رمان زهر چشم پارت 168
– دختر خوبیه عصمت باجی، هم ما، هم علی ازش راضیم.
دستانم میلرزند و من برای کنترل احساساتم چند بار نفس عمیق میکشم
– زنگ بزن سید بیاد…
از آشپزخانه خارج شده و این بار برای نشاندن لبخند روی لبهایم تلاش نمیکنم.
توی خانهام داشت میگفت بیلیاقتم و لیاقت علی بیشتر است.
حاج خانم با علی تماس میگیرد و با گفتن اینکه مهمان داریم، علی را قانع به آمدن میکند و رو به عصمت میپرسد
– بچهها تو چه حالن؟ همه خوبن؟!
سرش را تکان میدهد
– آره، با پسر رشید اومدم اون توی هتل موند.
حاج خانم سرش را تکان میدهد و حین حرف زدن انگشتانش را تند تند به هم میپیچد و آرام و قرار ندارد.
– ایمان؟! کاش میومد میدیدمش…
– برای دید و بازدید نیومدیم، اومدم دو کلوم با علی حرف بزنم و برگردم آبادی.
– حاج محمد…
اجازه نمیدهد جملهی حاج خانم تمام شود
– گفتم که نمیخوام بفهمه اینجام! نگفتم؟
حاج خانم که سرش را پایین میاندازد، مداخله میکنم
– شام رو لطفا بمونید.
#زهــرچشـــم
#پارت648
حاج خانوم با تردید میپرسد
– چه حرفی عصمت باجی؟! اتفاقی افتاده؟
با اخم سری تکان میدهد و دلهره به جان دل حاج خانم میاندازد. تا علی بیای لام تا کام حرفی نمیزند و علی با دیدن مادربزرگش، لبخند زنان دستش را میبوسد و کنارش مینشیند.
آز آبادیشان و ازدواج ما حرف میزنند و طولی نمیکشد که عصمت رو به من میگوید
– ما رو چند دقیقه تنها بذار.
از روی مبل که بلند میشوم سری سؤالی برای علی تکان میدهم و سمت اتاق قدم برمیدارم که پیرزن، میگوید
– یه نیم ساعت، یه ساعت از خونه برو بیرون.
متعجب سمتشان میچرخم…
نگاه هر سه به من است و قبل از اینکه من چیزی بگویم، علی میگوید
– چی شده عصمت باجی؟
– میگم، میگم…
علی دست سمتم دراز میکند
– چرا نباید ماهک باشه؟! اون همسر منه! شریک زندگیم!
عصمت باجی عینکش را از روی چشمهایش برمیدارد. دستمال گلدوزی شدهای از توی جیبش بیرون میآورد و مشغول پاک کردن شیشههای عینکش میشود
– صلاح نیست عیالت بشنوه…..
#زهــرچشـــم
#پارت649
علی لب باز میکند چیزی بگوید که مانعش میشوم
– من باید یه سر به سوپری بزنم…
علی لبهایش را روی هم میفشارد و من توی اتاق خیلی سریع آماده میشوم.
بدون اینکه سمت آنها نگاهی کنم از واحد خارج نیشوم و برای چند لحظه پلک میبندم.
– آروم ماهک… چیزی نیست.
خودم را با جملههایی آرام بخش سعی میکنم آرام کنم و از ساختمان خارج میشوم.
میوههای توی یخچالمان برای پذیرایی از مهمان مناسب نبودند.
نگاهی به ساعت گوشیام کرده و کنار دیوار قدمهای آرام برمیدارم تا وقت سریعتر بگذرد.
از شانس بدم، توی مغازه، با فریال رپبرو میشود و خون توی رگهایم یخ میبندد.
دلم میخواهد بار دیگر دست بند موهایش کرده و تا جایی که توانش را دارم بکشم ولی او را نادیده گرفته و رو به فروشنده میگویم
– دو کیلو انگور و دو کیلو سیب تازه میخوام.
اطاعت میکند و حین وزن کردن میوهها زیر چشمی فریال را میپایم، خریدهایش را برمیدارد و با صدایی خفه از فروشنده تشکر کرده و میرود.
فروشنده با چرب زبانی از میوههای تازهاش تعریف میکند و من به این فکر میکنم که چه خرفهایی قرار بود بینشان زده شود که حضور من جایز نبود؟!
– بفرما آبجی…
کارت بانکی را روی میزش میگذارم و رمز کارت را میگویم
– قابل نداره آبجی! ببر با آقا سید حساب میکنیم.
واقعا چه دلیلی داشت وقتی داشتم پول خریدم را میدادم، میخواست با آقا سید حساب کند؟!