رمان رأسجنون پارت 109
صدایش بیشتر از قبل لرزید:
– خواهش میکنم!
ترانه ناامید تنها لب زد:
– فقط در رو قفل نکن باشه؟ هیلا خواهش میکنم!
با درد پلک روی هم فشرد و بزاق دهانش را به زور از بغض سنگی شدهی میان گلویش فرو فرستاد.
– قفل نیست.
ترانه یادش آورد چیزی را که نباید به یاد میآورد. چیزی که سالها با آن دست و پنجه نرم کرده بود و حدود دو سالی میشد که از آخرین تجربهاش گذشته بود. حتی آن روز لعنتی هم اتفاقی نیفتاد و دلیلش هم وجود کیامهری بود که آب روی آتش بود.
با یادآوریاش تلخ خندی زد. مرد را قرار بود درگیر چه مسائلی کند! تنها یک پلک کافی بود تا احساس سرگیجه کند و حالش از قبل بدتر شود و آغازش دقیقا همین بود. دست روی قفسهی سینهاش فشرد و با ته ماندهی جانش ترانه را صدا زد و خدا خدا کرد که صدایش به گوش دخترک برسد.
با احساس بالا رفتن ضربان قلبش و فشاری که قفسهی سینهاش متحمل شد، انگار تمام اتفاقات چند سال پیش و تجربهی حملههای عصبی که داشت از جلوی چشمش گذشت و در آن وانفسا تنها امیدش به خدا بود که ترانه به اتاق بیاید و…گویا خدا صدایش را شنید و قبل از بستن پلکهایش در اتاق باز شد.
***
سر و صداهای مبهمی به گوشش میرسید اما آنقدرها هم هوشیار نبود که بتواند عکس العملی نشان دهد. شاید حسابی در خواب زیادی خوشش غرق شده بود که علاقهای به بیدار شدن و پلک باز کردن نداشت.
رأس جـنون🕊, [26/11/2024 05:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۴۲
اما…
خواب تا یک جایی خوب بود، از لحظهای که پدر دستش را ول کرده بود و بعد از گرفتن قول قوی ماندن رفته بود دیگر حالش خوب نماند. یکهو همه چیز تیره و تار شد و حالش بد شد.
صداها واضحتر به گوشش میرسید و تصاویر جر و بحثش با فرشته از جلوی چشمانش عبور میکرد و حالش بدتر از قبل میشد. یکهو بدنش تکان محکمی خورد که طی آن توانست پلکهای بهم چسبیدهاش را باز کند.
نفس حبس شدهاش آزاد شد و نفسهایش تند تند و پر صدا شده بود. چند پلکی زد و نگاه از سقف سفید شده کند.
– بیمارتون بهوش اومد.
با شنیدن صدا، سرش را کج کرد و اولین چیزی که دید آنژیوکتی بود که به پشت دستش وصل شده بود.
– فقط یک نفر میتونه بیمار رو ببینه!
سرش را بالا گرفت و سرمی که تا نصفه خالی شده بود را دید و گوشهایش باز شنید:
– من چکشون کنم اطلاع میدم بیاید داخل.
صدای قدمهای پایی باعث شد تا از سرم نگاه بگیرد و به زنی با روپوش سفید خیره بشود.
– خداروشکر بهوش اومدی عزیزم…خوبی؟
سر سنگین شدهاش را تکان داد.
– اگه اذیتی لزومی نیست حتما زبونی جواب سؤالاتمو بدی و میتونی سرتو تکون بدی! سرت سنگینه؟
حقیقتا سخت بود زیر آن ماسک اکسیژن و نفسهای سنگین شدهاش حرف بزند و فقط توانست سری به نشانهی تأئید برایش تکان بدهد.
– قفسهی سینهت سنگینه؟
رأس جـنون🕊, [27/11/2024 05:38 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۴۳
دستش را بالا آورد و به معنای متوسط تکان داد. پرستار منظورش را فهمید و چیزی در کاغذ نوشت.
– احساس ضعف یا لرز توی بدنت داری؟
سرش را به معنای نه بالا فرستاد. پرستار چند سؤال کوچکی از او پرسید و انگار بالاخره رضایت داد که دست از سرش بردارد. حواسش پرت سرم شد که صدای پرستار را شنید:
– وضعیتشون پایداره اما برای مرخص شدن باید اجازه بدید تا دکترشون معاینه کنن و بر اساس حالشون اعلام کنن که چقدر باید بستری باشن…بله یه نفرتون میتونین برین داخل.
از جملهی آخر زن متوجه شد که ملاقاتیاش گویا بیشتر از یک نفر بود. سرش آنقدرها نمیتوانست بچرخد که ببیند چه کسی پا به اتاق گذاشته و مجبور بود ثابت بایستد تا شخص خودش را نشان دهد.
ابتدا صدای بسته شدن در اتاق بود که در گوشش پیچید و بعد صدای قدمهای تندی بود که سمتش برداشته میشد و حتی ندیده میتوانست شخص را حدس بزند. کسی که در تمامی لحظات زندگیاش همینطور تند به سمتش قدم برمیداشت.
– خوبی قربونت برم؟
سرش را به سمتش چرخاند و دید چه طوفانی در چشمانش به پا شده! سرش را بالا و پایین کرد و دستی روی پیشانیاش نشست و آنجا را نوازش کرد.
اصلا شایان خودِ زندگی بود.
– ای کاش راهش نمیدادین خونه!
تنها واکنشش پلک زدنی بود که عمق دردی که میکشید را نشان میداد.
– نگران نباش وضعیتت خوبه…امکانش هست زودتر مرخص بشی و بریم…نمیذارم زیاد اینجا بمونی!
