رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 5

4.3
(93)

 

همین نگاه کوچک کافی بود تا خشم‌های درونی هیلا را روشن کند.

– پس بگیرن؟ گمون نمی‌کنم! طبق گفته‌های ایشون شما مدارک مهمی ازشون به سرقت بردید و قسمتی از صورت جلسه‌های شرکتشون هم توی کیف‌تون پیدا شده بود ظاهراً!

چشم‌هایش بیش از این گرد نمی‌شد و با صدایی بلندتر از حد معمول پرسید:

– تو کیفم؟ معلوم هست دارید چی می‌گید؟ با کدوم سند و مدرک این حرفارو دارید می‌زنید؟

مرد بی‌حوصله سر کوچکی تکان داد و نُچی زمزمه کرد.

– گویا لحظه‌ای که توی بازداشت بودید یکی از خدمه کیف و وسیله‌های شما رو می‌آرن و مشخص می‌شه مقداری از اسناد تو کیف شخصی شما بوده اما…متأسفانه مدارک اصلی نبوده!

بیشتر از این نمی‌توانست بهتش را پنهان کند. چرا از هیچ چیز خبر نداشت در حالی که انگار همه چیز زیر سر خودش بود!
عصبی و مستأصل از اتهامات وارده و ناتوانی‌اش در دفاع از خود، بین حرف‌های مرد پرید:

– حالا که اینجوره اصلا به درک…پس منم از حقم نمی‌گذرم، حالا بچرخه تا بچرخیم.

مرد با تکان دادن سرش به تخت هیلا نزدیک شد و برگه‌ی در دستش را به همراه خودکاری به سمت هیلا گرفت.

– اول شکایت نامه‌تون رو پر کنید، لطفا به صورت خلاصه شرح بدید که چه اتفاقی افتاد…فقط اتفاقات مهم!

سعی کرد روی تخت نیم‌خیز شود اما با سرگیجه‌ی شدیدی که یکهو به سرش وارد شد سر جایش متوقف شده دستی به سمت پیشانی‌اش برد.

رأس جـنون🕊, [26/08/1401 11:00 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳٠

– حالتون مساعد نیست. بگید من مکتوب می‌کنم.

***

– این خانوم از شما بابت ضرب و شتم شکایت دارن!

کیامهر با چهره‌ای سرخ از خشم از جا بلند شد و همان‌طور که در چشم‌های بی‌حالِ هیلا زل زده بود، صدایش را بالا برد:

– این خانوم غلط کردن!

اخم‌های مأمور درهم رفت و پوزخند هیلا پررنگ‌تر شد. این دختر قرار بود بلای جانش شود انگار!

میعاد دست کیامهرِ خشمگین را گرفت و نگذاشت نزدیک تخت دختر برود؛ می‌ترسید دوباره کاری کند و کاسه و کوزه‌ها سر خودشان بشکند.

– ادبت رو حفظ کن آقا…وقتی اورژانس رسیده به خونه‌ی این خانوم، همسایه‌ها ورود شما رو به آپارتمان‌شون تأئید کردن و البته ضرب و شتم رو هم انکار نکردید، بنابراین شکایت حقشونه!

هیلا با آن چهره‌ی رنگ پریده و پیشانی باندپیچی شده، پیش چشمان کیامهرِ معید مدام پوزخند می‌زد و جان او را به آتش می‌کشید.
همانطور که قسم خورده بود، انتقام آن تحقیر شدن را از او می‌گرفت!

– بله حقمه…از حقم نمی‌گذرم…و شکایتم رو پس نمی‌گیرم!

کیامهر موهایش را از عصبانیت چنگ زد و از پنجره‌ی سراسری بیمارستان، به بیرون نگاهی انداخت. هوای تازه نیاز داشت…گویا در سرش بمبی نزدیک به انفجار بود!

– چون این شکایت دو طرفه هست، یعنی هر دو با دلایل محکمه پسند از هم شکایت دارید، پیشنهاد من اینه که با هم دیگه به توافق برسید و موضوع رو کش ندید!

رأس جـنون🕊, [28/08/1401 02:46 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۱

مأمور این را گفت و به نیابت صحبت کردن آن دو نفر و کنار آمدن‌شان باهم از اتاق خارج شد. هیلا کمی از تنها ماندن با آن شیر زخمی ترسید اما به روی خودش نیاورد.

به سختی روی تخت نیم‌خیز شد. حس می‌کرد در حالت درازکش موضع قدرتش پایین می‌آمد.

– بهتره زودتر بریم کلانتری جنابِ معید! چون من ابداً با آدمی مثل شما معامله نمی‌کنم.

