رمان زهر چشم پارت۱۴۶
– البته که نه…
با خنده، ناگهانی گوشی را از دستم میگیرد و چشمک میزند
– معلومه عزیزم.
معترض خودم را بالا میکشم
– بده من علی…
دستش را از من دور کرده و میخندد
– اعتراف کن حسودی کردی بدمت…
چشمانم را گرد میکنم، تا جایی که حس میکنم چشمانم قرار است از حدقه بیرون بیاید
– علی!
– جان؟!
– میبوسمتا!
بلند میخندد و سرش را به عقب میکشد.
– به خیالت میخوای تنبیهم کنی؟!
واقعا نمیشود درکش کرد…
شیطنتهایش را نمیشود باور کرد.
– چیه؟! نکنه خوش خوشانت هم میشه؟!
با خنده، دستش را دور کمرم میپیچد و موهای جلوی سرش را با تکانی تند به سرش، عقب هل میدهد
– کیه که از یه بوسه بدش بیاد؟!
دستانم را روی شانههایش گذاشته و سعی میکنم، حلقهی سخت دستش دور تنم را شل کنم
– موذی…
#زهــرچشـــم
#پارت550
****
– میتونی چشمهات رو باز کنی…
همیشه از این حرکت بعضی آرایشگرهای پر ذوق بدم میآمد، ولی این بار، چون رها روی آن صندلی بزرگ مخصوص عروس نشسته بود، برایم لذت بخش بود.
خیلی زود، قبل از اینکه رها چشمان آرایش شدهاش را باز کند و خود عروسک شدهاش را ببیند، مقابل آینه قرار میگیرم و با نیشی باز مانع دیدش میشوم.
– نه، نه… باز نکن…
پر حرص نگاهم کرده و گردن کج میکند
– چرا؟! بیا برو کنار ببینم…
دلم خوشگذراندن میخواهد وقتی سرم را به عقب پرت کرده و رو به آرایشگر جوان و پر از اعتماد به نفس میگویم
– به نظرت رژش زیادی پر رنگ نیست؟!
نگاهی دوباره به رها میکند و جوابم را با کمی کینه میدهد…
تمام طول انجام کارش، ایراد گرفته و چشم برای یک اشتباه ریزش تیز کرده بودم.
– نه! خب عروسه دیگه…
چین به بینیام میدهم و جملهام رها را هم پر از تردید و دوراهی میکند
– بهش نمیاد آخه…
شاید هم واقعا مرض داشتم ولی حقیقت را گفته بودم…
رژ تند و غلیظ هیچ وقت به لبهای کوچک و قلوهای رها نمیآمد…
– واقعاً؟ برو کنار ببینم ماهی…
آرایشگر پشت چشمی برایم نازک میکند و من کمی کنار میکشم تا رها خودش را ببیند و به محض دیدن تصویرش توی آینه، لبخند بزرگی روی لبهایش مینشیند.
#زهــرچشـــم
#پارت551
– اوه عجب جیگری… دوماد من و ببینه که یه لقمهی چپم میکنه!
کف دستم را محکم بین کتفش میکوبم که به جلو پرتاب شده و ناسزای بلندی حوالهام میکند که میخندم
– مخصوصاً اون لبای جیگریت رو جیگر خانومی….
نگاهش را روی لبهایش ثابت نگهداشته و بعد از کمی سکوت لب رژ خوردهاش را میگزد…
– حق با ماهکه، رژم یکم زیادی پر رنگه… میشه کم کنی از غلظتش شبنم جون؟
شبنم جانش، بعد از پشت چشمی که برای من نازک میکند، دوباره رها را روی آن صندلی چرخان و بلند میخواباند و رویش خیمه میزند.
با صدای زنگخور گوشی، نگاه از رها و زن آرایشگر گرفته و به اسم سینا، روی صفحهی گوشی رها خیره میشوم که رها با صدایی خفه میپرسد
– کیه؟!
گوشی را برداشته و میگویم
– آقا دوماد زن ذلیل بدبخت….
تماس را وصل کرده و اینبار رو به سینا میگویم
– چیه هی فرت و فرت زنگ میزنی؟! دهنمون رو سرویس کردی که!
– آماده شده عروسک من؟!
