رمان رأسجنون پارت 67
چقدر سخت بود بیان کردن کلماتی که شاید تا دیروز برایش آسانترین چیز در دنیا بود.
نگاه مرد مانند خورشید وسط ذل تابستون فقط گرما به جانش میریخت و ول کردنی هم نبود.
– ببخشید…نمیرید پیشِ…مهموناتون؟
– نه.
قاطع پاسخ داد و هیلا هول زده مقدار دیگری از آب آلبالو را به دهان برد. وضعیتش آنقدری خندهدار بود که کیامهر برای پنهان کردن کش آمدن لبانش سرش را به سمت مخالف چرخاند.
هیلا عاقبت لیوان تمام شده را پایین آورد و روی عسلی گذاشته خودش را عقب کشید. کم کم آن حس سری و یخی بدنش رفته بود و حالا حالش خیلی بهتر از قبل شده بود و قطعا میتوانست دو پای دیگر برای فرار از زیر نگاه مرگبار این مرد قرض بگیرد.
– شیرینیارو بخور!
سرش به تندی بالا آمد.
– چی؟
با ابرو اشارهای به پیش دستی زد.
– شیرینیارو بخور!
او در فکر فرار بود و مجبورش میکرد شیرینی بخورد؟ اصلا مگر میشد زیر این نگاه لعنتی چیزی را قورت داد؟ همان یک مقدار آب آلبالو هم با هزار صلوات پایین رفت!
– چیزه…ممنون بهتر شدم…باید برم.
کیامهر با بیخیالی تمام به پشتی صندلی تکیه داد و تک ابرویی بالا انداخت.
– وقتی میگم بخور یعنی باید بخوری! تازه یکی هم نه…باید همه رو بخوری!
رأس جـنون🕊, [26/10/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۸۹
چشمانش روی شیرینیها چرخ خوردند و…
در آن لحظه فقط به این فکر میکرد که مرد معدهی او را در کنار معدهی گاو گذاشته بود که هفت عدد شیرینی درون پیش دستی بود!
لب بهم فشرده سرش را بالا گرفت.
– آخه من…من چطور انقدر شیرینی رو بخورم؟
آرام لب زد:
– به راحتی!
یک آن فراموش کرد که کیامهر معید چه کمکی در حقش کرده و نالان لب از هم گشود:
– شوخی میکنی دیگه؟ من اگه انقدر میتونستم بخورم که انقدر لاغر و ضعیف نبودم!
– عیب نداره از الان شروع میکنیم که این لاغر و ضعیف بودنت از بین بره!
چشم گرد کرد و کیامهر بیتوجه به تعجب و اعتراضش، دست به سمت پیش دستی دراز کرد و یکی از شیرینیها را بالا گرفت.
– فعلا از این شروع میکنیم.
ناخواسته نق زد:
– زیاده!
– نیست.
– اصلا تنهایی بهم نمیچسبه!
مرد در حالی که حسابی خندهاش گرفته بود برای بریدن بهانهی دخترک پنج سالهی روبهرویش لب از هم باز کرد:
– اینو بخور منم یه دونه بردارم و بخورم.
دست بالا گرفت و شیرینی را از دست کیامهر گرفته یک راست به سمت دهان برد و از گوشهی چشم متوجهی برداشتن شیرینی و سپس خوردن آن شد.
– خب پس سه تا من چهار تا تو!
***
من نمیرم براشون عایا؟🫠🤌🏻🩵
رأس جـنون🕊, [27/10/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۹۰
بیفکر و با ذوق حرفش را به زبان آورد بیتوجه به اینکه چه جنگی در قلب مرد با همین یک جمله به پا کرد و چه نفسی از او گرفت.
کیامهر مات و مبهوت یا بهتر است گفته شود کیش و مات، چشمانش برق نگاه دخترک را میدید و نمیدید. چنان غرق شده بود که حتی حواسش پی نفسهای یکی در میانش نبود!
– هوم؟
هیلا همچنان منتظر نگاهش میکرد و کیامهر برای فرار از فضای خفقانآور ایجاد شده دستی به یقهاش کشید و دو دکمهی ابتدایی پیراهنش را باز کرد بلکه نفسش راحتتر بیرون بیاید.
چشمانش…آخ از چشمانش!
*مثل غزل پختهٔ سعدیست نگاهت
هر بار مرورش بکنم باز قشنگ است*
(رویا_باقری)
– قبول!
و خدا میداند چه جانی کند تا چشم بردارد از آن دو گویِ مشکی که قدرت جاذبهاش مثال نزدنی بود و به راحتی میتوانست تنظیمات دما و تنفس بدن را یک آن بهم بریزد.
هیلا خم شده شیرینی دیگری برداشت و جلوی کیامهر نگهش داشت و تکان مختصری به دستش داد…نگاه کیامهر دائم بین شیرینی و پلک زدن آرام دخترک میچرخید و میچرخید.
حس میکرد تبدیل شده است به ناتوانترین مرد دنیا!
– نمیخوری؟
داشت میمرد…ذره ذره جان میداد برای آن کش آمدن کوچک لبهایش…به نمایش گذاشتن ردیف سفید دندانهایش…برای آن کشیدگی چشمانش…
و خدا لعنت کند هوسی را که یکهو به جانش افتاد!
رأس جـنون🕊, [28/10/1402 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۹۱
کیامهر با تمام عزمی که از خود جزم کرد از روی صندلی بلند شد و به سرعت خودش را به بیرون اتاق انداخت و هیلا با تعجب رفتن یکهوییاش را دید و عاقبت نگاهش را به شیرینی در دستش داد.
