رمان رأسجنون پارت 21
خم شده بود تا سینی را روی جای خالیِ میز بگذارد که با شنیدن حرف کیامهر حرکت تنش متوقف شد. از حرص چشم گرد کرده بود و به صورت غریزی گوشهی لبش را جوید.
کیامهر با دیدن توقف آشکار هیلا، نیشخندی روی لب نشاند و با حس قدرت بیشتری، تنش را به پشتی مبل تکیه داد.
– خانم شرافت؟
صدای کیامهر باعث شد تا هیلا از آن خلسهی پر انتقامش بیرون بیاید…سپس با نیم نگاه کوچکی به سمت استایل مثال نزدنی مرد، سینی را روی میز گذاشت و کمر راست کرد.
با لحنی پر از حرص و خشم رو به کیامهر غرید:
– با من کاری ندارید…جناب معید؟
معید گفتن پر غیضش خنده کیامهر را تشدید کرد و باعث شد جهت پنهان کردن آن، مرد سر به پایین بیاندازد. در همان حوالی نگاهش به محتوی سینی خورد و در کسری از ثانیه با خندهای جمع شده ابروهایش را بهم گرده زد.
– برو شکلات بیار.
هیلا با دستوری که از سمت کیامهر شنید، ابرویی از تعجب بالا انداخت. باور این همه پررویی از جانب مرد، برایش سخت بود.
– بله؟
کیامهر پلک عصبی باز و بسته کرد و سعی کرد صدایش بالا نرود.
– شکلات بیار.
هیلا بیخبر از همه جا، تک خندهی ناباوری زد که صدایش از گوش کیامهر دور نماند.
– نه…مثل اینکه منو با نوکرتون اشتباه گرفتید!
رأس جـنون🕊, [07/01/1402 09:48 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۴۲
کیامهر بار دیگر نگاهی به چندشناکترین خوراکی روبهرویش انداخت و از شدت کلافگی دستی به صورت داغ کردهاش کشید. فکر اینکه چه کسی جرأت انجام همچین کاری را به خودش داده اعصابش را بیشتر بهم ریخته بود.
اما دلیل آن فشاری که اجازه نمیداد صدایش را برای دخترک زبان دراز روبهرویش بلند کند را نمیدانست.
دست خودش نبود که صحنههای پناه گرفتن هیلا در آن روز لعنتی جلوی چشمانش چرخ میخورد.
– خانم شرافت این سینی رو برگردونید و جای این کوفتیا شکلات بذارید.
تن صدای مرد پر از خشم و مهار بود. هیلا اخم درهم برده بیحواس پرسید:
– چرا؟
کیامهر نفس حبس شدهاش را به زور بیرون داد.
– از کوکی گردویی متنفرم.
هیلا اول کمی بهت زده شد و ابروهایش ناخودآگاه بالا پریدند. چند ثانیهای نگذشت که روی خبیثش بیدار شد و لبخند نه چندان کوچکی رو لبانش نقش بست.
– آها!
کیامهر با شنیدن آهانی که انگار پر از خنده تلفظ شده بود سر بالا گرفت…با دیدن چشمان پر از شیطنت و لبخند گل و گشاد دخترک، دست چپش را مشت کرد.
همین را کم داشت که وسط این شرایط حال بهم زنی که ایجاد شده بود، هیلا پا روی دمش بگذارد و بخواهد انتقامش را بگیرد.
– خانم شرافت لطفا یه لحظه بیاید کارتون دارم.
چشمان کیامهر پر از تهدید روی چشمانش نشست اما باعث نشد در تصمیم هیلا خللی ایجاد کند.
– اومدم.
رأس جـنون🕊, [08/01/1402 09:30 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۴۳
– هیلا!
اولین بار بود که اسمش را صدا میزد…انقدری عصبی بود که حواسش به نوع صحبت کردنش هم نبود. هیلا بیتوجهی نثار اسمی که هشدار آمیز صدا زده شده بود کرد و با نیشخندی پررنگی تنه عقب گرداند و به سمت آشپزخانه رفت.
کیامهر معید میتوانست قبل از تیکه بار کردن حواسش را جمع کند و به کسی که مقابلش قرار گرفته بود دقت کند. هیلا هر کسی نبود که بخواهد در برابرش سکوت کند و سر خم کند.
***
– از هر چی کوکی گردوییه متنفرم.
و بعد با اعصابی خراش برداشته جعبه روی میز را محکم به دیوار کوباند و همین قهقهی میعاد را پشت مانیتور لب تاپ به هوا برد.
حساب کسی که کوکی گردویی به اتاقش پست کرده بود را خواهد رسید.
– نیشتو ببند میعاد!