کیامهر ناباور و پر بهت خندید. میعاد اما نگران بود. این خنده‌های هیستریک را خوب می‌شناخت، بعدش طوفان بود!

– ولی اونی که نیازه برای معامله التماس کنه شمایی خانوم، نه من!

حین حرف زدن به تخت هیلا نزدیک شد و حال حتی میعاد جرئت نداشت جلویش را بگیرد. هیلا با لبخندی حرص‌درار شانه بالا انداخت.

– بهتون یاد ندادن افترا زدن عواقب سنگینی داره؟ نگفتن اینا رو بهتون مادر محترم؟

دخترک اشتباه کرده بود…دقیقا نقطه ضعیف کیامهر معید بزرگ همین بود! جان می‌داد برای مادری که جانش را برایشان گذاشته بود و حالا دخترک زیر زیرکی تهمت می‌زد؟

در تلاش بود که وضعیت را بدتر نکند و خون دخترک به گردنش نیفتد. دستش روی میله‌های کناری تخت نشست و نگاهی وحشتناک به هیلا انداخت.

– ببین دختر جون…حواست به دهنت باشه چی ازش می‌زنه بیرون…قطعا دفعه بعد با چیز خوبی روبه‌رو نمی‌شی!

صدای میعاد میان دوئل نگاه پر خشم‌شان پرید:

– بنظرم بیایم باهم حرف بزنیم به یه توافقی برسیم…جنگ بسه!

رأس جـنون🕊, [29/08/1401 01:01 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۲

نگاه هر دو به سمت میعادی برمی‌گردد که جمله‌اش به شدت مضحک‌وار بود. یکی اسناد دزدیده بود و یکی گویا به قصد کُشت زده بود…از نظر یک عقل سلیم این دو به توافق می‌رسیدند؟

قطعا نه ولی کیامهر هیچ‌جوره نباید پایش به کلانتری و بازداشتگاه باز می‌شد. نه تا وقتی که کلی دشمن بیرون از این محوطه منتظر زمین خوردن اویی بودند که انگار کل ایران در دستش بود!

در این حوالی دوئل نگاه‌ها در اتاق به شدت باز شد و ترانه سراسیمه وارد شد. با دیدن کیامهر هول شده سلامی کرد و خودش را به تخت هیلا رساند. گویی حالش بهتر شده بود!

– خوبی تو؟ چه بلایی سرت اومده؟

کیامهر از تخت فاصله گرفت و کنار میعاد رو به پنجره ایستاد.
هیلا به آرامی لب زد:

– بهترم فقط یکم سرگیجه دارم.

نفس عمیق ترانه خنده‌ی کوچکی را گوشه‌ی لب هیلا کاشت.

– خداروشکر…نگفتی که چت شده!

– آخر شب آقای معیدتون تشریف آورده بود خونه زد این بلا رو سرمون آورد.

جملاتش پر از حرص بود. چقدر دلش می‌خواست تلافی دردی که کشیده بود را سرش دربیاورد!
ترانه با تعجب چنگی به گونه‌اش زد.

– خاک به سرم چقدر وحشی بوده چطور دلش اومده آخه؟

ترانه با چشمانی گرد شده سرش را به سمت کیامهر چرخاند و چشم غره‌ای به سمتش رفت و همین میعاد را به خنده انداخت.

رأس جـنون🕊, [30/08/1401 02:01 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۳

– حالا کی به دادت رسید؟

– خانم رحیمی صبح هر چی در زد دید درو باز نمی‌کنم فکر کرده رفتم سرکار اومد وضعیت‌مو دید بنده خدا زنگ زد اورژانس!

ترانه متأسف نگاهی به سر و وضع نزارش انداخت.

– خداروشکر بازم…مامانت خبر داره؟

اخمی میان ابروهایش نشست. همین کم بود تا مادرش هم خبردار شود!

– نه خبر نداره خودم گفتم بهش خبر ندن وگرنه اون مرتیکه رو پشت خودش می‌کشه می‌آره…من اصلا اعصاب دیدن‌شو ندارم!

کنارش روی صندلی نشست.

– ولی امروز صبح زنگ زد نگرانت بود…می‌گفت از دو روز پیش هر چی بهت زنگ می‌زنه جواب نمی‌دی…منم گفتم حتما وقت نداشته گوشیش‌و چک کنه! فکر کنم بهش خبر نداد تو چه دردسری افتادی.

– خوب کاری کردی بهش نگفتی و اون…حتما یه نقشه‌ای داره که نگفته!

ترانه سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت. خبری بدتر از آن داشت و اما حال بد هیلا جلوی گفتنش را می‌گرفت.

– هیلا حالا چیکار کردی؟ قبل از اینکه بیام داخل یه مأمور پلیس رو بیرون دیدم.