لب بهم فشرده با فکری مشغول دستش را پایین آورد. نگاهش به روی شیرینی بود و فکرش جایی حوالی مرد ایستادهی بیرون اتاق!
کیامهر تنش را به دیوار کنار در تکیه داد و با دستی که روی یقهی پیراهنش نشسته بود، عمیق و طولانی نفس میکشید و نفس بیرون میداد.
هیلا شرافت دیگر از جانش چه میخواست؟
اصلا جانی داشت که دیگر به دستش بدهد؟
دستی به پشت گردنش کشید و چقدر سخت بود در این شرایط حفظ ظاهر کند و به خودش بیاید. یک ایل مهمان انتظارش را میکشید و تمام فکر و ذکر او در پیچ و خم یک تار موی یار بود!
چطور تب چشمانش را جمع میکرد؟ چطور این دمای دستکاری شدهی بدنش را جمع میکرد؟
اصلا همهی اینها به درک!
این قلبی که یک دم از تپش نمیایستاد را چه میکرد؟
با دیدن خدمتکاری که با سینی در دستش در حال رد شدن از راهرو بود قدمی جلو گذاشت و با صدایی که صاف کرد لب از هم گشود:
– صبر کن.
مرد با لباس فرم سفید و سیاه رنگی به احترام رئیس از حرکت ایستاد و به سمتش چرخید.
– بله آقای معید!
– این لیوانا آبَن یا…
– بله آبن.
– یه لیوانشو بهم بده!
***
پسرم از دست رفت اما شما تو پارتای بعدی قراره از دست برین🫠🩵😂
رأس جـنون🕊, [30/10/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۹۲
مرد همزمان که چشمی زمزمه کرد یکی از لیوانها را به سمت کیامهر گرفت و کیامهر با تشکر زیرلبی لیوان را از دست مرد گرفت. با پنهان شدن خدمه از دیدش یک ضرب لیوان را بالا گرفت و آب را به گلوی خشک شدهاش فرستاد.
خنکی آب باعث شد تا چشمانش راحتتر باز شود و کم کم از آن وادی غرق شده نجات یافته لیوان را کناری گذاشت و با اخمی که درهم برد دوباره در جلد همان کیامهر معید فرو رفت و پا به درون سالن اصلی گذاشت.
***
جلوی آینهی اتاق ایستاد و با اخمی که از سر بدخلقی میان ابروهایش شکل گرفت نگاهش را در سرتاسر صورتش چرخاند و با دیدن اینکه آرایشش آنچنان هم بهم نریخته بود نفس آسودهاش کشید.
دستی در موهایش فرو برد و کمی منظمشان کرد. یقهاش را بالاتر کشید و با فحش زیرلبی که به شانسش فرستاد از در اتاق بیرون زد و خودش را در راهروی طولانی و تنگی دید.
کمی فکر کرد و از سمت راست، طول راهرو را گذراند و با دیدن سالن کوچکی نفسش را بیرون داد. آن آهنگ ملایم به گوشش میرسید و با دیدن دری که در انتهای سالن قرار داشت آنچنان هم سخت نبود که به کدام سمت وصل میشود.
از در که عبور کرد و وارد سالن شد، نگاهش را در سرتاسر سالن چرخاند تا ترمه را بیابد. با دیدن ترمهای که روی مبل کنارههای دیوار با فاصله از میعاد نشسته بود، قدم از قدم برداشت و به آرامی به سمتش حرکت کرد. ترمه با دیدنش با نگرانی بلند شد و لب زد:
– خوبی؟
رأس جـنون🕊, [01/11/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۹۳
لبخندی روی لبش نشاند و پلک آرامی روی هم گذاشت.
– آره نگران نباش.
ترمه به وضوح نفس راحتی کشید و باعث شد تا میعاد به میان بپرد:
– خیلی نگرانت بود مخصوصا از اون جهت که پسرخالهی بنده رو یه غول تشن تصور کرده بود که امکان داشت تو رو بخوره!
لب بهم فشرد تا جلوی خندهاش را بگیرد. حق هم داشت کیامهر با آن جثه و قد بلند دست کمی از غول تشن هم نداشت.
دست ترمه را گرفت و با خود روی یکی از مبلها نشاند.
– اذیتش نکن…تازه همچین هم الکی نمیگهها!…یه نگاه به هیکل پسرخالهت کنی شاید خودتم به این نتیجه رسیدی.
میعاد پشت چشمی برایش نازک کرد و با چشم غره جواب داد:
– تو هم که اصلا از خدات نیست یه چی بهش بچسبونی!
از خنده شانههایش به لرزه افتادند و تنش را به پشتی مبل تکیه داد.
– همچین خنگ هم نیستی…گاهی اوقات یه سری چیزارو خوب میگیری!
میعاد با حالت بدی نگاهش کرد و اینبار باعث شد تا صدای خندهی ترمه هم بالا برود.
یک آن صدای میعاد بلند شد:
– من بعضی اوقات سختمه که تعیین کنم از تارا بیشتر بدم میآد یا از این زنیکه!
آمدن اسم تارا کافی بود تا بیاراده ابروهایش بهم نزدیک شوند. رد نگاه میعاد را گرفت و به دختر قرمز پوشی رسید که برق رژلب مخملی قرمزش تا آنجا هم قابل دید بود.