رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 1

4.4
(112)

خلاصه رمان

هیلا شرافت، دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری آقازاده شود…کیامهر معید!
مردی جذاب و باصلابت…و به همان‌اندازه بی‌رحم!
چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟
اگر ته این قضیه دشمنی عمیقی رو فریاد بکشه بی‌خبر از دلدادگی دو نفری که جون می‌دن برای هم چی؟

*****
با ورودش به سالن، نسیم گرمی به صورتش برخورد. انگار که از بین یخ‌های قطبی، به کنار شومینه‌ای گرم رسیده باشد، سرمایی که تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود کم کم از بین رفت.

صدای تیک‌تاک ساعت که در سالن سراسر شیشه‌ای ترمینال فرودگاه می‌پیچید، میگرن لعنتی‌اش را سر لج می‌انداخت تا درد بیشتری به شقیقه‌هایش تحمیل کند.

دلش اتاقی تاریک می‌خواست و موبایلی خاموش و یک مرخصی یک‌ساله؛ تا از فرط خستگی و سردرد هر چیزی روی اعصابش رژه نرود.

به راه باقی مانده تا درب خروج نگاه کرد و آه کشید. هر وقت پاهایش این‌گونه بی‌جان می‌شدند، سالن انگار کش می‌آمد؛ هر چه می‌رفت نمی‌رسید.

در خروجی را که باز کرد، ابتدا سوز سرما و سپس خش خش برف بود که تغییر آب و هوای شدید تهران پس از یک سفر کوتاه دو روزه را به او نشان می‌داد.

چمدان را روی صندلی‌های عقب گذاشته و با حالی خراب و خسته پشت رل نشست.
تحمل کردن همین مقدار زمان کم برای گرم شدن ماشینی که دو روز هیچ تکانی نخورده، به شدت طاقت فرسا بود. با دیدن ساعتی که سه و بیست دقیقه را نشان می‌داد کلافه پلکی زد و اسکرین گوشی را باز کرد.

« هر وقت رسیدی بهم خبر بده مامان جان سفرت بی‌خطر!»

پوفی کرد و دستانش به صورت خودکار شروع به تایپ کردند.

«رسیدم مامان نگران نباش»

گوشی را خاموش کرده و به کناری انداخت.  چند دقیقه‌ی کوتاهی پلک بست بلکه این نبض زدن‌های مداوم شقیقه‌اش کمی آرام گیرد و او را تا خانه همراهی کند.

ماشین اندکی گرم شده را به سمت خانه حرکت داد و پس از دقایقی که هر کدام برایش اندازه‌ی یک قرن می‌گذشتند بالاخره به مقصد رسید و ماشین را گوشه‌ای پارک کرد.

رأس جـنون🕊, [27/07/1401 12:19 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۲

وارد خانه شده و گوشی و لباس‌ها را به یک سمت پرت کرده تن آش و لاش پر از سرمایش را روی تخت انداخت. خدا پدر و مادر خانم رحیمی را رحمت کند که قبل از آمدنش پکیج خانه را روشن کرده و گرمای دلچسب و خواب‌آوری را رقم زده بود.

***

– الو مامان جان؟ هیلا کجایی دو ساعته اون گوشی رو سوراخ کردم بهت زنگ زدم جواب نمی‌دی…خواستم بهت بگم امشب یه مهمونی خونه‌ی شکیلا قراره برگزار بشه چند بار زنگ زده اصرار کرده که باید بیای…یادت نره‌ها!
هر وقت تونستی بهم زنگ بزن.

صدای پوف کلافه‌اش و ناله‌ی بلندش هر دو همزمان به هوا رفت. بعد از آن میگرن و خستگی شدید، با این بند و بساط مهمانی و اصرار شکیلا چه می‌کرد؟

سرش را به بالشت زیر سرش کوبیده و با رخوت خاصی از روی تخت بلند شد. ساعت دوازده و نیم ظهر الان حکم اول صبحش را داشت و با این وضعیت مهمانی و لباس نداشتنش قطعا خبری از استراحتِ بیشتر نبود!

حوله‌اش را برداشته و با دوش کوتاه چند دقیقه‌ای از حمام بیرون زد و پاهایش را به سمت آشپزخانه حرکت داد که با به صدا درآمدن کالر آیدی در جایش متوقف شد.

– الو هیلا خونه‌ای؟ چرا هر چی زنگ می‌زنم جواب نمی‌دی؟ تو رو خدا جوابم‌ رو بده گیر افتادم!

صدای گرفته و ناله مانندش او را به سمت گوشی پرت شده‌ی روی مبل کشاند.
با دیدن تعداد تماس‌های ترانه سوتی زد و گوشی را دم گوشش نگه داشت.

رأس جـنون🕊, [27/07/1401 12:19 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۳

– معلوم هست کجایی؟

روی مبل نشست و گره‌ی حوله تنی‌اش را محکم کرد.

– در حال مرگ! این چه سؤالیه می‌پرسی مگه نمی‌دونی وقتی می‌رسم خونه چجور بیهوش می‌شم…تو چرا صدات گرفته؟

– هیلا دستم به دامنت!