رأس جـنون🕊, [28/11/2024 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۴۴
و چه کسی بهتر از او میدانست که چقدر از بیمارستان متنفر است؟
– ترانه بعد از اینکه به اورژانس زنگ زد به من زنگ زد…جون کندم تا خودمو رسوندم هر چند یه سر اومدم بیمارستان و خداروشکر اورژانس زود بهت رسید!
به سختی و چند نفس عمیقی که کشید ماسک را پایین داد که شایان به هول و ولا افتاده دست روی دستش گذاشت:
– نکن قربونت برم نفس کشیدن برات سخته!
تک سرفهای زد و در جوابش لب باز کرد:
– خوبم…خوبم…کسی که…نفهمید؟
– فقط ترمه پیشم بود که فهمید ولی بخاطر اینکه عزیز به حالت صورت من مشکوک شد مجبور شد پیشش بمونه تا متوجهی بد شدن حال تو نشه!
دلش آرام گرفت. همین که عزیز نفهمید دنیایی برایش ارزش داشت. زیر لب «خداروشکری» زمزمه کرد و ماسک اکسیژن را بالا کشید. طولی نکشید تا دکتر خودش را به اتاق برساند و ختم کلامش این شود که حداقل باید چند ساعتی را در بیمارستان بماند بلکه از حالش اطمینان کامل داشته باشند.
شایان دردش را بیشتر از هر کسی میفهمید اما نگران سلامتیاش بود که کوتاه آمد. دقیقا بعد از دو سال و اندی دوباره این اتفاق کذایی افتاده بود و به قول دکتر باید خدا را شکر میکرد که حملهاش خفیف بود.
ساعت ده شب بود که اجازهی مرخصی دادند و او با تن ناتوانش به شایان تکیه داده بود.
– میتونی راه بری یا برات ویلچر بگیرم؟
– میتونم!
از بیمارستان که بیرون زدند حس کرد نفس کشیدنش هم روانتر شد. به کمک شایان خم شد تا درون ماشین بنشیند اما با دیدن سایهای از حرکت ایستاد.
رأس جـنون🕊, [30/11/2024 02:43 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۴۵
سایهای که عجیب آشنا میزد و دلش را به کیهو به تپش انداخت. سایهای که حتی بویش را احساس میکرد و باعث شد تا از سر هیجان یکی از دستهایش را مشت کند و نگاه از آن نگیرد.
توقف طولانی مدتش باعث شد تا شایان رد نگاهش را بگیرد اما گویا او چیزی جز ماشینهای پارک شدهی کنار هم ندید. به سمت او چرخید و لب زد:
– چرا نمیشینی؟ مشکلی پیش اومده؟ حالت بد شده؟
صدای شایان باعث شد تا نگاه خیرهاش از آن سایه برداشته شود.
– نه خوبم…حس کردم یه لحظه آشنا دیدم.
شایان یکبار دیگر نگاهش را در اطراف چرخاند و در همان حال پاسخ داد:
– کسی تو این محوطه نیست احتمالا اشتباه دیدی! زودتر بشین خودت حالت خوب نیست بدتر میشی.
نگاهش را چرخاند اما…دیگر سایهای ندید!
یعنی توهمی بیش نبود؟ بادش خوابید و با صورت درهم فرو رفته نشست و شایان به آرامی در را بست.
چشمانش میخکوب همان تیر برقی بود که سایهای از یک جسم مردانهی شدیداً آشنا را به رخ میکشید.
اما چیزی ندید ولی عجیب دلش میخواست توهم نباشد، چون حتی فکر کردن به وجودش آن هم اینجا حالش را نسبت ساعتهای قبل دگرگون میکرد.
– خیله خب اینم حل شد…مرخصی فردامو ردیف کردم خودتون رو آماده کنین یه مهمون گل گلاب دارین!
بلافاصله ترانه پقی زیر خنده زد و گفت:
– مهمون گلِ گلاب؟ حاجی سر جمع فقط دو ماهه که نتونستی سر به خونه بزنی وگرنه تا قبلش یه پا صابخونه بودی برای خودت!
رأس جـنون🕊, [01/12/2024 03:08 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۴۶
گوشش پیش بحث بچهها بود و روی لبش خندهای از حاضر جوابی ترانه اما نگاهش…!
نگاهش یک دم از آن نقطه کنده نمیشد. در دلش امید داشت ولی طولی نکشید تا ناامید شد.
روشن شدن ماشین و دور شدنش از آن نقطه و محل باعث شد واقعا شک کند که اشتباه دیده است…یا شاید هم اشتباه حدس زده است!
***
دستی به چشمان سوختهاش کشید و به سختی غلتی خورد. خمیازهای کشید و با دیدن لیوان آب و قرص روی پاتختی آهی از نهادش خارج شد. با اینکه حسابی خوابیده بود اما ضعف همچنان در بدنش پایدار بود.
تمام تلاشش را کرد که خودش را بالا بکشد و گویا موفق هم شد. بعد از خوردن قرص، اولین چیزی که به یادش افتاد گوشیاش بود. تا جایی که ذهنش یاری میکرد دیروز آن را روی کابینت کنار گاز جا گذاشته بود.
پوفی کشید و با خستگی از خواب زیاد دستی لای موهایش فرو برد و تا خواست عزمش را جزم کند و از روی تخت بلند شود در اتاق باز شد.
– اِه بیدار شدی، ساعت خواب خانم محترمه!
شانهای بالا انداخت و لب باز کرد:
– ساعت چنده تران؟
ترانه با خنده پاسخ داد:
– ناقابل دوازده ظهر!
– دروغ میگی؟ وای خدای من چه وقت انقدر خوابیدن بود! راستی گوشی منو ندیدی؟
– دیدم یعنی دیروز باهام بود.
– خب خداروشکر! میشه بهم بدیش؟
– راستش…چیزه…