رمان رأسجنون پارت 81
هیلا به سرعت چشم گرد کرد و آنقدر از حرف میعاد هول زده شد که تا خواست لب باز کند حرفی بزند آب دهانش در گلویش پرید و همین باعث شد تا به سرفه بیافتد.
میعاد با چشمانی ریز شده و نیشی سراسر باز از خنده در حال تماشایش بود و ترانه بیخبر عالم از منظور میعاد تنها دست به کمر هیلا میکوبید بلکه سرفهی تندش آرام گردد.
نفسش جا آمد و دست بالا گرفت تا جلوی ضربات محکم و تمام نشدنی ترانه را بگیرد که کم مانده بود بابتش قطع نخاع شود…ترانه همیشه دستهای سنگینی داشت و این اتفاق برای جسم بیجانش همیشه فقط درد بود!
– آقای…اِهِم…آقای…
میعاد با خونسردی کیکش را قورت داد و لب زد:
– بازرگان هستم البته میعاد صدام کنی بهتره!
کیامهر و ترانه گیج نگاهشان را میان آن دو میچرخاندند و هیلا تنها با نگاه خصمانهای در تلاش بود پنهانی برایش خط و نشان بکشد.
– بله همون کوفتی که تو میگی…حرفاتو سمت من نچرخون که اصلا حوصله تو یکی رو من ندارم امروز!
میعاد چشمکی زد و چنگالش را در هوا تکان داد:
– پس حوصله کیو فقط داری ستون؟ تا جایی که من اطلاع دارم تو و کیامهر نیم ساعتی اینجا خلوت کرده بودین، دعوا هم نکردین پس یعنی…
ترانه که حالت دو هزاریاش از تیکه و طعنههای میعاد افتاده بود، آزاد از هفت دولت خندهاش را رها کرد و هیلا شوک زده هیچ حرکتی نتوانست انجام دهد اما کیامهر با نامردی تمام محکم به پس کلهاش کوبید و اجازهی تمام کردن حرفش را نداد.
رأس جـنون🕊, [08/02/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۷۳
– گمشو فقط…گمشو بریم که داری شورِ همه چیو درمیآری!
میعاد صورت درهم برد.
– آقا مگه دروغ میگم والا به شما باشه که…باشه باشه غلط کردم اومدم.
همان نگاه پر از تهدید و خشمگین کیامهر کافی بود تا خودش حرفش را قطع کند. ترانه با صورتی سرخ شده از خنده در تلاش بود تا موها و شال بهم ریختهاش را درست کند و هیلا به احترامشان از روی صندلی بلند شد.
– ممنون که اومدین و کمکم کردین!
کیامهر تنها سری برای هر دونفرشان تکان داد و بدون هیچ گونه حرفی عقب گرد کرد و رفت.
– شرافت جونم تا دستورات بعدی بدرود…توروخدا انقدر مزاحمم نشو همهش با این دردسرات وقتمو میگیری!
هیلا چشم غرهای به سمتش رفت:
– خب مشکل داری نیا، انگار مجبورت میکنم بیای یه سمت کار منو بگیری!
– والا من همچین علاقهای به گرفتن یه سمت کارت ندارم اما متأسفانه یه از خدا بیخبری هر چی که به تو مربوط میشه رو به من ارجاع میده!
ترانه ابرویی بالا انداخت و هیلا چشم ریز کرده پرسید:
– چی؟
میعاد تنها چشمکی زد:
– فعلا تا اکتشافات بعدی بای بای شرافت جون! حقا که خنگول خودمونی.
رفتن میعاد اجازه نداد تا جواب درست و حسابی نثارش کند.
– ولی اَلَلحساب این یه بارو ازش همچین خوشم اومد داشت کاسه کوزهتو درهم میشکست!
رأس جـنون🕊, [09/02/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۷۴
بیحوصله کیفش را برداشت و بیاهمیت به حضور ترانه برای حساب میزشان رفت که متوجه شد کیامهر قبل از رفتنش میز را حساب کرده بود.
از کافه بیرون زد و ترجیح داد برای آرام کردن تنشهای مغزیاش پیاده راه رفتن را به اسنپ گرفتن ترجیح دهد. ماشینش چند روزی بود که خراب شده بود و همین دست و بالش را برای رفت و آمد بسته بود!
– چیزی شده هیلا؟ اصلا یه نگاه به این سمت و اون سمتت نمیکنی یه سر فقط داری جلو میری!
از حرکت ایستاد و سرش را به سمت آسمان گرفت.
– نمیدونم.
ترانه دستش را به سمت نیمکت کنار پیاده رو کشید.
– بیا اینجا بشین ببینم…بیا یکم حرف بزنیم!
نشست و دستهی کیفش را که انگار شدیدا روی شانهاش سنگینی میکرد، پایین آورد و نفسی عمیقی کشید. دم عید انگار حتی بوی محیط هم تغییر میکرد و نو میشد!
– هیلا چته؟ چیزی شده؟
– مسئله اینجاست که نمیدونم چیشده ترانه!
– حرف بزن یکم.
– نمیدونم از چی بگم حتی…تکلیفم با خودم مشخص نیست!
مردمک چشمانش لرزان شد و دل گرفتگیاش بیشتر.
– همهش با خودم فکر میکردم که اصلا واقعا دوسش دارم؟ واقعا عاشقشم؟ میتونه یه احساس زودگذر باشه؟ میتونه فقط یه احساس جذب شدن خالی به جنس مخالف باشه؟
ترانه به تأئید حرفهایش سری تکان داد:
– امکانش هست!
– همین داره خفهم میکنه ترانه! امکانش هست یا نیست؟ احساسم میتونه واقعی باشه یا یه احساس چرت و پرته؟
رأس جـنون🕊, [10/02/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۷۵
دست ترانه روی شانهاش نشست و کمی آن را مالش داد بلکه کمی این دل دل زدنهایش آرام گردد.
نفسش را با آهی کوتاه بیرون داد و لب باز کرد:
– من هنوز تا هنوزه از اون غرور بیش از حدش متنفرم، هنوز نمیتونم اون نگاههای تحقیر آمیزش رو تحمل کنم، نمیتونم اون حرفای مزخرفش و پر از تکبرش رو تحمل کنم اما میدونی چیه؟ رفتارش تغییر کرده…همه چیزش! دیگه مثل قبل نیست ترانه!
ترانه لبخند ملایمی به رویش پاشید:
– خودمم متوجه شدم.
– انگار این آدم با اون آدمِ قدیم فرق میکنه! خیلی فرق میکنه جوری که اصلا نمیشناسمش…اما عادت کردم، یه جورایی این رفتارش بهم میچسبه گوشت میشه به تنم، یه جور که انگار صد ساله تمام وجودم میشناسش…من حق دارم وقتی جوری نگام میکنه که فقط احساس ارزشمندی و ملکه بودن دارم دلم بزنه!…حق ندارم؟
– والا منم اگه یکی اینجور نگام کنه خودم شخصا ازش خواستگاری میکنم صبر نمیکنم از دستم بره!
با شنیدن جمله ترانه نالید:
– ترانه این حرفا چیه؟
ترانه از شدت خنده شانههایش میلرزید و میدانست هیلا دارد در شرایطی دست و پا میزند که هر کاری از دستش برمیآید!
– امروز وقتی نگام نمیکرد و باهام سرد رفتار میکرد حس میکردم پوچ شدم…احساس خیلی بدی داشتم!
یعنیا داشتم میمردم یه حالت دلپیچه و دلشوره داشتم باورت میشه؟ فقط بخاطر یه نگاه نکردن!
اما نگاهش که بهم میافتاد، آرومِ آروم میشدم…ولی خب از شدت هیجان اون وسط قلبم میزد!
رأس جـنون🕊, [11/02/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۷۶
کم کم هوا رو به سرد شدن میرفت و اسفند ماه هنوز رخت سرمایش را نبسته بود.
– ای کاش بیشتر ادامه پیدا کنه بتونم احساسمو درست بفهمم!
ترانه بعد از لختی سکوت یکهو به حرف آمد:
– راستی برای عموت آدرس شرکت رو فرستادی؟
دستی به پیشانیاش کوبید:
– وای نه! خوب که یادم آوردی.
سریع گوشیاش را از کیف بیرون آورد و آدرس شرکت را برایش ارسال کرد و گوشی را خاموش کرده به جای قبلیاش برگرداند.
– حس میکنم الان بهتر شدم…انگار لازم بود حرف بزنم.
ترانه پر حرص غرید:
– متأسفانه یه مشکلی که داری اینه که باید با انبردست از زیر زبونت حرف بکشم…بسکه این دهن لعنتیت قفله!
بابا حرف بزنی که نمیمیری مثل الان خالی میشی، وضعیتت بهتر و مشخصتر میشه!
– دست خودم نیست بخدا…عادت کردم…من تا با مرگ بابام کنار اومدم مامانم ازدواج کرد و به زور پا به خونهای گذاشتم که غریبگی از در و دیوارش بهم فشار میآورد! ارتباطم با مامانم از اون روز به بعد بدتر شد و تنهایی و حرف نزدن من بیشتر!
ترانه دستش را فشرد:
– خب پس از الان عادت کن…حالا هم پاشو بریم خرید سفره هفت سین رو انجام بدیم…مامان بزرگتینا رو هم دعوت کن امسال بیان پیش ما!
لبهایش یکهو خندان شد و چشمانش برق زد:
– وای چه فکر خوبی کردی! پاشو پس بریم خرید.
رأس جـنون🕊, [12/02/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۷۷
بلافاصله بلند شد و دست ترانه را به سمت خودش کشید که ترانه با خندهی بلندی از روی نیمکت بلند شد.
– خدایی عاشق این مود عوض کردنت شدم، اصلا انگار نه انگار دو دقیقه پیش داشتی عزای یکی رو میگرفتی!
– راستش من هر چقدر حالم بد باشه با اومدن اسم خانوادهم از این رو به اون رو میشم.
– ولی منم اگه این همه عزیز بودم وضعیتم قطعا همین میشد.
هیلا با خنده کوفتی زمزمه کرد و مشت آرامی به بازویش کوبید. فقط خودش خوب میدانست که در قلبش چه آتشی به پا شده و با همین یکی دو کلمه خاموش نمیشد…مجبور بود مثل همیشه نقابی بزند و حالش را خوب نشان دهد!
از بچگی تنفر داشت ضعیف باشد و شکست بخورد…همیشه ته حال بدیهایش نهایت یک روز بود، از فردای همان روز یک هیلای دیگر را به وجود میآورد که همه از موفقیتش دست به دهان میماندند، اما کسی نمیدانست که او با هر بار بلند شدن یک تکه از وجودش را میکند و دور میانداخت.
به اندازهی تمام عمرش خسته بود و جانش در حال درآمدن بود و این اتفاق نوظهور جدید داشت تمام زندگیاش را بهم میریخت اما میدانست هیچکس داوطلب نمیشود تا این شرایط را درست کند و او دوباره باید با همین حجم از خستگی دست به کار میشد و شرایطش را درست میکرد!
***
– کیا؟
نگاهش را بالا گرفت.
– بله.
– حواست به شهاب شرافت باشه! چه به عنوان حریف کاری چه به عنوان عموی هیلا شرافت.