رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت 178

4.2
(77)

 

دست عصمت باجی را با احترام می‌بوسد و عقب می‌کشد

– من این همه راه رو نیومدم که در مورد ظاهر زنم با شما بحث کنم عصمت باجی… من اون دختر رو همونطوری که هست می‌خوام و به نظرم همین کافیه.

– بهش بگو اینجا یکم رعایت کنه… چی بود اون شلوارش؟! می‌گم براش لباس آماده کنن.

علی اما توجهی نمی‌کند

– می‌شه پدربزرگم رو ببینم؟!

قبل از اینکه عصمت باجی چیزی بگوید، منیژه جواب می‌دهد

– آقام رفته سر زمین، غروب میاد.

علی با اخم سر کج می‌کند

– اما به من گفتین مریضه و تو بستر افتاده!

منیژه بین دو انگشتش را میان دندان می‌گیرد

– خدا نکنه عمه… این حرف‌ها چیه؟! سایه‌ش همیشه بالا سرمون باشه…

علی با اخم و نگاهی متعجب اما خودش را جلو می‌کشد

– بهم دروغ گفتین عصمت باجی؟!

با کلافگی دست پشت گردنش می‌کشد

– حاج عموم می‌دونین چند روزه تو چه حالیه؟! با فکر اینکه ممکنه بلایی سر آقاسید بیاد شب و روز نداره بعد…. شما چه راحت دروغ می‌گین عصمت باجی….

پیرزن چشم غره‌ای به نگاه منیژه می‌رود و رو به علی می‌گوید

– کی گفته دروغ گفتم؟!

ترجیح می‌دهد عصمت را بی‌جواب بگذارد و نگاهش را در اطراف اتاق بزرگ عمارت می‌چرخاند

– همه چی مثل قبله!

عصمت، آه بلندی می‌کشد و او هم نگاهش را توی اتاق می‌چرخاند…
علی اشتباه می‌کرد!
هیچ چیز مثل قبل نبود.

رفتن رضا گرد غم روی این عمارت پاشیده بود…
داغ دو فرزندش همچنان توی سینه‌اش می‌سوخت و کسی از دلش خبر نداشت.

– آره… همه چی مثل قبله.

قدمی سمت علی برمی‌دارد و نگاه علی را سمت خود می‌کشاند

– تا غروب بچه‌ها رو جمع می‌کنم تا ببیننت، تا اون موقع استراحت کنید و زنت رو قانع کن با یه لباس آبرومندانه بیاد….

علی اخم کرده می‌خواهد چیزی بگوید که عصمت دست روی شانه‌اش می‌کوبد

– حرف نباشه سیدجان… برو دیگه…

منیژه می‌ماند و علی با هنان اخم‌ها اتاق بزرگ ترک می‌کند. از پله‌ها پایین می‌رود و با دیدن ماهک و سوگل لبخندی روی لبش می‌نشیند.

ماهکی که شالش بی‌قیدانه روی شانه اش افتاده و با خنده، با سوگلی حرف می‌زند که از خجالت گونه‌هایش سرخ شده است.

آخرین پله را هم پایین می‌آید و دخترک را صدا می‌کند

– ماهک؟!

دخترک خیلی زود جوابش را می‌دهد

– جونم؟!

و امان از دلی که با یک جانم کوتاه، سمت دخترک بی‌پروا و شیطان پرواز می‌کند.

قدمی سمت مبلمان برمی‌دارد و با سر اشاره می‌کند

– اسب‌ها رو دوست داری؟!

سوگل خیلی زود منظور پسردایی‌اش را می‌فهمد و لبخند می‌زند و ماهک با چشمانی گشاد شده می‌پرسد

– اینجا با اسب می‌رن اینور اونور؟!

با خنده سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد

– نه، پشت ویلا مزرعه‌س… اونجا چند اسب فکر کنم باشه.

دخترک با ذوق سنتش می‌رود و سوگل خیلی سریع سینی پذیرایی را از روی میز برمی‌دارد تا به آشپزخانه ببرد

– واقعاً؟ بریم…

دست علی را می‌چسبد و چشمانش برق می‌زنند علی سوگل را با نگاه تا آشپزخانه دنبال می‌کند و به محض ورود او خم شده و چانه‌ی ظریف همسرش را بوسه می‌زند

– کسی خونه نیست فعلاً، تا اومدن اونا می‌تونیم با اسب‌ها خودمون رو سرگرم کنیم، هوم؟!

ماهک با شیطنت و ملوس، خودش را به علی می‌چسباند

– می‌تونستم با چیزای دیگه هم سرگرم بشیما!

می‌خندد و دست روی کمر همسرش می‌گذارد

– شیطونی نکن بچه!

دخترک می‌خندد و همراه هم از ساختمان بزرگ عمارت خارج می‌شوند. علی محکم‌تر دست دلبرکش را می‌چسبد و او را همراه خود تا پشت ساختمان راهنمایی می‌کند.