پشت بند جمله‌اش صدای سرفه‌ای بود که به گوشش رسید و موجبات خنده‌اش را فراهم کرد.

– سرماخوردی؟

– آره لحظات آخر زندگیمه!

قهقه‌ی دخترک به هوا رفت.

– رو آب بخندی دو دقیقه دهنت‌و ببند…وای هیلا بدبخت شدم بدجور به کمکت نیاز دارم!

با خنده دستی به گوشه‌ی لبش کشید.

– خیله خب بگو.

– عهد همین امروزی که من رو به موتم اون مرتیکه‌ی خودشیفته‌ی از خودراضی باید بره قبرس…من همینجوریشم دارم می‌رم زیر سرم بیا و من‌و نجات بده جام برو.

ناراضی از وضع پیش آمده چشم در حدقه چرخاند و صدای نزار ترانه خودش گواهی همه چیز بود.

– تران؟

– می‌دونم خسته‌ای ولی دستم به هیچ‌جا بند نیست…آقای معید به شدت سر گزینش بچه‌ها حساسه من جرأت نمی‌کنم بهش بگم امروز رو یکی دیگه جام بیاره وگرنه می‌گه با همون سرم توی دستت باید بیای…تو هم مورد اعتمادمی دیگه خیالم راحته خودم باقیش‌و حل می‌کنم.

حداقل راهکار خوبی برای پیچاندن آن مهمانی و افراد از خودراضی که هیچگونه علاقه‌ای به حضور او نداشتند بود.

رأس جـنون🕊, [27/07/1401 09:51 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۴

– خیله خب…مگه راهی هم جز قبول کردن دارم؟

صدای خش دارش به خنده آغشته شد.

– نه فقط داشتم بهت احترام می‌ذاشتم یا بهتره بگم خرت می‌کردم.

ته مکالمه‌اش را با گمشویی سر آورد و با دیدن سه ساعتی که باقی مانده بود به سمت آشپزخانه رفت و غذایی گرم کرد.

به تنهایی زندگی کردن عادت کرده بود و همین باعث شده بود او را تبدیل به دختری سرد و سخت کند.
دختری که شاید خیلی‌ها در حسرت زیبایی او بودند اما او بی‌تفاوت از داشتن همچین نعمتی!

***

– لیموش رو زیاد بزن، ترش دوست دارن.

کلافه از تذکر‌های نابه‌جای مردی که قرار بود تنها در پرواز امروز همکارش باشد، لب روی هم فشرد و لیموی دیگری را با حرص از وسط برید.

اصلا او را چه به خدمت رسانی به آقازاده‌های پرواز‌های خصوصی؟ حتی کارکنانشان از دماغ فیل افتاده‌اند، وای به حال خودشان!

– حالا حتما باید لیموی تازه می‌بود؟

قر و فرهای این جماعت تمامی نداشت و دل دردی که از ظهر به جانش افتاده بود، هیلا را آنقدری بی‌حوصله‌ کرده که نای شرکت کردن در بازی این بچه‌پولدارها را نداشته باشد.

هسته‌های ریزش را درآورد تا مردک نخواهد سر این هم طعنه‌ای بارش کند. جواد همان‌طور که عسل را روی پنکیک‌های تازه و خوش عطر می‌مالید، بادی به غبغب داد و با تاسف هیلا را نگاه کرد.

– جناب معید روی این چیزها حساسن…همه چیز باید تازه‌ترین و بهترین باشه، این یه پرواز خصوصیه، نه اون پروازای در‌ و پیتی که سه ساله براشون کار می‌کنی.

رأس جـنون🕊, [27/07/1401 09:51 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵

دندان روی هم سایید و خواست لیچاری بارش کند اما با یادآوری ترانه، منصرف شد.
با نفس عمیقی سعی کرد خود را کنترل کرده و تنها چند ساعت دیگر آبرو داری کند.

حداقل برای خواباندن کل این جواد بی‌قواره هم که شده، باید حرفه‌ای رفتار می‌کرد تا بفهماند تجربیاتش در این سه سال پرواز چندان کم هم نبوده!

– خب حالا…عصرونه‌ی مخصوص این جناب معیدتون آماده نشد؟ این شربت زیاد بمونه تلخ می‌شه‌ها!

به پنکیک‌های درون دست جواد اشاره زد و او قاشق دیگری از نوتلا پر کرد و با وسواس روی پنکیک بعدی مالید.

– تو شربت رو ببر اینم الان حاضر می‌شه.

هیلا باشه‌ی آرامی گفت و لیوان‌ بزرگ شربت را در سینی شکیلی گذاشت، امکانات اینجا از آشپزخانه‌ی کوچک خانه‌اش هم بیشتر بود!

به رسم همیشگی شغلش، تمام گرد و غبار نشسته بر قلب و ذهنش را پشت لبخندی فریبانه، مخفی کرده و با رویی گشاده به سمت تنها مسافر پرواز خصوصی امروزش رفت.

مرد با اخمی ریز در حال مطالعه بروشوری چند صفحه‌ای بود که کلماتش آن‌قدر ریز بود که اگر ذره‌بین دستش می‌گرفت، تعجب برانگیز نبود.