– کیا هیلا خوراک خودته داداش.
کیامهر چپکی نگاهش کرد و دستش را جلو برده لیوان آب را برداشت.
– بهتره بگم خوراک توئه میعاد چون هیچکس اندازه تو از حرص خوردن من لذت نمیبره!
– ولی عمراً فکر میکردم همچین جرأتی داشته باشه از دستورت سرپیچی کنه.
بعد خوردن قلپی از آب، لیوان را کنار لب تاپ گذاشت.
– رو بهش دادم که برام شیر شده.
– نچ…بحث رو نیست، این دختره از اولش هم همین بود، اگه میخوای بزنی زیر حرفم تا اون روزی که تو بیمارستان پوزهتو به خاک مالوند رو یادت بیارم.
رأس جـنون🕊, [09/01/1402 02:56 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۴۴
میعاد تا فک قفل شدهی کیامهر را دید، دستش را روی دهانش گرفت تا نیش بازش را پنهان کند و همین کیامهر را بیشتر عصبی کرد.
– میعاد دلت واسه اون استخونای فکت بسوزه که پام برسه ایران باید بهشون یه بای بدی!
میعاد پس از قهقهی نه چندان بلندی لب باز کرد:
– خیله خب فعلا اینارو ول کن…کی با شرکت سِرز قرار داری؟
کیامهر دستی به پیشانیاش کشید و رو به لب تاپ کمرش را کمی خم کرد.
– قرار بود امروز واسه شام باشه که مشکلی برای رفعت سِرز پیش اومد و با پرواز رفت آنکارا.
میعاد اخمی روی پیشانی نشاند.
– خب…الان باید چیکار کرد؟
– اگه تا فردا برگشت که هیچ…اگه برنگشت باید این ملاقات با حضور پسرش انجام بشه و قراردادش با امضای اون بسته بشه!
– ولی این درست نیست بنظرم.
کیامهر دستی به دور دهانش کشید و شانه بالا انداخت.
– فعلا راهی جز قبول این کار نداریم…هر چه زودتر این قضیه بی سر و صدا بسته بشه به نفعمونه، نباید تا زمان بستن قرارداد حتی یه نفر از این قضیه خبردار بشه چون قطعا محسن دست روی دست نمیذاره!
– کیا بنظرم هر جور شده تا قبل بستن اون قرارداد باید حواس محسنو پرت کنیم…نهایت بشه خبر سفرت رو تا سه روز پنهون نگه داشت.
کیامهر پوفی کشید و سرش را اندکی به چپ و راست چرخاند.
– اتفاقا همین نظرو داشتم ولی هیچ فکر درستی به مغزم نرسید.
رأس جـنون🕊, [10/01/1402 09:40 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۴۵
– بنظرم خبر اومدن فرزینو پخش کنیم…جذاب میشه اگه طرف قرارداداش بفهمن محسن خان ضیائی برگشت تک پسرشو پنهون کرده…قطعا اونقدری سرش گرم جمع کردن گَندای فرزین و پاچه خواری میشه که ده تا سفرم بری خبر نمیشه.
کیامهر متفکر تنه عقب کشید و لب بهم فشرده هومی زمزمه کرد.
– چه دیر یا زود، تو باید اون موشو از لونهش بکشی بیرون…قبل اینکه بتونه نقشهشو تکمیل کنه!
دستی به صورتش کشید.
– حتی اسمش به تنهایی میتونه یه تنه گند بزنه به اعصابم.
میعاد نیشی چاکاند و لب باز کرد:
– فعلا درجهی کوکی گردویی بالاست!
چشم غرهی کیامهر را مثل همیشه ندید گرفت و شانه بالا انداخت.
– میعاد همه چیزو با پویا هماهنگ کن، درست جلو برین باز گند بالا نیارین!
– خیله خب رئیس نگران نباش…فعلا نگرانیتو سمت مهماندار جدیدت بچرخون مبادا بدزدنش…اونوقت کسی نیست دیگه بهت کوکی گردویی برسونه!
کیامهر بهت زده به تصویر خوش خیال میعاد خیره شد و کمی بعد همزمان که دستش را برای قطع تماس جلو میبرد، غرید:
– دیگه داری زر میزنی میعاد، گم شی خیلی به صرفهتره!
و دیگر اجازهی جواب را به میعاد نداد و بعد از قطع تماس نفس عمیقی کشید. با شنیدن صدای تقهای که بیوقفه به در اتاق میخورد از روی صندلی بلند شد.
امروز پارت نیست😥
رمانت قشنگه و قامت قوی و موضوع جدیده معلومه کپی نشده مثله رمان گنج میراث که پارت یکش با ملورین مو نمیزنه ..😐