رمان رأسجنون پارت 131
در طول راه دائما مجبور بود که برای دیدن ساعت گوشی را خاموش روشن کند و هر چند دقیقه یکبار با استرس نگاهش را به مسیر بدهد. دلش نمیخواست به چیزهای دیگر فکر کند و ذهنش را تماماً مشغول دیر و زود رسیدنش کرد.
– رسیدیم خانم.
بعد از حساب کردن، تشکری کرد و از ماشین پیاده شد. با دیدن کافهی آشنایی که پاتوق قدیمی خودش و ترانه بود نفسش را بیرون داد. چند دقیقه به پنج مانده بود و او در کمال شانس، خوب موقعی رسیده بود.
دستی به شالش کشید و بعد از لمس کوتاه دستهی کیفش، قدم به جلو برداشت و در را باز کرد. صدای موزیک ملایمی که در کافه پخش میشد، باعث شد آرامش خاصی به جانش منتقل شود.
در را بست و نگاهش به روی میزها لغزید. با دیدن زنی که تنها نشسته بود، پر از تردید قدم به سمت میزش برداشت و کنارش ایستاد.
– ببخشید شما خانم…
زن که به سمتش چرخید چشمانش ناگهانی برق زد و از روی صندلی بلند شد.
– خوشحالم از دیدنت عزیزم، بله من مادر کیامهرم.
حالت صورتش عوض شد و تلاش کرد به دور از استرس، لبخند مهربانی روی لب بکارد. دست به دست مادر کیامهر داد و لب باز کرد:
– ممنون من هم از دیدنتون خوشحال شدم!
روبهروی زن نشست و با ناآرامی خاصی در جایش جابجا شد.
– اسمم سروره عزیزم!…خوشحال میشم با من راحتتر باشی!
رأس جـنون🕊, [08/05/2025 09:43 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۶۱
هیلا لبخند شرمگینی زد.
– ببخشید راستش…من یکم استرس دارم…اگه دچار سوءتفاهم شدین معذرت میخوام!
سرور تک خندهای زد و دستانش را روی میز گذاشت.
– یکی از دستات رو بده من عزیزم.
هیلا لب بهم فشرده و با خجالتی که عجیب گریبانش را گرفته بود، دست راستش را دراز کرد و در دست زن گذاشت.
– ای بابا چقدر هم که سرده! راستش رو بخوام بگم من اصلا دختر ندارم، کل زندگی من با دوتا پسر گذشته که یکی از یکی دیگه حرف گوش نکنترن!
جملهی آخر سرور باعث شد تا لبخندی ناخواسته روی لبانش بنشیند.
– آره خلاصه…بزرگ کردن این دوتا مکافاتی بود…پسر بزرگهی من کیان که بعد از اتمام دبیرستانش رفت خارج کشور و تحصیلات دانشگاهیش رو اونجا گذروند…خب حالا اون یکی دستت رو بهم بده تا ادامهی غر زدنم رو بگم!
آن یکی دستش را با کمی مکث دراز کرد و در حالی که غرق در گوش کردن به حرفهای زن بود، دستش را به او سپرد. سرور دستش را با محبت فشرد و ادامه داد:
– آره کیان چند سالی رو از من دور بوده، البته سالی یک بار اون میاومد به من سر میزد ما میرفتیم بهش سر میزدیم اما من یه مادرم، هر چقدر هم که ببینمش یا باهاش تماس بگیرم بازم دلم تنگش میشه…اما امان از اون یکی!
آن ابروی بالا انداختهاش باعث شد تا هیلا خندهی صدادارش را به رخ زن بکشد و سرور برای بار صدم در این چند دقیقه سلیقهی پسرش را تحسین کند!
رأس جـنون🕊, [10/05/2025 05:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۶۲
– نزن این حرفو عزیزم درک میکنم، فکر میکردی اخلاقم شبیه اون پسر گند اخلاقه!
– وای نه!
سرور بعد از خندهی کوتاهی دستش را برای گارسون بلند کرد. آمدن مرد باعث شد تا دستی به شالش بکشد و حالت نشستنش را درست کند.
– چی میل دارید خانم؟
سرور لب زد:
– چی میخوری عزیزم؟
– هر چی شما میل دارید.
– پس لطفا دوتا قهوه و کیک شکلاتی!
– چشم.
بعد از رفتن گارسون سرور بود که لب باز کرد:
– تعجب نکن منم یه سری روحیاتم شبیه به شما جووناست مثلا علاقهی زیادم به کیک شکلاتی!
