رمان رأسجنون پارت 41
حالا که چند ثانیه گذشته بود، خودش هم از حرفهایی که به زبان آورده متعجب بود اما هیلا به قدری در خودش فرورفته بود که حتی متوجهی صحبت عجیب غریب مرد مقابل نشد و تنها به تکان دادن سر اکتفا کرد. وای که اگر میدانست همچین حرفهایی تنها سالی یک بار از زبان کیامهر بیرون میآید، این قدر خونسرد نمینشست.
– فقط از این به بعد توی شرکت همو نمیبینیم…اگه کار فوری داشتی یا خودم باهات کار داشتم باهم هماهنگ میکنیم یه جای دیگه همو میبینیم و راجع به سفر شیراز…میافته هفتهی بعد…تاریخ و ساعت دقیقشو میگم باهات اوکی کنن!
– اوکیه مشکلی ندارم.
هیلا دستهی کیفش را گرفت و آن را روی دوشش گذاشته از روی میز بلند شد.
با فکری مشغول لب باز کرد:
– خسته نباشید.
منتظر پاسخ کیامهر نماند و به سمت در اتاق قدم برداشت.
کیامهر که متوجهی تغییر حالت نگاه هیلا و ذهن مشغولش شد آرام نگرفت. دلش میخواست دست به هر چیزی بزند تا بتواند دخترک را آرام کند.
– نگران نباش…نمیذارم هیچ اتفاقی بیافته!
هیلا با لبی گزیده شده اینبار کاملا متوجهی حرف کیامهر شد و عقب گرد کرده نگاهش را به نگاه کیامهر دوخت.
حالا او بود که عمیقا در بهت فرو رفت!
مغزش تازه به کار افتاده و تک تک جملات قبلی مرد را مرور میکرد.
به زور بزاق دهانش را فرو داد و سعی کرد چشم بگیرد تا با نگاه خیرهاش کیامهر را از به زبان آوردن حرفش پشیمان نکند.
رأس جـنون🕊, [04/05/1402 02:57 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۴۳
– ممنون.
صدایش ضعیف بود و بعید میدانست که گوشهای کیامهر آن را شنیده باشد.
به سختی به تنش حرکت داد و در باز کرده خودش را به بیرون پرت کرد. خدا امروزش را ختم بخیر کند با این چیزهایی که شنیده و دیده بود!
***
پاهایش را بیخیال غرهای مادرش روی میز بزرگ روبهرویش گذاشت و حس لَش شدن بدنش و آرامشی که از راحتی زیادش در بدنش به جریان افتاد، پلک روی هم گذاشت و پرلذت هومی گفت.
– من چند بار بگم اون کارو نکن؟
– تازه حس میکنم کل خستگیم داره میزنه بیرون!
– خستگیت فقط باید با دست گذاشتن رو نقطه ضعف من در بره؟
خندهی تو گلویی کرد و پلک باز کرده مادرش را حین نشستن روی مبل روبهرویش دید.
– یه امروزو کوتاه بیا سرور جون.
زن تنها سری برایش تکان داد و خوب میدانست که هرگز دست از این عادت مزخرفش برنمیدارد.
– یه برنامه بچین یه شب باهم بریم پیش خالت!
دستی به موهایش کشید.
– تا آخر هفتهی بعد گیرم!
– کی من بالاخره تو رو آزاد میبینم؟
آمدن خدمتکار و پیش دستیهای درون دستش اجازهی جواب دادن نداد. با دیدن شیرینیهای مورد علاقهاش، حالت نشستنش را درست کرد و بعد از رفتن زن، سریع یکی از آنها را به دست گرفت.
– هیچوقت عوض نمیشی!
رأس جـنون🕊, [07/05/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۴۴
نگاهش با نگاه مادرش و لبخند روی لبانش تلاقی پیدا کرد و باعث شد دست از گاز زدن بعدی بردارد!
– چیزی شده؟
سرور تنها سری برایش تکان داد و شیرینی خانگی که متخص زینب بود را به دهان گذاشت.
– حق داری با لذت بجویش…این سری خیلی خوشمزه شده!
– آره خیلی، راستی هفته بعد یه دو روزی شیرازم میخوای برای تعویض آب و هوا باهام بیای؟
– فکر نکنم، برم پیش خالت بهتره!
تک خندی به این علاقهی تمام نشدنیشان زد و با فکر به اینکه هفتهی بعد دستش بازتر میشود برای اذیت کردن دخترک، نیشخندی کنج لبش نشست.
– به چی میخندی؟
تمام تلاشش را کرد تا نیشش را ببندد.
– هیچی یهو یاد یه چیز خندهدار افتادم…اگه چیزی دوست داشتی پس بهم بگو برات بخرم بیارم!
– تو سالم برو و سالم برگرد من دیگه چیزی نمیخوام.
قطعا سالم میرفت و برمیگشت اما گمان نمیکرد که این جمله راجع به هیلا شرافت درست از آب دربیاید.
چنان نقشههایی در ذهنش برایش ریخته بود که…
البته همه چیز به اتفاق پسفردا مربوط میشد.
فکر کردن به روزی که حسابی نزدیک شده بود اخم ناگهانی میان ابروهایش کاشت.
اینکه در این دو روز از حال و احوال دخترک خبری نداشت، کمی اعصابش را بهم ریخت.
سریعا گوشی را از جیبش بیرون آورد و روی اسم میعاد کلیک کرد.
«فردا یه زنگ بزن هیلا شرافت اوضاعشو بپرس
سعی کن بهش این آرامشو بدی که اتفاقی واسش نمیافته»
رأس جـنون🕊, [08/05/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۴۵
میدانست با دلقک بازیهای تمام نشدنی میعاد استرس هیلا کمتر میشود و همین خیالش را راحت کرد.
تا خواست گوشی را کنار بگذارد، صدای دینگ پیام بود که در فضا پیچید.
تک خندهای زد و انگار میعاد روی گوشی خوابیده بود که به این سرعت دست به کار شد.
– شد یه بار بیای پیش من و سرت همهش تو اون گوشی نباشه؟
در حالی که نگاهش را پی صفحهی گوشی داد لب باز کرد:
– نگران نباش میعاده، هیچ خطری در کار نیست!
بچه پررو گفتن مادرش را پشت گوش انداخت و چشمانش روی کلمات کنار هم چیده شده لغزید.
«چرا؟»
اخمهایش بی برو و برگشت درهم شدند. این اخلاق گند میعاد را فراموش کرده بود.
انگشتانش شروع به تایپ کردند:
«سرت تو کار خودت باشه»
پیام میعاد کمتر از سی ثانیه به روی صفحهی گوشی نقش بست.
«والا سرم تو کار خودم بود تا اینکه بهم کار جدا از وظیفهم دادی»
دیدن آن ایموجی که در پایان جملهاش قرار گرفته بود به تنهایی میتوانست رگههای اعصابش را دستکاری کند و همین کم بود تا از او آتو بگیرد!
با حرص رو به مادرش لب باز زد:
– مامان رفتی پیش خاله حتما توصیه کن رو ادب و تربیت پسرش بیشتر کار کنه!
سرور زیر خنده میزند و خوب میداند که میعاد و کیامهر از بچگی سر نَساز داشتند.
«رئیستم و وظیفه جدید بهت محول کردم»
رأس جـنون🕊, [09/05/1402 05:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۴۶
«رئیس جان خارج از ساعت کاری بهم کار جدید محول نکن بوس به اون ریخت نداشتهت»
با دیدن آفلاین شدنش، انگار که شخص شخیص میعاد جلوی رویش بود چشم غرهای به صفحهی موبایل رفت و با حرص خاصی خاموشش کرد.
گاهی اوقات خود به خود به این نتیجه میرسید که یک گاو هم ارزشش از میعاد بیشتر است!
نفسش را فوت کرد و از روی مبل بلند شد.
– کجا میری؟
– میرم یکم بیرون قدم بزنم!
– هوا سرده یه چیزی تنت کن.
برای مادرش چشمی زمزمه کرد و به سمت سوییشرتی رفت که به چوب لباسی ورودی خانه آویزان بود.
لباس را تن زده، قدم به سمت بیرون برداشت و بیهدف، آرام عرض حیاط را طی کرد.
در نقطهای ایستاده بود که نمیتوانست تصمیم درستی بگیرد…حتی راجع به افکار جدیدی که در مغزش جولان میداد!
اینکه چرا باید نیم بیشتر افکارش را هیلا شرافت قُرُق میکرد یک سمت، کمک کردن خارج از قوانین شخصیتیاش در سمت دیگر!
کلافه دو سمت لباس را به یکدیگر نزدیک کرد و سرش را بالا گرفت. عرض حیاط به آن بزرگی را طی کرده و حالْ، روبهروی در ایستاده بود.
تصمیمی برای بیرون رفتن نداشت و چیزی مانند خوره به جانش افتاده بود که خودش شخصا با آن دختر تماس بگیرد.
قطعا این افکار به خاطر عذاب وجدانی بود که خودش را مقصر جلو فرستادن هیلا شرافت میدانست ولاغیر…!
سلام خسته نباشید رمانتون عالی هس فقط دیر به دیر پارت میدین وپارتاشو اگه بشه طولانی تر کنید ممنونتون میشم.آرزوی موفقیتهای بیشتر