رمان رأسجنون پارت 34
جدی رو به سویش لب باز کرد:
– درسته حوزهی کاری من پارچهست اما انقدری بیاطلاع نیستم که امضای زده شده پای این طرح رو نشناسم…مخصوصا اگه اون امضا مال طراح به نامی باشه که همه برای پیدا کردن هویت این شخص مجهول دست به هرکاری بزنن!
با ادامهی جملاتش، ابروهای سام بیشتر بهم نزدیک میشدند و همین کیامهر را مشکوکتر میکرد…اگر کسی غیر از میعاد بالای سرش بود قطعا برگه را در صورتش پرت میکرد و او را از شرکت بیرون میانداخت اما…
الان اوضاع فرق میکرد.
میعاد برعکس دلقک بودنش در انجام کارها به شدت جدی بود و همین باعث شد که دزدی بودن آن طرحها را پشت گوش بیاندازد!
– منتظر شنیدن صحبتتون هستم جناب افخم!
سام آن حالت نشستنش را بهم زد.
پاهایش را باز کرد و کمی خم شده، آرنجهایش را به روی ران نزدیک به زانوهایش تکیه داد.
– راستش…
ادامه نداده تک خندهای زد.
– من بر حسب عادت همیشگی پای اون طرح امضا زدم اما انگار شمارو دست کم گرفته بودم!
سام سر بالا گرفت و نگاهش را مستقیماً به مرد پر از جذبهی نشسته پشت میز دوخت.
– فکر نمیکردم تو حوزهی طراحی اطلاعاتی داشته باشید!
– برای مادرم از سفرام به عنوان هدیه لباس مارک میخرم و دقت زیادی روی مارک بودنشون دارم چون زیادی رو نوع لباس حساسه!
رأس جـنون🕊, [27/03/1402 09:46 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲٠۷
و حرفی از تارا به میان نیاورد که مجبور بود کل مزونها را زیرپا بگذارد و لباسی در خور سلیقهی او پیدا کند و به مناسبت لباسهای متعدد مارکی که میخرید، اندک اطلاعاتی را به دست آورده بود!
– خب پس…درست میگید…نمیدونم بگم متأسفانه یا خوشبختانه اون شخص مجهول منم و الان طی یه اشتباهی که عادت همیشگیم بود خودم رو لو دادم.
– یعنی اگه حواست جمع بود قرار نبود خودتو معرفی کنی؟
سام با جدیت تمام به حرف آمد:
– قطعا نه…و صددرصد هم ازتون انتظار دارم که غیر شخص خودتون، هیچکس دیگهای از هویت واقعی من اطلاعی نداشته باشه!
کیامهر برایش سری به نشانهی تأئید تکان داد و کمرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
– تو این مورد نگران نباشید ولی یه سؤال…دلیل اینکه نمیخواید کسی بشناستون چیه؟
– اجازه بدید جواب این سؤالتون رو ندم کمی شخصیه!
کیامهر ترجیح داد به حریمش احترام بگذارد و بحث را از جهت دیگری ادامه بدهد اما انگار سام زودتر دستش را خواند.
– نتیجه رو نگفتید آقای معید!
– فردا برای بستن قرارداد منتظرتونم…شمارهتون رو به خانم رمضانی بدید ساعت رو باهاتون هماهنگ کنه!
سام بیهیچ حرف دیگری از روی صندلی بلند شد.
– حتما…خسته نباشید جناب.
کیامهر ندانست که این سؤال چگونه از میان لبهایش خارج شد:
– خانم شرافت هم از این قضیه باخبره؟
رأس جـنون🕊, [28/03/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲٠۸
سام با تعجب نگاهش را به کیامهری دوخت که غد بودنش از ده فرسخی حس میشد و…
این مرد با این میزان از غرور و تکبر چگونه حاظر شد این سؤال را بپرسد؟
بهتر است این گونه بیان شود که…
هیلا در این لحظه هیچ ربطی به ماجرای گفته شده نداشت و درک اینکه مرد بر چه اساسی پای او را وسط کشید برایش کمی سخت شد!
– نه اصلا…همونطور که گفتم فقط شما میدونید.
کیامهر با خیالی آسوده نفسش را بیرون داد و سرش را به نشانهی احترام برای مرد مقابلش تکان داد.
– خوبه…روز خوش جناب افخم!
***
– جان من راست میگی؟!
هیلا با شوق فراوان چشمهای برقانداختهاش را به ترانه دوخت.
