داشت، در عین شوخ طبعی در هر شرایطی مادر روی چشمش جا داشت.
رأس جـنون🕊, [01/06/2025 11:11 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۷۸
– باشه مادر.
– خب شرایط خونه و زندگی چطوره؟
حالا نوبت شایان بود که سؤال بپرسد و قطعا این مرد برایش نسبت به بقیه فرق میکرد.
– خداروشکر خوبه…خونه و ماشین از خودم دارم.
شایان در حالی که میخندید دست زیر چانهاش گذاشت.
– اونو که میدونم خوشتیپ…منظورم اینه که بیشتر از این نداری؟
دستی به گوشهی ابرویش کشید و دندان به روی لب زیرینش گذاشت.
– خب…اِهم…چیزه…در حد یه ویلای کوچیک تو شمال دارم…همین!
خندهی پر معنای مرد نشان میداد که از ریز به ریزش اطلاع داشت. با سؤالهایشان صرفا داشتند امتحانش میکردند.
– چیکار به مال و منال بچه داری؟ مگه ما قراره بر وزن مال و منالش دختر بدیم؟
– درست میفرمایید شما بانو اشتباه از ما بود.
پیرزن توجهی به به لودگی شایان نکرد و در حالی که استکان را به دست گرفت پرسید:
– چندتا خواهر برادر داری؟
– یه داداش بزرگتر دارم فقط به اسم کیان! داداشم بیشتر اهل درس و اینا بود اما من بیزینس راه انداختن و پیرو کار بابام بودن رو بیشتر دوست داشتم!
– میتونی با هیلا کنار بیای؟
نامفهوم پرسید:
– متوجه نمیشم.
– هیلای من تو چهارده سالگی عزیزترین کسش رو از دست داد و یتیم شد، هنوز تا هنوزه جای خالی باباش رو حس میکنه، هیچکس تو این دنیا نمیتونه براش جای اون رو بگیره!
رأس جـنون🕊, [02/06/2025 02:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۷۹
دمی سکوت شد و پیرزن نفس عمیقی کشید تا بتواند بغض چنبره زده میان گلویش را کنترل کند.
– بعد از اون با درد بزرگ شد، درد نبود باباش یه سمت، درد نداشتن مامان و اذیت کردنای پسر فرزین هم یه سمت…این دختر چند سالیه که تازه به آرامش رسیده ولی به یه فوتی بنده، هر اتفاقی بیافته بیشترین آسیب رو اونه که میبینه…متوجهی چی میگم؟
سرش را پایین انداخت و لب باز کرد:
– بله.
– اگه میدونی بهش آسیب میرسونی برو، اگه یه هوسه برو، همین الان برو وقتی احساس بینتون خیلی بزرگ نشده، برو تا وقتی که بهت وابسته نشده…اون بعد از باباش به مردای زندگیش خیلی وابسته شد و تو هم الان مرد زندگیش شدی! اگه نمیتونی شرایط و گذشتهی هیلا رو تحمل کنی همین الان برو خواهشا! من تموم زندگیم به این دختر وابستهست، تنها دلیل زندگی کردنم بعد از رفتن پسر عزیز دردونهم نوهمه!
خجالت کشید…از بغض پیرزن خجالت کشید، از درماندگی این زن مهربان خجالت کشید…خجالت کشید از گذشتهای که رقم زده بود و حالا ترس به دل این زن انداخته بود.
– من چه کاری میتونم انجام بدم که شما باور کنید علاقهی من به هیلا از روی هوس نیست؟
شایان دست به سینه شد و پا روی پا انداخت و حرکتش جوری بود که باعث شد نگاهش به سمتش بچرخد.
– حاضری بخاطر هیلا یه روزی قید کارت رو بزنی؟
– حاضرم، با کمال میل حاضرم این کارو بکنم! واسه اینکه راضی بشه جون کندم، اگه شرطش داشتن هیلاست من همین الان حاضرم اینکارو بکنم!