رمان رأسجنون پارت 55
صاف ایستاد و همزمان که موهای ریخته شده در صورتش را به پشت گوش میفرستاد، همراه با کارت مخصوص اتاق بیرون زد و به سمت آسانسور رفت. طولی نکشید تا آسانسور به طبقه رسید و همین که پایش را درون کابین گذاشت صدایی به گوشش رسید.
– دکمهشو نزن!
ابرو بالا انداخت و به عقب برگشت. با دیدن صورت کلافهی کیامهر معید و گوشی پای گوشش چیزی نگفت و کنار در باز شده ایستاد تا او اول وارد شود.
– باشه مامان برای بار صدم شما نگران نباشین همه چیزو بسپرین به من حلش میکنم، حالا هم اگه اجازه میدین برم برای شام.
طولی نکشید تا تلفن مرد قطع شد و سر بالا گرفت.
هول زده از نگاه مستقیم و خیرهاش لب زد:
– سلام…اوم…خسته نباشید!
سنگینی نگاه کیامهر که یک دم از جانش فاصله نمیگرفت و ریتم نفسهایش را مورد هدف قرار داده بود، حسابی اذیتش میکرد و برای برداشتن نگاهش به هر چیزی چنگ میزد.
– میخواید برید برای شام؟
پاسخی که دریافت نکرد باعث شد تا صدایی صاف کند و به دنبال جملهی بعدی بگردد. هیچ وقت در عمرش اینچنین به دنبال راه فرار نگشته بود.
– نمیخواید بیاید تو آسانسور؟ گفتید نگهش دارم نگهش داشتم واستون!…آقای معید؟
متوجهی به خود آمدن و پلک محکمی که کیامهر زد، شد. خداراشکری در دل زمزمه کرد چون چیزی نمانده بود تا زیر نگاهش ذوب شود.
آرام لب زد:
– بفرمایید!
رأس جـنون🕊, [04/08/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۱۷
نگاه کیامهر مانند قبل خشک شده بود و همین باعث تعجبش شد. از کنارش که گذشت و وارد شد، او هم معطل نکرد و پا درون کابین گذاشت و اجازه داد در پشت سرش بسته شود.
منتظر به دست کیامهر نگاه کرد که عاقبت بالا رفت و دکمهی مربوط به زیرزمین را فشرد.
نفسش را فوت کرد و بیدلیل دستش را به موهایش رساند. اصلا حرفی نداشت بزند و از اینکه با او در این مکان کوچک یکجا بود شدیدا مؤذب بود.
از این سکوتی که ایجاد شده بود متنفر بود و دست خودش که نبود! عادت کرده بود که هر جا کنار کیامهر معید باشد، باید طعنه و کنایههایش را با حرص فراوانی تحمل کند.
– اوم، ببخشید تا کی شیراز میمونیم؟
با سؤالش نتوانست نگاه مرد را از روی صفحهی دیجیتالی که مشغول نشان دادن عدد طبقهها بود، جدا کند.
– حدوداً سه روز، اگه باز بینظمی شکل نگیره البته!
اوکیای زیرلب زمزمه کرد و تا رسیدن به طبقهی رستوران لام تا کام لب باز نکرد.
با دیدن نازنین زهرا که منتظرش نشسته بود، سری تکان داد و به سمتش قدم برداشت.
– سلام سلام ببخشید طول کشید!
نازنین با دیدنش سر از گوشی بیرون آورد.
– سلام خانم…معلوم هست تو کجایی؟
نفسش را بیرون داد و بند کیف را از دور شانهاش بیرون آورد.
– والا من که حاضر و آماده بودم برای اومدن بعد آقای معید که نمیدونم از کجا پیداش شد یهو گفت که آسانسور رو نگه دار تا منم بیام و بعدش مشغول حرف زدن با گوشیش شد و اینجور شد که طول کشید تا بیام پایین!
رأس جـنون🕊, [06/08/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۱۸
نازنین متعجب ابرویی بالا انداخت و چهرهی بیخیال هیلا را از نظر گذراند.
یا این دختر کیامهر معید را خوب نمیشناخت یا…
– تو طبقهای که تو توش ساکن بودی؟
هیلا ظرف دسر را جلو کشید و بدون اینکه نگاهی به حالت تعجبی صورت نازنین بیاندازد، قاشقی از آن به دهان برد و با لذت هومی گفت.
– آره دیگه.
– مگه تو کدوم طبقهای؟
– هفت.
– جدا از شرکت اتاق برای خودت رزرو کردی؟
با شنیدن حرف نازنین تک خندهای زد و دستمالی بیرون آورد تا شیرینی ریخته شده روی انگشتش را پاک کند.
– نه بابا…فقط میدونم وقتی رسیدیم شناسنامهمو دادم و یه کارت بهم دادن همین!
نازنین در حالی که حسابی خندهاش گرفته بود، تک سرفهای کرد تا جلوی ریز خندیدنش را بگیرد.
گویا هیلا هیچجوره در این باغ نبود که بفهمد اتاقش با اتاق رئیس در یک طبقه است.
– ولی خدایی هتل خوبیه اتاق من حسابی دلبازه و ویوی جذابی داره!
نازنین سریعا قاشقی از دسر را در دهانش گذاشت بلکه از این حالت هیلا زیر خنده نزند.
رئیسش چیزی زده بود؟ تا آنجا که میشناختش اهل همچین کارهایی حداقل نبود!
– راستی کی بریم بازار؟ من باید کلی سوغاتی بخرم!
– بعد این همه سفر هنوز هر سری سوغاتی میخری؟
نچی گفت و ابرو بالا انداخت.
– نه ولی این سری فرق داره…بعد از یه مدت طولانی میخوام برم دیدن عمو و مادربزرگم، واسه همین زشته دست خالی برم وقتی میدونن اومدم شیراز!
رأس جـنون🕊, [07/08/1402 10:05 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۱۹
گارسون بود که به میان حرفشان آمد و بالاخره بعد از گرفتن سفارشاتشان اجازهی ادامهی صحبت داد.
– ولی من هر سری برم باید سوغاتی بخرم.
متعجب لب زد:
– چرا؟
نازنین لبخند شیرین اما دلتنگی روی لبش نشاند.
– چون یه دختر کوچولو دارم که فقط به بهونه سوغاتی میتونه نبودمو تحمل کنه!
چشمان هیلا یکهو برق زد.
– ای جانم عزیزم، نگفته بودی بچه داری؟
نازنین سری برایش تکان داد و با حفظ همان لبخند ادامه داد:
– آره، وقت نشد بگم اصلا ولی حالا که گفتم…پنج سال بیشتر نداره اسمش هم ساغره!
هیلا دستش را جلو برد و دست نازنین را گرفتت، اندکی آن را فشرد.
– عزیزدلم تنش سلامت…انشاالله که صد و بیست سال سایه تو و باباش بالاسرش باشه!
– قربونت بشم انشاالله روزی خودت!
به چشمک شیطنتوار نازنین چشم غرهای رفت.
– نه بابا من هنوز زودمه!
– برای تو آره ولی شاید برای یکی دیگه نه!
هیلا مشکوک نگاهش کرد و گنگ زمزمه کرد:
– برای کی نه؟
نازنین پر از خنده پاسخ داد:
– هیچی تو شامتو بخور!
***
– میعاد چیکار کردین؟ فهمیدین کی پشت این ماجرا بوده؟
رأس جـنون🕊, [08/08/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۲٠
– هنوز کسی رو پیدا نکردیم اما عجیب به یه نفر مشکوکم.
مقداری از قهوه را قورت داد و لیوان را کنار آیپد گذاشت و متفکر پرسید:
– کی؟
– تا زمانی که مطمئن نشم چیزی نمیگم چون احتمالش هست یکم واکنش تند نشون بدی!
تنها سری برایش تکان داد.
– خب…مزایده؟
چشمک پر از شیطنتش را دید.
– اونو که از همون اول هم گفته بودم مال خودمونه…خبرش حسابی همه جارو پر کرده و دهن اون بیشرف و باباش هم سرویس شده!
خوبهای زیرلب زمزمه کرد.
– چه خبر؟ خوش میگذره اونجا؟ البته این چه سؤالیه که میپرسم مگه میشه یار باشه و خوش نگذره؟!
پیشانیاش را فشرد و یاد چند ساعت پیش داشت خفهاش میکرد. این دختر قبلا هم از این زیباییها داشت یا که مشکل از چشمان او بود که تازه باز شده بود؟
– اینو باش! تو کدوم فضا سِیر میکنی داداش…فکر کردی خبر ندارم کدوم اتاقو براش برداشتی ناکس؟
با یادآوری نفهمیدن دخترک تک خندهای زد.
– باورت میشه هنوز چیزی نفهمیده؟
– نمیدونم بگم متأسفانه یا خوشبختانه اما این دختر اصلا تو باغ نیست کیا!
– گمشو تو هم!
– والا راست میگم، جدیدا خیلی ضایع شدی دیگه ولی این هنوز نفهمیده.
– ای کاش میتونستم جلوی یه چیزو بگیرم!
میعاد پشت مانیتور چپ چپی به این حالت درب و داغانش رفت.
رأس جـنون🕊, [09/08/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۲۱
– جلوی چیو دقیقا؟
– اینکه انقدر بزک دوزک نکنه و نگاه منو سمت خودش نکشه!
میعاد در عین ناتوانی پقی زیر خنده زد و قهقهی بلندش باعث شد تا کیامهر به خودش بیاید و اخمش را نثار نیش بازش کند.
– زهرمار ببندش اونو!
میعاد خِر خِری کرد تا ته خندهاش را هم بزند.
– کیا این دختره چیز خورِت نکرده احیانا؟ از این آپشنا نداشتی برادر من!
کوفتی زمزمه کرد و بطری کنار آیپد را برداشته و به سمت دهان برد. خوردن آب خنک هم نتوانست داغی عجیب تنش را فقط کمی کم کند!
– کیا!
هومی کرد و کلافهتر از هر لحظه بطری را به سمتی پرت کرد.
– جدی جدی دلت رفته؟
گلویی صاف کرد و از آن حالت لش شده بیرون آمد.
– کاری نداری دیگه؟ یه کار فوری برام پیش اومده باید یه سری چیزا رو چک کنم!
در حالی که سعی میکرد نگاهش را به جای دیگری بدوزد متوجهی چشمان ریز شدهی دقیق میعاد شد.
در دلش کمی امیدوار بود که از خر شیطان پایین بیاید و یک امشبه را از خیر سؤال پیچ کردن بگذرد.
– یهویی یادت اومد کار داری؟
دست خودش نبود که غرید:
– میعاد!
– جدی میگم…تا بحث دل رفتنت اومد یهو کار پیش اومد برات!…منو نمیتونی خر کنی تا یه جواب درست و حسابی نگیرم ول کُنِت نیستم!