صدایش را صاف کرده و معذب از این‌که خلسه‌ی مرد را بهم می‌زند، آرام گفت:

– جناب معید، شربتتون رو آوردم.

مرد سرش را تکان داد و هیلا لیوان را روی میز کوچک روبه‌رویش گذاشت. کمی اضطراب داشت اما نه برای حضور مرد عبوس، بلکه از خوشمزه بودن شربتش مطمئن نبود و نمی‌خواست ترانه برای معرفی‌اش رو سیاه شود.

رأس جـنون🕊, [28/07/1401 09:37 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶

حدس می‌زد اگر مزه‌ی باب میلش را نداشته باشد، حتما به رویش خواهد آورد. همچنان با چشم‌هایی ریز شده به صفحه درون دستش نگاه می‌کرد و بهترین زمان بود تا هیلا جیم بزند. ترجیح می‌داد زمان نوشیدن شربت، آن‌جا نباشد.

قدمی عقب رفت اما مرد بدون آن‌که از بروشور چشم بگیرد، دستور ایستش را صادر کرد.

– صبر کنید چند لحظه.

متعجب سر جایش برگشت و با لبخندی که حالا فقط کمی کمرنگ شده بود، به انتظار ایستاد. گاهی این لبخند ها را احمقانه می‌دانست و خودش را به رباتی خندان تشبیه می‌کرد.

انتظارش که طولانی شد، کمی این پا و آن پا کرد. نگران تلخ شدن لیموهای تازه بود. شاید هم می‌خواست ایراد دیگری بگیرد. همیشه از سکوت و انتظاری که پایان نامعلومی داشته باشد، متنفر بود.‌

به چهره‌اش دقیق شد. موهای تقریبا مشکی خوش‌حالتی که در مردانه‌ترین حالت ممکن بود.

ته ریش مرتبش تنها یک درجه از رنگ موهایش روشن‌تر بود و روی صورتش خوش نشسته بود. البته ترانه نظر دیگری داشت و همیشه تعریف می‌کرد که صورت شش تیغش دیدنی‌تر است.

عادت‌ وراجی‌اش همین بود، ریز تا درشت مسائل را با هیلا به اشتراک می‌گذاشت که جناب معید هر از گاهی میانشان بود.‌ اما اگر ترانه تنها یک حرف درست زده باشد، شدت زیبایی چشمان این مرد است.

سیاهی‌ عمیقی که چشمک زدن پرغرور ستاره‌ای را می‌شد میانش دید…نگاهش عجیب برق خاصی داشت.

بعد از چند ثانیه، بروشور را کنار گذاشت و چشمش را ماساژ داد. هر که بود با آن فونت ریز، چشمانش از حدقه بیرون می‌زد!

رأس جـنون🕊, [30/07/1401 10:00 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۷

– ترانه خانوم امروز نیومدن، فقط توی پیامک اطلاع دادن که جایگزین میارن‌…دلیلش چی بود؟

آن‌قدر محکم حرف می‌زد که لحظه‌ای او را با بازجوها اشتباه گرفت و هول زده انگشت‌هایش را در هم پیچید.

هر چند که او در کمال احترام و ادب سوالش را مطرح کرد، اما کاش کاری می‌کرد تا با آن صدای بم و ترسناکش کمتر شبیه سیاست‌مدارهای قدرتمند شود؛ بلکه هیلا دست و پایش را گم نکند.

پیش خودش اعتراف کرد انتظار اینگونه جنتلمن بودن را از او نداشت. که بخواهد حال کارمندش را بپرسد.

با آن پیراهن سفیدی که عجیب بر تنش خوش نشسته بود، بی‌نهایت کاریزماتیک به‌نظر می‌رسید.
چقدر برعکس صحبت‌های ترانه از اب درآمده بود!

– متاسفانه آنفولانزا گرفتن و حالشون برای پرواز مساعد نبود.

زمانی که این کلمات از دهانش خارج می‌شد، معید مستقیم نگاهش می‌کرد اما نه آن‌جور که معذب شود؛ این کارش را هم می‌شد به پای احترام به کارکنانش نوشت.

امتیاز مثبتی بود اما کاش آن سیاه‌چاله‌های چشمانش را این‌قدر در معرض دید هیلا نمی‌گذاشت. با آن محکم حرف زدنش و این نگاه مستقیم، معلوم است هر کس باشد هول می‌شود!

معید سر تکان داد و با همان صدای رسا گفت:

– ایشالله زودتر خوب می‌شن. شما می‌تونید استراحت کنید، بابت شربت ممنون!

امروز این مرد قصد داشت تمام ذهنیت و شنیده‌هایش در مورد خودش را عوض کند. تا اینجا برخلاف تمام گفته‌ها، هیلا عبوس و سرد بودن از او ندیده بود!

برخلاف حرف مردم، غرورش جوری نبود که به تحقیر فرد مقابل ختم شود. بلکه با صلابت و البته ادبش همه را وادار می‌کرد تا جلویش خم و راست شوند!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا