رمان رأسجنون پارت 80
گویا یک جور خاصی برای این مرد دل میداد و آیا دل هم میگرفت؟ اصلا این را نمیدانست اما ای کاش مرد کمی به او احساس داشته باشد…فقط کمی! بخدا که به همین مقدار هم راضی بود.
– هیلا؟
همانگونه که سرش پایین بود پاسخ داد:
– بله.
– منو نگاه!
به سختی سر بالا گرفت و با همان لبی که در اسارت دندانش بود نگاهش را به او داد.
انگشت اشارهی کیامهر بالا رفت:
– محض رضای خدا فکر کن…به حرفایی که میزنم فکر کن، همه رو ننداز پشت گوشِت! اینهمه زحمت نمیکشم حرف بزنم که جنابعالی به یکیشون عمل نکنی.
سرش را بالا و پایین کرد.
– باشه.
صدای پوف بلندی که کیامهر کشید باعث شد تا لبش را بیرون بیاورد و متوجهی کلافه شدنش بشود. چرا این همه جلز و ولز میکرد؟ فقط برای اینکه خودش شخصا با او تماس نگرفته بود؟ حس میکرد یک جای کار میلنگد اما در این لحظه و شرایطی که موجود بود مغزش برای بیشتر فکر کردن نمیکشید.
– هیلا؟
– بله!
– انقدر منو جمع نبند من یه نفرم.
– چشم.
– هیلا؟
– بله.
– وقتی رو من حساب میکنی حق نداری نگران چیزی باشی…افتاد؟
رأس جـنون🕊, [01/02/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۶۷
انگار قلبش از یک بلندی سقوط کرده باشد و در حال تاپ تاپ کردن نسیم خنکی هم عبور کند و دمای بدنش بالاتر برود و…اصلا کل تنظیمات بدنش با همین یک جملهی ساده بهم خورده بود و خدا او را لعنت کند بابت هوس نابجایی که به جانش افتاده بود.
اصلا دلش میخواست وسط این همه آدم و بیخیال مرد مغرورش پیش برود و بابت همین یک جملهای که به زیبایی هر چه تمامتر بیانش کرده بود او را در آغوش بگیرد و خدایا…
گرمش شده بود و به دست مشت شدهاش اجازهی بالا آمدن و باز شدن و باد زدن نمیداد.
مگر عقلش را را از دست داده بود تا در این هاگیر و واگیر توجه مرد را در این وانفسای زمستان به طرز مسخرهای جلب کند؟
– نشنیدم جوابتو!
چه انتظاری داشت…اصلا میشد همه چیزش را برای یک پاسخ دادن یکی کرد؟ وقتی که مغزش در سمتی یک ساز میزد و قلبش در سمت دیگر یک ساز!
– اوهوم.
– اوهوم؟
گیر داده بود!
– بله.
– بله؟
مردمک در حدقه چرخاند و دلش خنده میخواست از این بازی کلمات به راه افتاده!
– چشم.
– این شد جواب!
و بعد زمزمهای شنید که ناباور سرش را بالا گرفت و به دنبال ردی از آن جمله بر لبان مرد چشم چرخاند.
اشتباه شنیده بود؟
رأس جـنون🕊, [02/02/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۶۸
باور نمیکرد که اشتباه شنیده باشد اما حالت تغییر نکردهی سرسخت صورت کیامهر و لبانی که بهم چسبیده بودند نشان میداد که او این جمله را به زبان نیاورده بود اما مکر امکان داشت؟
او آدم متوهمی نبود! اصلا نمیشد جملهی «قربون چشمات» را به راحتی پشت گوش بیاندازد و فکر کند که اشتباه شنیده است…اصلا در این مکان هیچکس نزدیکتر از این مرد به او ننشسته بود و چرا گوشهایش بازی در میآوردند و آن جمله را پشت سر هم پلی میکردند؟
– از این به بعد مشکلی پیش اومد نبینم پای ترانه یا میعاد وسطه! فقط و فقط صدای خودتو میخوام که داری مشکلتو بهم میگی!
ای کاش کیامهر بس کند…
قلب او دیگر بیشتر از این توان نداشت!
– بله.
– منو چرا دیگه نگاه نمیکنی؟
چه میکرد وقتی که گوشهایش دائما یک جمله را پخش میکردند و مغزش عقیده داشت که صدای پشت پرده صدای همین مرد نشسته روبهرویش است؟
خدا او را لعنت کند با این توهم زیادی نزدیکش!
– چیکار کنم پس؟
جان کند تا پاسخش را بدهد.
– نگام کن!
دستور داد و…او مجبور به اطلاعت است.
– تو اون گوشی لامصبت شماره منو پین کن که جلوی چشمات باشه.
– بازم چشم…تا کی قراره منو انقدر دعوا کنید؟
– دعوا میکنم اما نمیدونم چرا ولی مطمئنم یه گوشِت دره یه گوش دروازهست!
رأس جـنون🕊, [03/02/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۶۹
لب به زیر دندان گرفت و علی رغم دلخوری که در چشمان مرد موج میزد و قلبی که از نگاه نکردنش به درد آمده بود این نسیم خنک و لبخندی که روی لبانش شکوفه زد آن هم میان این بحث یقینا چیز جالبی بود.
کیامهر میان نگاه گرفتنها و اخم و تخمش سری به سمتش چرخاند و با دیدن لب کش آمدهی درگیرِ دندانش، دست خودش نبود که اندکی حرصش بیشتر شد! اصلا این دختر به دنیا آمده بود تا او و حرفهایش را به کتفش بگیرد.
– حرف من کجاش خنده داره؟
جدی بودن لحن و حرفش باعث شد تا همان خندهی نمکین را از روی لبانش برچیند. هول شده صدایی صاف کرد و روی صندلی کافه کمی جابجا شد.
– قهوهتون سرد شد!
عملا چرت و پرت گفت! اصلا راه حلی جز این به مغزش نیامد که نیامد.
کیامهر تنها پوفی کشید و دست به سمت فنجان قهوه دراز کرده، قلپی از آن را نوشید و در تمام آن لحظات این نگاه دخترک بود که یک دم از رویش برداشته نمیشد…اصلا او را چه به این بیپروا شدن!
بالاخره دل کند از کیامهری که امروز زیادی جدی و دلگیر بود و نگاهش را به پایین انداخت که حضور پر سر و صدای ترانه و میعاد را حس کرد.
– چیشد؟ نخوردتت؟
بغ کرده نالید:
– ای کاش میخوردم ولی اینجوری رفتار نمیکرد!
چشم غرهاش را ندید گرفت:
– تو کی انقدر لوس شدی؟
– خودمم نمیدونم.
– خب چیکار کردین؟ چیشد؟ کیامهر که بلایی سرت نیاورد شرافت؟
رأس جـنون🕊, [04/02/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۷۰
سرش را بالا گرفت و در دم نگاه پر از تهدید جناب معید را به سمت میعاد دید و در تلاش برای جلوگیری از خنده مجددش لب باز کرد:
– اتفاق خاصی نیفتاد.
میعاد پر حرص چشم غرهای به سمتش رفت که در درک آن عاجز بود اما نمیتوانست از خیر جملهی زیرلبی و آرامش بگذرد:
– نه توروخدا اتفاق خاصی هم بیافته!
– چی؟
میعاد بیخیال چنگالش را در کیک فرو برد و با دهان پر پاسخ داد:
– هیچی!
ترانه صورت درهم کشید و غرید:
– درد…هنوز بهت یاد ندادن با دهن پر نباید حرف بزنی؟
میعاد تکه کیک را قورت داد و سر چنگالش را به سمت ترانه گرفت:
– ترانه من انقدر بدم میآد موقع خوردن چیزی یکی در گوشم واق واق کنه، اصلا باورت نمیشه تا چه حد بدم میآد!
ترانه با شنیدن نسبتی که دریافت کرد چشم گرد کرد و تا خواست جیغ و داد کند هیلا سریع دستش را گرفت و آرام در گوشش زمزمه کرد:
– ولش کن بابا مگه نمیشناسیش؟ خوراکشه یه بحث بندازه وسط تا صبح باهات کل کل کنه!
ترانه کمی آرام شده تنها بیشعوری زیرلب نثار روح پر فتوح میعاد کرد و ترجیح داد دیگر حرف نزند.
– چیشد؟ با پویا هماهنگیارو انجام دادی؟
– آره گفت تا یک ساعت دیگه همه چیز رو حل شده بدون!
رأس جـنون🕊, [05/02/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۷۱
– خب پس کیکت رو بخور که سریع بریم کلی کار دارم.
با همان اخمهای جدا نشدنی جملاتش را به زبان آورد و میعاد با خندهی واضحی نچ نچ کرد:
– قهری مگه؟
چشمان کیامهر از سؤال میعاد گرد شدند و به سمتش چرخید و دو دختر ساکت در حال تماشای آنها بودند.
– قهر واسه چی؟
میعاد بیخیال شانهای بالا انداخت.
– با توجه به شناخت بالایی که ازت دارم مطمئنم به این راحتی میدونو ول نمیکنی اما از اون جهت که گاهی اوقات نازت از صدتا دختر بیشتره احتمالش هست قهر باشی!
کیامهر با صورتی که تمامش را حرص پر کرده بود دستی به ریش نه چندان کوتاهش کشید و حرکتی که زیر میز انجام داد فقط با صدای آخ بلند میعاد مشخص شد!
– آخ…مرتیکه وحشی…چته تو؟ پام قطع شد!
– تا تو باشی هر چی به دهنت اومد رو نگی.
میعاد سری به نشانهی تأسف تکان داد و ترانه و هیلا نیم نگاهی از سر نفهمی به سمت هم انداختند.
– وا! نکنه حقیقت رو گفتم که انقدر تلخی کردی؟
کیامهر با دستی مشت شده غرید:
– میعاد!
– ها چیه؟
– کوفت بخوری نیازی نیست چیزی بخوری فقط پاشو بریم.
مرد ابرویی بالا انداخت و نیشخندی زد.
– نه میخوام بخورم…هر چی من اینجا بیشتر بمونم بهتره به نفع یه بنده خداییه!
– به نفع کی؟
– شرافت!