– بخدا دارم راست میگم اصلا باورم هم نمیشه!
ترانه جیغ کشان خودش را در آغوش هیلا انداخت و همین خندهی دختر را به هوا برد.
– عذر میخوام خانما…کافی میل دارید یا چای؟ شاید هم موکا!
صدای پر از حرص شایان میان خوشحالیشان باعث شد تا به آرامی از هم جدا شوند. نگاه هر دو که به مرد طلبکار دست به سینه برخورد کرد، پقی زیر خنده زدند و شایان به این حال سرخوششان چشم غرهای رفت.
– درد، مرض! انگار حمال گیر آوردن…اینجا خندههای شادیشون به راهه بعد منو مثل گارسونا فرستادن براشون تغذیه بیارم کوفت کنن بعد جالب اینجاست که با عنوان شایان شیرینی بهمون بده خرم کردن!
رأس جـنون🕊, [29/03/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲٠۹
ترانه پر از خنده به حرف آمد:
– شایان بخدا اگه کیامهر معید رو میشناختی شنیدن این خبر برات در حد لالیگا بود!
شایان تنش را روی راحتیها انداخت و پا روی پا انداخت.
– برو بابا…والا شما مرده رو خیلی گنده کردین وگرنه مگه میشه یه انسان همچین اخلاقایی داشته باشه؟
هیلا لیوان قهوهاش را از روی سینی برداشت و در حالی که به پشتی مبل تکیه میداد، لب باز کرد:
– خودت میگی انسان دیگه…اون کلا با این اخلاق نداشته انسان نیست عمو جونم!
سقلمهی دردناک شایان را زیر زیرکی رد کرد و برای کمتر حرص دادنش، لبخندش را پشت لیوان مخفی کرد.
– زهرمارو عمو جونم!
– راستی هیلا خبری از مامانت داری؟
چهرهی شایان به وضوح درهم شد. میدانست که کل خانوادهاش به جز عزیز دلِ خوشی از مادرش نداشتند و به میان آوردن اسمش چیزی جز اعصاب خوردی برایشان به ارمغان نمیآورد.
– بعد از اون مهمونی نه!
ترانه بیتوجه به اخمهای شایان زمزمه کرد:
– عجیبه ها…عادت نداشت اینجور بیخبر بمونه.
پوزخند هیلا بلند و صدادار بود.
– خودش خوب میدونه وقتی فرزین تو اون عمارته من از همهی کسایی که اونجان متنفرم حتی اگه خودش هم باشه!
شایان بود که دستش را فشرد و ترانه سعی کرد از راه آرامش وارد شود:
– نزن این حرفو عزیزم…هر چی هم باشه مادرته و احترامش واجبه!
رأس جـنون🕊, [30/03/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۱٠
سرش را روی شانهی شایان گذاشت و پلک بست.
– میدونم مادرمه اما این دست خودم نیست…من تا قیام قیامت نه از اون مرتیکه محسن خوشم میآد نه کینهی پسر سگ صفتش از دلم بیرون میره!
ترانه نفسش را با آهی بیرون داد و ترجیح داد که بحث را ببند. خودش خوب میدانست که تنفر هیلا از ضیائی بعد از دزدیدن آن مدارک به مراتب بیشتر و سختتر شد.
– حالا یه امروزه من قدم رنجه فرمودم پا به این خونه کوفتی گذاشتم پر نورش کردم لااقل اوقات تلخی نکنین.
– راست میگه هیلا…مخصوصا که فعلا برد دست ماست!
همین تک جمله کافی بود تا ضایع شدن کیامهر برای بار صدم در ذهنش نقش ببند و خندهاش را پررنگتر کند.
– آماشاالله چه خوب هم میخندی!
– همچین خوشم اومده ازش…فکر کن این چه جونوریه که فکر شکستش تو رو اینجور به خنده میندازه!
خندهی هیلا صدادار شد و کمی بعد قلپی از قهوهاش نوشید.
– خیله خب حالا چیکار کنیم؟
شایان از راه دلقکوارانه وارد شد:
– هیچی فقط خودمون رو برای دیدار زیبای فردا و دیدن یک عدد اعجوبهی کنهی نچسب آماده کنیم.
– شایان خدایی هنوز با اون زنه لجی؟
هیلا اجازهی جواب دادن را به شایان نداد:
– هنوز لجی؟ این تا آخر عمرش هووش میمونه!
شایان نمایشی گوش هیلا را گرفت و کمی کشید.
– تنفر من حرمت داره نه لذت!