پشت چشمی نازک کرده و جوابش را با کمی حرص میدهم
– هنوز شینیونش مونده، ساعت هنوز یک و نیم ظهره سینا.
– من چیکار به ساعت دارم آخه؟! زود باشین دیگه مگه چیکار میکنین از صبح کله طلوع؟!
#زهــرچشـــم
#پارت552
گوشی را با بدجنسی از گوشم فاصله داده و بدون این که توجهی به سوال او داشته باشم، میگویم
– عروس ساعت پنج عصر آماده میشه آقای داماد، تا اون تایم مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد. دینگ، دینگ، دینگ.
و تماس را به محض اتمام جمله قطع میکنم.
رها با لبهایی که اینبار رنگشان خوشرنگتر است، به حالت نشسته درمیآید
– چی میگفت؟! اصلاً با اجازهی کی تو گوشی من و جواب میدی عروس؟
گوشی را توی بغلش پرتاب میکنم
– بیا بگیر، دندونم فرو نمیره توش تا بخورمش….
آرایشگر میخواهد قبل از شینیون موهایش، لباس عروس بپوشد و رها با کاور لباس عروسش، پشت پرده جای میگیرد
– لباس تو چه رنگیه؟!
موهایم را کنار زده و خودم را توی آینه آنالیز میکنم
– قرمز، به نظرت چتریهام رو قاطی موهام کنم خوب میشم یا همینجوری؟!
کمی جلوتر میآید و با گرفتن بازویم مجبورم میکند سمت او برگردم
– ببینم…
با دست چتریهایم را بالا داده و با لبخند نگاهش را در صورتم میچرخاند
– اینطوری که خیلی قشنگتره! به نظرم بدش بالا.
دستش را عقب کشیده و اضافه میکند
– کاش میذاشتی یه هایلایت روشن درمیاوردم از موهات…. موی رنگ شده شینیونش خوشگلتر درمیاد.
#زهــرچشـــم
#پارت553
عقب کشیده و روی صندلیهای چیده شدهی کنار سالن مینشینم. سینا امروز کلاً سالن آرایش را تعطیل کرده و آرایشگر را تمام و کمال در اختیار رها گذاشته بود.
نه مثل هفتهی قبل از مشتریها خبری بود، نه از شاگردهای خانوم آرایشگر… تنها یکی از شاگردها بود که او هم نیم ساعتی میشد، گم و گور شده بود.
– نه، شوهرم موهای خودم را بیشتر دوست داره.
به جملهام ریز میخندد و او هم روی صندلی چرخان خودش مینشیند
– چند وقته ازدواج کردی؟!
شانه بالا انداخته و جوابش را بدون مکث میدهم
– چهار، پنج ماهی میشه.
با لبخند سرش را تکان میدهد
– خب واسه همونه، یه دو سه سال بگذره دیگه نظر آقاتون برات زیاد مهم نمیشه.
با اینکه اصلاً به جملهاش اعتقادی ندارم، تنها سر تکان میدهم و حرفی نمیزنم.
– تا یه ساعت دیگه شینیون رها تموم میشه، تو میتونی بشینی.
– من آرایش غلیظ نمیخواما… فقط در حد ریمل و خط چشم که دهن رها رو ببنده.
با خنده سر تکان میدهد و رها برای بستن بندهای لباس عروسش، صدایم می کند.
از روی صندلی بلند شده و پرده را کنار میزنم.
با دیدنش توی آینهی قدی اتاق پرو، لبخندی روی لبهایم مینشیند
– چه خوشگل شدی توله سگ…
نیشش باز میشود و دستش را روی سینهاش میگذارد
– از هیجان دارم میمیرم ماهی…
سلام نمیدونم مسئول سایت رمان دونی کامنتای اینجا رو میبینه یا نه چرا چن روزه سایت اینقد بد باز میشه صفحه بالا پایین میپره نمیدونم برا من اینجوریه یا مال همه هست لطفا درستش کنین حتی کامنتم نمیشه بذاری
نور جون رمان دانشجوی شیطون بلا فصل اولش کامل از کجا بخونم؟؟
خیلی تعریف رمان های تو رو شنیدم(:
مرسی نور جونم😘سر وقت و بی نیاز از تعریف😍
ممنون خانم نور عزیز امیدوارم تو عروسی اتفاق بدی واسه ماهک نیوفته بهش. خوش بگذره