ماهک نگاهش را در اطراف محوطه‌ی بزرگی که دور تا دورش را حصار چوبی کشیده بودند می‌چرخاند و همراه علی وارد اصطبل بزرگی که درست پشت ویلا قرار دارد، می‌شود.

صدای اسب‌ها و سر بیرونشان از اصطبل ذوقش را بیشتر می‌کند و پر از ذوق سمت اسب قهوه‌ای رنگی که گویا بی‌قرار است قدم برمی‌دارد

– اوه مای گاد!

علی می‌خندد و دخترک سمتش می‌چرخد

– اولین بارمه اسب از اینهمه نزدیکی می‌بینم… می‌تونم بهش دست بزنم؟

علی به ذوق کودکانه‌ی همسرش می‌خندد و کنارش می‌ایستد…

– البته که می‌تونی!

دست دخترک را می‌گیرد و همراه خود سمت اسب می.برد…
هیچکدام از اسب‌ها را نمی‌شناسد و دلش برای یاغی روزهای کودکی‌اش تنگ شده…

یاغی اسم اسبی بود که پدرش با دستان خودش از شکم مادرش بیرونش کشیده بود…
با آن اسب بزرگ شده بود و اما موقع رفتن، با تمام دلشکستگی و غرور کودکی، آن اسب را هم همین‌جا گذاشته و رفته بود.

یال‌های اسب را نوازش می‌کند و لبخند می‌زد

– هیش! اسمت چیه پسر؟!

اسب بیشتر بی‌قراری می‌کند و ماهک ترسیده دستش را عقب می‌کشد…

– انگار ترسیده…

علی بدون گرفتن نگاهش از اسب، پچ می‌زند

– آره…

سپس سرش را جلو برده و پیشانی‌اش را به سر اسب می‌چسباند

– هیش! آروم پسر… آروم…

 

– می‌تونی سوارش بشی؟!

علی با سؤال ناگهانی ماهک سمتش چرخیده و تو گلو می‌خندد

– آره، می‌خوای سوار شی؟!

دخترک عقب می‌کشد و با چشمانی گشاد شده سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد

– نه، معلومه که نه، میوفتم!

دست دراز می‌کند و دست ماهک را می‌گیرد و او را سمت خودش می‌کشد

– من پیشتم…

ماهک با خنده مقاومت می‌کند

– نه علی، می‌ترسم به خدا. نکن…

علی دست دخترک را بیان دستش گرفته و پشت دستش بوسه می‌زند

– ترس نداره که، من هوات رو دارم. بذار بگم یکی از اسب‌ها رو آماده کنن.

ماهک ترسیده نگاهش را بین اسب‌ها می‌چرخاند

– بعدا سوار می‌شم علی الآن…

– به من اعتماد کن…

دل دخترک توی سینه‌اش تکان سختی می‌خورد و اعتماد داشت…
به علی بیشتر از خودش و چشمانش اعتماد داشت.

سرش را بالا و پایین می‌کند و علی با انگشت کمی لبه‌ی مانتویش را کنار می‌زند

– زیر مانتوت چی پوشیدی

ماهک با چشمان گشاد شده مچ دستش را می‌گیرد

– چیکار می‌کنی تو اصطبل؟!

علی به افکار منحرف همرس می‌خندد و با دیدن تونیک گلبهی رنگش، دستش را عقب می‌کشد

– مانتوت رو دربیار، از اونجا یه کلاه هم بردار بذار سرت می‌گم اسب رو آماده کنن.

گونه‌های دخترک سرخ که می‌شود، دلش برای آن نگاه مشکی رنگ قنج می‌رود و عقب می‌کشد تا دخترک مانتویش را دربیاورد.

اسب سفید رنگی را به آنی آماده می‌کنند و دخترک با استرس ناخن‌هایش را می‌جود…
کلاه قرمز رنگ ایمنی روی سرش گذاشته و چتری.هایش از آن زیر، باز هم از علی دلبری می‌کنند…

روبروی دخترک می‌ایستد و لبه‌های شالش را رویشانه هایش می‌اندازد

– آماده‌ای؟!

دخترک با استرس سر تکان می.دهد و علی دستش را گرفته و از اصطبل بیرون می‌برد…
مقابل اسب زین شده که می‌ایستند ماهک ترسیده پچ پچ می‌کند

– علی خیلی بلنده، ازش بیوفتم چلاق می‌شم.

علی از زین گرفته و خودش را بالا می‌کشد و روی اسب می‌نشیند؛ سپس دست سمت او دراز کرده و با اطمینان می‌گوید

– نترس، بیا ببینم…

علی کمی خم می‌شود

– دستت رو بنداز دور شونه‌ام بیا بالا، نترس…

ماهک همانطور که او می‌گوید و راهنمایی‌اش می‌کند، بالاخره خودش را بالا کشیده و پاهایش را دو طرف اسب می‌گذارد و با جیغ گردن اسب را به آغوش می‌کشد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 77

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا