رمان رأسجنون پارت 53
ترانه خندهی ریزی از حالت چهرهی پر حرص هیلا رفت و کمی بعد سقلمهی دردناکش را در پهلویش حس کرد و باعث شد تا هیس کوتاهی بکشد.
آرام پچ زد:
– دستت بشکنه دختر نابودم کردی خب!
هیلا چپ چپ نگاهی به ستمش انداخت و بعد از راست کردن کمرش، روبه فرشته لب باز کرد:
– ناهار آماده شد مامان بیا بشین!
ترانه با خودشیرینی وسط پرید:
– آره خاله دستپخت منو بخورین و کیف کنین!
چهرهاش درهم رفت و حینی که صندلی را برای فرشته عقب کشید پاسخ داد:
– یه خورشت بیشتر درست نکردی و خودتو انقدر تحویل گرفتی، خدا میدونه اگه جای من بودی چیکار میکردی!
ترانه ایشی کرد و روی صندلی نشست.
– خاله دروغ میگه تازه کم مونده بود سیب زمینیارو هم بخوره من نذاشتمش وگرنه الان خورشتمون بی سیب زمینی بود!
بیاهمیت به چشمان گرد هیلا برای فرشته سوپ کشید.
– والا بخدا دروغ میگم بگو دروغ میگی.
هیلا ناتوان تک خندهای زد و دیس برنج را کمی به جلو هل داد.
– کم حرف بزن محض رضای خدا!
سکوت میانشان با لب باز کردن فرشته ادامهدار نشد.
– شنیدم شاهین و خانوادهش برگشتن ایران! برای سر زدن؟
لقمهی درون دهانش را جوید و لب باز کرد:
– آره ولی برای سر زدن نه…اومدن بمونن برای همیشه.
رأس جـنون🕊, [20/07/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۰۵
لبخند کم جانی روی لبان فرشته نقش بست. مگر میشد آن روزهای نحس را از یاد ببرد؟
شاهین یک تنه همه را حریف بود و میخواست بخاطر ازدواجش هیلا را از او بگیرد. پای عزیز که به میان آمد آرام شد اما کینهای که از این زن گرفته بود آنقدری پابرجا بود که چند سال بعد کارش را دوباره تکرار کرد و اینبار هم موفق شد.
– اتفاقا ترمه تا پریروز اینجا بود، دوست داشت ببینتون ولی امروز ناهار جایی دعوت بودن انگار نتونست بیاد!
ترانه بود که با صحبت کردن یکهوییاش جو میانشان را عوض میکرد. هر سه نفر خوب میدانستند که آوردن اسم شاهین چه بلایی بر سر این زن میآورد.
این زنی که هیچ خاطرهی خوبی از آن مرد غاصب نداشت.
– ترمه!…هنوز همونجوره؟
هیلا با یادآوری ترمه لبخند مهربانی زد.
– آره…همونجور مهربون و صبور!
و فرشته برای خاتمهی این بحث اذیت کننده به سختی لب گشود:
– خدا حفظش کنه!
***
رژلب گوشتی رنگ را با دست و دلبازی تمام روی لبهایش کشید و از غلظت و زیبایی که به جا گذاشت، لبخند دنداننمایی زد.
با ناخن، گوشههای بیرون زده از خط را پاک کرد و با حس زیباتر شدنش، حال بهتری گرفت.
آینه را بسته درون کیفش گذاشت و با دستی که به مانتو فرم سرمهای رنگش کشید، از اتاقک مخصوص بیرون زد و کنار بقیهی خدمه برای استقبال از جناب معید ایستاد.
رأس جـنون🕊, [22/07/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۰۶
گویا کیامهر معید شاه تشریف داشت و خدمههایش همگی نوکر!
چنان خم و راست میشدند و بابت ورودش از او استقبال میکردند که آدم حس افتادن به زمانهای قدم و شاهنشاهی را پیدا میکرد!
– خیلی خوش اومدین آقا…بدین کتتون رو من آویزون کنم!
از فکر بیرون آمد و چشمهایش را به سمت ورودی چپ کرد. مرد در عین جذبه کتش را از تن بیرون آورد و به دست خدمهی مرد کناریاش داد و بدون اینکه نیم نگاهی به ردیف کارکنانش بیاندازد، از کنارشان بیتفاوت گذر کرد.
تا خواست حرص بخورد و جملهای نصیب آن مرد پرروی مغرور بکند، متوجهی نفس پر شتابی که زن کنار دستیاش بیرون داد، شد و با تعجب به سمتش چرخید.
– ترسیدی؟
زن به سرعت دستی به مقنعهاش کشید تا بتواند رنگ پریدهی صورتش را کمی پنهان کند.
– نه یعنی…راستش…یه کم.
تا خواست چیزی بارش کند یاد روز اول خودش افتاد که با دیدن جذبهاش کم مانده بود کار دست خودش بدهد و هر چند که…همان روز اول دسته گل را به زیبایی هر چه تمامتر به آب داد که حالا اینجا گیر افتاده بود.
لبخندی روی لب نشاند و زمزمه کرد:
– نترس بابا اونکه کاری بهمون نداره!
– آره خب ولی…یه جوریه، یعنی کافیه یه اشتباه ازمون سر بزنه بعدش حسابمون با کرام الکاتبینه به قولی…واسه همین میترسم.
رأس جـنون🕊, [23/07/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۰۷
– نیازی نیست بترسی…البته تا زمانی که به خودت مطمئن نباشی میترسی، پس به خودت اطمینان داشته باش تا کار اشتباهی ازت سر نزنه و اینجور استرس نکشی.
حالت استرسی صورتش رفع شده بود که با شنیدن صدای کاپیتان پاهایش به سرعت حرکت کردند و به سمت آشپزخانهی کوچک اما همیشه مجهز هواپیما رفت.
زن پشت سرش وارد آشپزخانه شد و غیر از آنها، یک زن دیگر هم به عنوان خدمه در این هواپیما بود که رفتار و اخلاق او نیز مانند قبلیها سرد و نچسب بود.
– یه سؤال بپرسم؟
– آره عزیزم بپرس.
– اسمتون چیه؟ من اونجور راحتترم باهاتون صحبت کنم!
سؤال شیرینش باعث شد تا لبخند ریز مهربانی روی لبان زن شکل بگیرد.
– نازنین زهرا اسممه عزیزم.
به حالت حجابی شیک مقنعهاش و آرایش ملایمی که به صورت داشت، لبخندی زد. سر و شکلش با سایر کارمندان کمی متفاوت بود.
– چه اسم زیبایی! اسم منم هیلاست.
– اسم تو هم قشنگه دختر…خوشبختم!
هیلا به سمت کابینت کوچک قهوهای رنگ رفت و در همان حال لب باز کرد:
– منم همینطور عزیزم…چند ساله اینحا مشغول به کارید؟
قبل از اینکه پاسخ زن را بشنود، فنجان سفید رنگ لب طلایی را از کابینت بیرون آورد و آنها را روی میز کوچک وسط آشپزخانه گذاشت.
رأس جـنون🕊, [24/07/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۰۸
– یه سه سالی میشه تقریبا!
– بسلامتی…برام این سؤال بیشتر پیش اومد که چرا تو هر پرواز خدمهها و مهماندارا فرق میکنن؟
چشمان نازنین از سؤالی که هیلا پرسیده بود گرد شد و با همان تعجب پرسید:
– مگه تو همهی پروازا فیکسی؟
هیلا سریع سرش را بالا گرفت و گنگ نگاهی به زن انداخت.
– ها؟ یعنی…راستش نمیدونم…تو چند تا پرواز بودم اما هر سری خدمهها برام متفاوت بودن!
نازنین مشغول درست کردن چای سفارشی جناب رئیس شد و در همان حال روبه هیلا پاسخ داد:
– راستش عجیبه چون هیچ خدمهای تو پروازای جناب معید فیکس نیست…یه تعدادی مخصوص پروازای خارجیشون هستن یه تعدادی هم داخلی و معمولا یک پرواز در میون خدمهها عوض میشن!
شنیدههایش زیادی برایش عجیب بود.
هر خدمه مخصوص یک نوع پرواز و…
او چه تفاوتی داشت که به قول نازنین فیکس تمام پروازها بود؟
نهایت شانهای بالا انداخت و جعبههای حاوی انواع شکلات و شیرینی را روی میز گذاشت و با یادآوری روزی که حسابی با کوکی گردویی شیطنت کرده بود، لبخندی زد. نچی کرد تا افکار شیطانیاش را به عقب براند و سریع لب باز کرد:
– چای آماده نشد؟
– یکم دیگه صبر کنی رنگ بهتری میگیره!
با خنده پاسخ داد:
– خودت میدونی که مهم صبر من نیست…مسئله اون اصل کاریه!
رأس جـنون🕊, [25/07/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۰۹
نیمچه لبخندی روی لبان زن شکل گرفت و هیلا اینبار با حس بهتری نسبت به پروازهای قبلی ایستاده بود. نمیدانست علت این حس خوب چیست اما گوشهای از مغزش اعلام میکرد که جناب رئیسش یک نمه رویِ خوش نشان داده که دیگر هیچ ترس و استرسی را حس نمیکرد.
– خیله خب اینم از چای…پذیرایی تکمیله؟
نچی کرد و ظرف ترامیسو را از یخچال بیرون آورد. لحظهی قبل آمدن حسابی هوس کرده بود و حالا یک آن به سرش زده بود تا مقداری از آن را کنار چای کیامهر معید به عنوان پذیرایی ببرد.
نگاهش را بالا برد و چشمکی روبه نازنین زد.
– فکر کنم حالا عالی شد!
نازنین نگاه خندانش را روی خوراکیهایی که حسابی سینی را پر کرده بود چرخاند.
– فکر کنم اِنقدره که ما بهش میرسم مامانش هم بهش نرسه!
به حالت پچ زدن جملهاش را بیان کرد و باعث شد تا هیلا ریز ریز بخندد.
سینی را به دست گرفت و لب زد:
– خوبم؟
– عالی.
مرسی زیر لب زمزمه کرد و بیرون زد. قبل ورود به محل استراحت جناب معید، نفس عمیقی کشید و برای چند ثانیهی کوتاه پلک روی هم نهاد. مانند همیشه لبخند نمادین اما مهربانی روی لب کاشت و وارد شد.
– خسته نباشید!
***
اخمی از سر نفهمیدن میان دو ابرویش نشست و کلافه مشتش را جلوی دهانش گرفت و پوفی کشید.