خونسرد لب زد:

– ازش شکایت کردم.

– هیلا زده به سرت؟ بدبخت‌ترت می‌کنه این دختر!

پوزخندی زد و نیم نگاهی به سمتش انداخت. خودش و مرد کناری‌اش مشغول صحبت بودند.

– مثلا می‌خواد چیکار کنه؟ یا از شکایتش برمی‌گرده یا دیگه هر چی قانون خودش در نظر می‌گیره!

– دختر فکر کردی الکیه؟ می‌دونی اینی که جلوته چه کله گنده‌ایه؟ اونقدری نفوذ داره که حتی یه شب بازداشتگاه نمونه!

رأس جـنون🕊, [01/09/1401 09:43 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۴

ابروهای هیلا به بالا پریدند. مگر این مرد کِه بود؟

– یعنی چی؟

– هیلا این آدمی که داری می‌بینی اِنقدری قدرتمند هست و دم و دستگاهش بزرگه که اندازه‌ی موهای سرت فکر کنم دشمن داشته باشه! واسه همینه که حتی جت شخصیش هم با نظارت اداره می‌شه…فکر کردی تو اون روزی الکی رفتی جای من؟ پدرم دراومد تا راضی شدن اونم با ضمانت من!
شکست این آدم اونقدرا که فکر می‌کنی راحت نیست.

چشم در حدقه چرخاند. دروغ نبود اگر اعتراف می‌کرد نیمچه ترسی در دلش ریشه زده بود و در حال جوانه کردن بود.

– یعنی…می‌گی حالا چیکار کنم؟

– ببین در هر صورت برای وجهه‌ش خوب نیست پاش به کلانتری و این چیزا باز بشه پس می‌تونی یه تصمیم خوب بگیری…یه ضمانت نامه ازش بگیر که دیگه اذیتت نکنه و تو به اون شرط از شکایتت صرف نظر می‌کنی!

فکر خوبی به نظر می‌رسید و برای قطع آن ریشه‌ی کاشته شده در دلش هم راه حل خوبی بنظر می‌آمد.

– پس برو به مأمور بگو بیاد داخل.

ترانه سری تکان داد و از کنار تخت هیلا بلند شد.
رفتنش حواس کیامهر و میعاد را جمع کرد. چند ثانیه‌ای نگذشته بود که با ورود مأمور و ترانه، ابروهای دو مرد بالا رفتند و حالْ، بنظرش بهترین تصمیمی بود که می‌توانست در آن لحظه بگیرد.

– خب…نتیجه؟

نفس عمیقی کشید و نگاه ترانه پر اطمینان به سمتش افتاد.

– من از شکایتم می‌گذرم…اما فقط به یه شرط!

رأس جـنون🕊, [02/09/1401 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳۵

– به چه شرطی؟

قطعا همگی به یک چیز فکر می‌کردند و آن هم گذشتن کیامهر از شکایتش بود و همین باعث شد گوشه‌ی لبش کمی به بالا تمایل پیدا کند. دخترک زیادتر از آنچه که نشان می‌داد سرتق بود!

– یه ضمانت نامه نوشته بشه که دیگه هیچگونه آزار و اذیتی از سمت این مرد به من نرسه…حتی از طریق ناشناس…چون من با کسِ زیادی در ارتباط نیستم و اگر هستم مشکلی باهاشون ندارم که بخوان ناشناس برام مشکل ایجاد کنن!

متوجه‌ی سخت شدن فک خوش تراش مرد شد و همین حس لذتش را در درونش بیشتر کرد.
اگر ترانه باعث راه پیدا کردنش در دردسر بزرگی شده بود قطعا با این پیشنهاد پنجاه درصد جبران کرده بود!

مأمور سری تکان داد و به سمت قد و قامت چهارشانه‌ی مرد رو گرداند و منتظر نگاهش کرد.
البته نگاه همگی به سمتش بود و همه منتظر یک جواب!

آرنج میعاد واضح به دستش برخورد کرد و بعد چشم و ابرویی بود که به سمتش می‌رفت…و این نشانه‌ی رهایی‌اش از این شکایت لعنتی بود اما همه خوب می‌دانستند که با آن ضمانت نامه چقدر از سمت دخترک تحقیر شده بود!

– خیله خب…قبوله!

***

– خدایی عجب دختر سرتقی بودها! به عمرم همچین آدمی ندیده بودم.

سری به نشانه‌ی تأئید تکان داد و با حرص واضحی افزود:

– فقط منتظرم یه مدرک به دستم برسه که کار اون دختره بوده…بلایی سرش بیارم تا بفهمه واسه کی شاخ و شونه می‌کشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا