رمان رأسجنون پارت 106
نگاهش به سمت دست مشت شدهی کیامهر چرخید و انگار دیگر توانی برای بالا گرفتن سرش نداشت. صدای مرد کمی بیشتر از قبل بلند بود…فقط کمی!
– دقیقا چجور دق و دلیشو سرت خالی میکرد؟
لب زیرینش را مکشوار به دهان کشید و دندانش را به جانش انداخت. مشکلش این بود که نمیدانست چگونه اصل حرف را بیان کند. اصلا چیز آسانی نبود که بخواهد برای یک مرد تعریف کند.
– هیلا مگه با تو نیستم؟
ای کاش میشد منظورش را بفهمد و او را وادار به گفتن تک تک کلماتی که فقط از آن عذاب میبارید، نکند. به سختی نالید:
– آقای معید؟
– اصلا نداریم…اصلا فکرشو نکن که با این یکی دو کلمه راحت بگذرم.
چشم بست و در همان حال سرش را بلند کرد.
با صدای ضعیفی پاسخش را داد:
– آخه قابل گفتن نیست!
– قابل گفتنش کن.
با درد پلکانش را از هم فاصله داد و مرد قراری نداشت که دست از این خودخواهیاش بردارد.
– اما شما مَردین.
گویا روح از تن مرد جدا شد…رنگ صورتش که پرید فهمید دیگر چیزی برای تعریف کردن وجود ندارد و کیامهر تا ته داستان را گرفته.
بغضش گرفت و حس کرد نفسش به سختی رفت و آمد میکند. هیچوقت تصور نمیکرد روزی از فهمیدن مرد به این حال بیافتد.
صدایش چقدر بیحال بود:
– هیلا!
رأس جـنون🕊, [04/11/2024 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۲۴
چند بار تند تند پلک زد اما نشد…
اشک با قدرت بیشتری به چشمانش نیش زد و او با بالا کشیدن دماغ استارت اشکهای کذاییاش را زد.
– هیلا؟
نفسش را با صدا بیرون داد و با چشمانی پر شده از آب سرش را بالا گرفت و نگاه به نگاهِ بیجون مرد انداخت و…لعنتی! انگار مذاب داغ درون دلش ریخته باشند، همانقدر درد کشید از دیدنش!
حالت بهم ریختهی چهرهاش چیزی نبود که بتواند فراموشش کند و این اولین بار بود که مرد قید غرورش را زده بود و به این حال افتاده بود. چند بار لبانش باز و بسته شد اما هیچ صدایی از دهانش خارج نشد.
با درد دو دستش را روی صورتش کشید و او ناتوان از دیدن ادامهی این داستان پلک بست که بستنش منجر به افتادن اولین قطرهی اشکش شد.
– دارم میمیرم…وای خدا!
اصلا نمیخواست به اتفاقات بعد فکر کند و تنها میخواست خودش را از این اتاق بیرون بیاندازد و دیگر هیچوقت با کیامهر معید رو در رو نشود…همین!
عقب گرد کرد که برود اما نشد…
کیامهر با همان حال بد، با چند قدم بلند خودش را رسانده بود و با گرفتن بازوهایش اجازهی تکان خوردن بیشتر از آن را نداد.
– چی بهت گذشت؟
قطرهی اشک دیگرش بیاختیار پایین چکید و با همان صدای بغضی لب زد:
– مُردم.
برق ناشی از اشک چشمان کیامهر حسابی در دل میزد. مرد دو دستش را روی صورتش گذاشت و بیدرنگ تنش را به سمت خودش کشید و پیشانی روی پیشانیاش نشاند.
رأس جـنون🕊, [05/11/2024 05:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۲۵
نفسش از حسی که میانشان به شدت جاری شد، بند آمد و پلکهایش به صورت ناخودآگاه روی هم افتادند.
کیامهر فشار زیادی را متحمل بود اما یک ذره آن را نشان نمیداد و فقط با انگشت شستش صورتش را نرم نوازش میکرد.
هیچوقت تصور همچین رفتاری از کیامهر را نداشت و به همین دلیل مغزش به قدری در شوک فرو رفته بود که توانایی تجزیه تحلیل این اتفاق را نداشت.
– چجور دووم آوردی؟
صدایش خش دار بود ولی زیادی جذاب و گوشنواز!
– نمیدونم.
– کی میدونه؟
بغضش بیشتر شد و قطرههای اشک با توان بیشتری از گوشهی چشمش پایین میافتاد.
– ترمه، شایان، ترانه، عزیز…دیگه کسی نمیدونه.
– چیشد که این شدی؟
ولی این حالتشان را دوست داشت. انگار داشت سبک میشد.
– چند سال تحت نظر روانشناس و روانپزشک بودم…جون کندم تا سرِ پا شدم.
حالا فشار اندک انگشتانش را روی کناره صورتش و شقیقههایش حس میکرد. صدای نفسهای بلند از سر حرصش را میشنید و هیچ توانی برای واکنش نشان دادن نداشت.
