رمان رأسجنون پارت 19
– یعنی میخوای بگی دست کم گرفتمت خانم کوچولو؟
هیلا پوزخندی زد. عمق درد این پوزخند را میشد در رگ و پیاش حس کرد.
– دست کم نه!
اینبار دور، دورِ منه فرزین خان…هم تو اینو میبینی هم بابات که بار آخرشه از من برای جلو بردن نقشههاش سوءاستفاده میکنه!
– بابام چیکار کرده؟
صدای فرزین جدی شد و هیلا بیخیال این حالتش گوشی را از گوشش جدا کرده، تماس را قطع کرد.
با پلک کوتاهی چند نفس عمیقی برای آرامتر شدن خودش کشید.
لعنتی به شانس همیشه در خوابش فرستاد. که اگر شانس داشت وصلت مادرش با این قوم یهود چه معنی داشت؟
تی پایی به سنگ کنار پایش زد و چند قدمی به جلو برداشت. شنیدن صدایش به قدری حالش را بد کرده بود که صورتش را درهم کرده و بیهدف نگاهش را در خیابان میچرخاند.
به هر چه که فکر میکرد، در آن راه چارهای برای بهتر شدن حالش پیدا نمیکرد.
انگار خندیدن به او نیامده بود. تا آمد از دوئل بینظیر میعاد و تارا لذت ببرد، فرزینِ خانه خرابکن پیدایش شد!
– لعنت به اول و آخرت فرزین!
این را زیر لب با خود زمزمه کرده و بیفکر برای تاکسی دست بالا برد. دلش عجیب هوای یک پناهگاه قدیمی را کرده بود.
– دربست ولیعصر…
رأس جـنون🕊, [20/12/1401 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۲۸
پیرمرد پشت فرمان چشمهایش کمی از تعجب گرد شد. حتما گمان میکرد هیلا فاصلهی آن منطقه تا ولیعصر را نمیداند، یا حداقل از ترافیکش بیخبر است.
– دخترم کرایهت گرون میشهها!
تمام مسیر را یا به ترانههای نهچندان دلچسب رادیو گوش داد یا هم با راننده سر و کله زد.
انگار او هم فهمیده بود مسافرش فقط ظاهرش سنگیست و قلباً آشفته است. مدام سعی میکرد حرفی پیش بکشد تا او را سرگرم کند.
حتی برایش ترانهای لری خواند و بعد ترجمه کرد و هیلا در جواب تنها تشکر آرامی به سمتش حواله داد.
– چی بگم جوون…ده سالم بود که رعد و برق زد و پدرمو حین چوپانی سوزوند…از اون به بعد من شدم مرد خونه، آقا بالاسر مادرم و خواهرم. هر بار خسته میشدم از زندگی، بدو بدو میرفتم توی اتاقکی که توی پشت بوم داشتیم، آخه ننهم زانوش درد میکرد و نمیتونست بیاد دنبالم.
هیلا کلافه با دو انگشت بین ابروانش را ماساژ داد. حوصلهی شنیدن مصیبتنامهی دیگران را نداشت وقتی خودش تا قیام قیامت مصیبت نامه برای نوشتن داشت اما دلش هم نمیآمد چیزی بگوید.
هر چه نباشد پیرمرد داشت برای حال و هوای او روضه میخواند!
– با خیال راحت گریه میکردم…بعد میاومدم پایین و به روی خودم نمیآوردم چیشده اما مادرم تا من رو میدید میگفت میدونی چشم آدمها یه آژیر داره؟
هیلا مردمکهایش را در حدقه چرخاند. این دیگر زیادی بود! داستان علمی تخیلی تعریف میکرد برایش؟
– میگفت وقتی از قوی بودن خسته میشی و دیگه حتی اداش رو هم نمیتونی در بیاری، اون آژیر فعال میشه تا اطرافیان بفهمن…تا بیان کمکت! به قول امروزیا چشم آدمها حرف میزنه!
رأس جـنون🕊, [21/12/1401 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۲۹
نگاهی از آیینهی وسط ماشین به هیلا انداخت و سری با تآسف تکان داد.
– توام چشمات داد میزنه خستهای بابا جان، کمتر به خودت سخت بگیر.
واقعا از چشمهایش معلوم بود که دیگر نای ایستادن ندارد و فقط تظاهر به قوی بودن میکند؟ لبخند تلخی زد و تنها سر تکان داد.
با دیدن تابلوی بزرگی که رویش با نئون های رنگارنگ “کافه کام” حک شده بود، از راننده خواست بایستد.
پولش را با دست و دلبازی حساب کرد و دقیقا روبهروی تابلو ایستاد. عمراً اگر روزی با خودش فکر میکرد دیگر پایش به اینجا باز شود.
فکر میکرد میتواند با فراموشی پاتوقش، آن روزها را هم پشت سر بگذار.
اما نشد…
دوباره به همان نقطه رسیده بود!
فرزین برگشته و عذاب جهنم را با خود آورده.
از مادرش تنها دلسوزی و محبتی بیفایده باقی مانده…چیزی در حوالی نوش دارو بعد از مرگ سهراب!
حتی مانند آن روزها شغلی ندارد البته اگر معاملهاش با معید را در نظر نگیرد. شاید هم تا فردا تارا از حق وتویش استفاده کرده و نامهی اخراجش را به صورتش بکوبد.
انگار عقلش از کار افتاده بود و به یک سری افکار بی سر و ته پناه برده بود.
پوزخند کم جانی زد و به پاهای بیرمقش حرکت داد. تاریخ او را به نقطههایی برگردانده که عاری از هر خوبی و زیباییست.
مانند همین کافه که شاهد اشکها و لبخندهایش بود.
مدتها هم مأمن ناامیدیهایش بود هم پاتوق شادیهایش!
رأس جـنون🕊, [22/12/1401 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۳٠
از تخته سیاه کوچک دم در ورودی که گذشت، همان جملهی همیشگی را دید.
اصلا اسم این کافه از همین شعر آمده بود، حتی این دست خط را میشناخت که به بهترین شکل ممکن نوشته بود:
” غمت غلیظترین کام است…”
جرئتی به خود داد و در شیشهای و مات را به جلو هول داد. گارسون که دختر جوانی بود با آن موهای فانتزی آبی رنگ جهت استقبال پا جلو گذاشت.
در همین حوالی از همانجا تخته سیاه کوچک دیگری را دید که نوشته بود:
” غروب آنطرفِ شیشههای مات تویی…”
هنوز شعرهایشان را عوض نکرده بودند.
به قول خودشان اینها فلسفهی این مکان بودند.
شعر اولی اسم کافه را به ارمغان آورده بود و شعر دوم، دیزاین شیشههای ماتش را!
– چند نفر هستید؟ من راهنماییتون کنم سمت بهترین میز!
سالهای زیادیست که فقط خودش بود و خودش…
– فقط خودمم…
دخترک با لبخندی نمکینی انگشت اشارهاش را به دنجترین قسمت کافه نشانه رفت و نگاه هیلا به آن میز دو نفرهی پرخاطره ماند.
با چه عقل و جرئتی پا به اینجا گذاشته بود؟
گارسون تا جایگیری او روی صندلی راحتی، همراهش آمد و دوباره همان لبخند…
هیلا جنس این لبخندها را میشناخت.
از همانهایی که مهماندارها روی صورت مینشاندند، فریبنده و غیر واقعی!
– این منو خدمت شما…فقط امروز نیروهامون کمه، بیزحمت برای سفارش خودتون تشریف ببرید صندوق!
رأس جـنون🕊, [23/12/1401 02:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۳۱
برای تائید تنها پلک روی هم فشرد و بیحوصله منو را باز کرد. یک روز همه چیزش با دل کندن از این کافه و آدمهایش شروع شد.
تمام خاطراتش را رها کرد و از دید تمام آدمها محو شد. حتی خطش را عوض کرد تا پیدایش نکنند. همان روزهایی که راهش را از خانهی مادرش و آن مردک بیشرف جدا کرد.
و حالا بعد از چند سال برگشته بود!
بلکه شاید دوباره روی خوش زندگیاش از همینجا شروع شود…
منو را بست و کیف پولش را از کیفش بیرون کشید. به سمت صندوق رفت و بدون آن که اجازه بدهد دوباره با آن لبخندهای قلابی به او دهانکجی کنند، سفارشش را به زبان آورد:
– یه دبل اسپرسو لطفا!
کارت بانکیاش را بیرون کشید تا به دست دخترک صندوقدار بدهد اما با شنیدن صدایی دستش در میانهی راه متوقف شد و تنش خشک ایستاد.