هیلا دست تکیه گاه چانه کرد:
– بنظر من که علاقه به سن و سال ربطی نداره.
– عجب! پس خوشحال شدم که صورتم جوون نشون داده میشه.
– ببخشید یه سؤال داشتم…شما من رو از کجا میشناختین؟
سرور پلک آرامی زد.
– چون قبلا عکستو کیامهر به من نشون داده بود…من خیلی وقته که متوجهی تغییر رفتار بچم شدم اما اون خجالت میکشید با من دربارهی تو حرف بزنه…رابطهش با تو فرق داشت نسبت به رابطهش با بقیه! واسه همین من خیلی دوست داشتم زودتر از این حرفا ببینمت.
رأس جـنون🕊, [12/05/2025 02:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۶۳
– نظر لطفتونه!
– از وقتی شوهرم فوت کرد، کیامهر تنها که بود تنهاتر شد.
– خدا رحمتشون کنه!
– خدا پدر تو هم رحمت کنه عزیزم…آره این بچه خودشو درگیر کار کرد و اونقدری توی کار غرق شد که ناخودآگاه اخلاقش هم تغییر کرد…حس میکردم که هیچ شباهتی به کیامهر گذشتهی من نداره…با من خیلی خوب بود، در همه حال الویتش من بودم، هیچوقت ندیدم به من بیاحترامی کنه یا جایی من رو نادیده بگیره! بچهم همیشه حامی من بود.
هیلا آرام لب زد:
– خداروشکر.
– آره واقعا خداروشکر…ولی متوجه شدم روز به روز داره نسبت به یک سری چیزا سرد میشه، علاقش داره تغییر میکنه، شاید باورت نشه ولی این بچه عاشق گیتار بود و به صورت حرفهای گیتار میزد!
هیلا متعجب چشم گرد و تنش را کمی جلو کشید. در نظرش کیامهر معید یک مرد قانون مدار و به شدت پای کار بود و دیسپلین خاصی داشت. هیچوقت فکر نمیکرد روزهایی بود که موسیقی کار میکرد.
– باورم نمیشه!
– آره…تا یکسال بعد از فوت پدرش که اصلا گیتار نمیزد…بعد از اون هم شاید دو سه باری زد و دیگه بیخیال شد، انگار دیگه میلش به گیتار زدن نمیکشید، خیلی نگران این تنهاییش بودم از موقعی که میعاد رفت کنار دستش تو شرکت یکم از نگرانیام رفع شد میدونستم نمیذاره کیامهر همهی بار شرکت رو به دوش بکشه.
رأس جـنون🕊, [13/05/2025 02:43 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۶۴
غرق شده در داستانی بود که اولین بار آن را میشنید و به شدت برایش جالب بود و یک جورهایی دانستن ادامهی داستان واجب اما آمدن گارسون او را از رویایی که در آن فرق بود بیرون کشید.
– بفرمایید خدمت شما!
– متشکرم.
– نوش جان!
بعد از رفتن مرد سرور با ابرو اشارهای به فنجان قهوه کرد.
– بخور منم یکم از این قهوه بخورم گلوم رو تر کنم که ما حسابی با هم حرف داریم، فکر نکنم به این زودیا صحبتای ما تموم بشه!
هیلا با خنده جواب داد:
– بسکه قشنگ حرف میزنید آدم جذبتون میشه!
سرور قلپی از قهوهی داغش را بالا رفت و روبه دخترک لب باز کرد:
– نظر لطفته خوشگلم.
بعد از لبخندی که به روی زن پاشید مقداری از کیک را به چنگال زد و به دهان فرستاد. سرور فنجان را پایین گذاشت تا کمی سرد شود و نگاهش را به دخترکی داد که با طمأنینه و آرام کیک میخورد؛ ادا و اطوار خاصی در رفتارهایش نبود.
– ولی میدونی من هیچوقت بابت این تغییر رفتارای کیامهر معترض نشدم، چون میدونستم خودش به قدری تحت فشاره که اگه بخوام اینارو به روش بیارم کلا بهم میریزه…ولی از تنها چیزی که به شدت معترضش بود و بارها به روش آورد ارتباطی بود که با دخترا داشت! از اینکار متنفر بودم اما میدونستم که به این سادگی ول کنش نیست و هیچوقت فکر نمیکردم کسی وارد زندگیش بشه که باعث بشه خودش با دستای خودش اینکار رو ول کنه.