صدای آرام مرد که به گوشش رسید انگار تمام انقباضات بدنش از بین رفت و حتی به صورت ناخودآگاه مشت دستش باز شد:
– میذاری سایه رو سرت بشم و اجازه ندم کسی خم به ابروت بیاره؟
رأس جـنون🕊, [06/11/2024 02:56 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۲۶
کیف از دستش افتاد و بهت زده چشم باز کرد. مژههای خیس مرد چیزی را در دلش تکان داد و به سختی صدایش را به گوشش رساند:
– چ…چی…چی…میگی؟
مکث بود و ضربان قلب او که یا تند میزد یا کند!
تمام وجودش گوش شده بود تا حرف مرد را بشنود و ای کاش زودتر زبان کند.
– میذاری سایه رو سرت شم و تو هم بشی سایهی رو سرم؟ میذاری تک تک زخمای این چند سالتو خوب کنم و تو هم تنهاییهای منو پر کنی؟ میذاری من جونمو بذارم پات و تو فقط پای من بمونی و تحملم کنی؟
دستش لرزید…گویا تمام وجودش لرزید.
چند بار پلک زد تا بتواند چهرهی مرد را واضحتر ببیند و کیامهر بیتحمل سر عقب کشید و دستانش صورت دخترک را ول کرد.
– تو بگو چیکار کنم؟
نالیدن مرد با این صدا اصلا خوب نبود و او تابحال هیچوقت کیامهر معید را انقدر درمانده ندیده بود.
– چ…چی؟
– بگو چیکار کنم که منو ببینی؟
– آ…آقای…آقای معید…چی دارین میگین؟
کیامهر با حال بهم ریختهای دست به پشت گردنش رساند و لب باز کرد:
– بگو دیگه چیکار کنم منو ببینی؟ بگو چیکار کنم بلکه یکم دلت برای من هم بره؟
چشمانش به اشک نشست و با شوک دست روی دهانش فشرد. این حرفها چه معنی داشت؟
– آق…
– لعنتی من دارم جون میکنم که فقط اسممو از زبونت بشنوم!
رأس جـنون🕊, [07/11/2024 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۲۷
پاهایش لرزان شد و غیرارادی چند قدم به عقب برداشت. همه چیز یکهو برملا شد و مغزش توانایی درک و پذیرشش را گم کرده بود. اصلا نمیدانست در جواب جملات مرد چه بگوید!
– م…مَن…من…
کیامهر پته پته کردنش را تاب نیاورد و خودش را جلو کشید و با فاصلهی چند سانتی متری از تنش ایستاد.
– تو چی؟
– وای باورم نمیشه!
کیامهر با درد چشمانش را بست.
– چرا باور نمیکنی؟ من که تا پای جونم همه چیزمو وسط گذاشتم تا یکم منو ببینی…همه عالم و آدم متوجه شدن اِلا تویی که اصل کاری داستانِ منی!
آرام پلکی زد که همراه شد با پایین آمدن قطرهی اشکش.
– من…اصلِ کاریِ داستان تواَم؟
مرد با درد لب زد:
– آره.
با بغض دستش را بالا گرفت و قطره را از روی گونهاش پاک کرد و متزلزل از احساس و فضایی که میانشان جاری بود، یک قدم به عقب برداشت و انگار همین عقب رفتن چشمان کیامهر را بیشتر از قبل طوفانی کرد.
به زور لب باز کرد:
– انتخابت اشتباهه!
جان کند تا همین یک جمله را بیان کند و نفسش بند آمد از شنیدن جملهی خودش و گویا کل تنش در تناقض به سر میبرد. چقدر حالش بد بود و چقدر درد از صدای مرد میبارید:
– ولی من انتخابمو دوست دارم.
رأس جـنون🕊, [09/11/2024 05:59 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۲۸
ای کاش مرد این حرفهای پدر درارش را تمام میکرد قبل از اینکه قلبش از شدت هیجان بایستد و برای اولین بار یک سکتهی قلبی را تجربه کند. حتی تصور نمیکرد روزی برسد که این مرد انقدر احساس در جملاتش بریزد.
انتخابش را دوست داشت و…
انتخابش هم او بود؛ اویی که سراسر زندگیاش پر از نقص بود و گوشه گوشهاش پر از مشکل بود. این مرد چطور میتوانست تحملش کند که حالا برایش از دوست داشتن انتخابش رجز میخواند؟
– نمیذارم…
صدای کیامهر باعث شد از فکر بیرون بیاید و نگاهش به صورت مصمم او بیافتد.
– نمیذارم منو رد کنی…حتی اگه بخواد صد سال هم بگذره…بعد از سی و اندی سال بالاخره یکی وارد زندگیم شد که دلمو برد و برای اولین بار زندگیمو با وجودش قشنگتر کرد اونقدری که من با تمام وجود حال این روزا رو دوست داشتم و دارم…من نمیخوام اینا رو از دست بدم یعنی نمیخوام تو رو از دست بدم…حالا تو بشین فکر کن ببین چه نقشهی دیگهای هست که منو از خودت منصرف کنی!
کیامهر با جدیت تمام حرفهایش را زده بود و نمیدانست دلش از قشنگی جملاتش بلرزد یا از ترس صدایش! کیامهر نگاه کند و به عقب چرخید و همین چرخیدنش باعث شد به خودش بیاید و بیفکر پاسخ بدهد:
– ولی حرفایی که زدم نقشه نبود واقعیت بود.
– منم واقعیت حرفاتو با تموم وجود پذیرفتم دردت چیه؟