– معدهت مگه حساس نبود به این تلخیها دختر؟
بغض صدایش تا اعماق وجود هیلا را لرزاند. صدا همان صدای همیشگی بود. با مردمکهایی لرزان سر به عقب چرخاند…چقدر تغییر نکرده بود!
دقیقا برعکس خودش…
– سُها!
سها با شنیدن نامش از زبان او، بغضش ترکید و تنش را در آغوش دخترک روبهرویش انداخت.
– لعنتی کجا بودی؟ کجا بودی؟
عطرش همان عطر گرم و شیرین همیشگی بود. انگار این کافه و آدمهایش تغییری نکرده بودند…غیر از خودش که تمام زندگیاش ترک برداشته بود!
رأس جـنون🕊, [24/12/1401 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۳۲
دقایقی بعد، وقتی رفع دلتنگیشان تمام شد و از شوک دیدار همدیگر بیرون آمدند سر همان میز، روبهروی هم نشستند.
سُها به قدری دلتنگ بود که لحظهای دستش را رها نمیکرد.
– نمیدونی چقدر دنبالت گشتم…مگه میشد تویی که چهار پنج سال هر هفته اینجا بودی یهو دیگه نیای؟ هیچ دلیلی به ذهنم نمیرسید جز…
میدانست سها از چه یا بهتر است بگوید از کِه حرف میزند. حتما فکر میکرد این دنیای مسخره را وداع گفته!
با خلقی تنگ آمده لب باز کرد:
– به این چیزا فکر نکن…همه چی گذشت!
نمیدانست سراغ نفر سوم آن مثلث طلایی را بگیرد یا نه! هر چقدر از سها شرمنده بود، قطعاً از آن نفر سوم صدبرابر بیشتر.
– هنوز نمیخوای بگی؟ این همه تغییر…این همه سال غیبت؟
هیلا با لبخندی خسته سر به طرفین تکان داد. چه میگفت وقتی خودش هم نمیدانست دقیقا چرا اینجاست؟
– گذشته رو ول کن…حیف وقتمون نیست؟ از خودت بگو…توام خیلی تغییر کردی!
نگاهش با غم روی شکستگیهای صورت سها نشست که با موهای هایلایت و تیپ جوانانهاش، تضاد مسخرهای داشت.
– میدونم خیلی پیر شدم…حالا اینجوری نگاه نکن.
هیلا شرمنده مردمک هایش را به سمت دیگری چرخاند و خواست لب به تعریف و تمجید از دوستش باز کند اما سها مجال نداد:
رأس جـنون🕊, [25/12/1401 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۱۳۳
– همه رفتن آلمان! یه من موندم و یه کافه.
ابروهایش بالا پرید. از آن خانوادهی سنتی مهاجرت بعید بود!
البته هیچوقت لازم نبود سوالهایش را به زبان بیاورد، سها خودش پشتِ سر هم اطلاعات تکمیلی را میداد.
امیدوار بود این اخلاقش همچنان پابرجا مانده باشد!
– برای درمان…برای سامی…
انگار همان فنجان اسپرسو داغ را که جلویش گذاشتند، روی تنش به یکباره ریخته شد و استخوانهایش سوزاند…راجب همان نفر سوم حرف میزد دیگر؟!
– سا…سام؟…چی شده مگه؟
ُسها بغضش را فروخورد و بعد از بازدم عمیقی، لب زد:
– سرطان…
هیلا ناخودآگاه از سر بهت هین بلندی کشید و سرش به عقب پرتاب شد. چقدر دیر رسیده بود به داد آدمهای روشن زندگیاش و…لعنتی!
– متاسفم.
سها آهی کشید و خواست بحث را منحرف کند. اما از هر طرف که میرفتند، باز به غم بزرگتری برخورد میکردند.
– دعاش کن…میدونم دعاهات هنوز بیشتر از ماها میگیره.
دلش میخواست پوزخندی روانهی جملهی آخرش کند. اگر دعایش بگیر بود هیچوقت شرایط زندگیاش اینگونه آنرمال نبود!
ناگزیر کمی برای دلداری، دست دخترک روبهرویش را فشار داد و با دست آزادش، فنجان را به لبانش نزدیک کرد.
– هیلا؟ من هنوز کلی حرف دارم…میدونم بعد از خوردن این فنجون میری، میترسم دیگه برنگردی…من هنوز خیلی حرف برات نگه داشتم که بزنم.
نکنه سام و هیلا همو دوست داشتن ممنون از پارتگذاری منظمتون هر چند موافق فاصله سه روزه نیستم