رمان زهر چشم پارت ۱۴۳
قبل از اینکه زن عمو چیزی بگوید، صدای اهورا را می شنوم و مشت دستم سخت تر می شود
– – با توپ پر اومدی دخترعمو!
نگاهم سمت او کشیده می شود و دیدن اویی که با پوزخند سمتمان می آید، عصبی ترم می کند…
– گفتم به یمن اومدنت قربونت آماده کنن همین کنار استخر بزنیمش زمین… یکم آروم تر…
نفسم سخت تر بالا می آید و علی پی به حل بدم می برد که دست روی مشتم گذاشته و رو به اهورا می گوید
– نیازی نیست… ما تا یکی دو ساعت دیگه برمی گردیم نیشابور.
اهورا مبل کناری مرا برای نشستن انتخاب می کند و رو به علی با خنده می گوید
– عنی نمیخوای با خانواده ی همسرت آشنا بشی برادر؟
برادر انتهای جمله اش را طوریی با کنایه می گوید که هم علی، هم من و هم مادرش، به آن پی می بریم و مادرش با تشر و سرزنش اسمش را می گوید.
اهورا اما بی توجه به مادرش، روی مبل لم داده و نگاه باریک م کند
– ازش خواستگاری هم که نکردی! اصلا چطور ازدواج کردین؟
نگاهم را به چشمان ملتمس زن دوخته و با خشونت می پرسم
– من و واسه چی کشوندی اینجا؟ که به اراجیف این گوش بدم؟
– نه… می شه ساکت شی اهورا؟
دستانش را باز کرده و رو به مادرش، می گوید
– باشه مامان… شما بفرما.
می گوید بفرما اما چند لحظه ی کوتاه صبر می کند و به ثریا فرصت حرف زدن نمی دهد
– چند ساله می گی آه ماهک دامن دخترت رو گرفته… حالا مثلا با گفتن حلالم کن تو بهاره خوب می شه؟
#زهــرچشـــم
#پارت533
علی دستم را میفشارد تا یادآوری کند کنارم هست و من میترسم….
از حرفهایی که ممکن است اهورا در عصبانیت بگوید میترسم و نگاهم را قفل چشمان زن میکنم
– من حلالت میکنم.
حاظر بودم بارها و بارها حلالش کنم، ببخشمش، فقط پای خودش و پسرش از زندگیام کوتاه شود.
اهورا به جملهام پوزخند میزند و ثریا متعجب نگاهم میکند
– ببین، حلالت کرد مامان…. الآن بهاره پا میشه بدو بدو میاد پیشت.
اشک ثریا که فرو می.ریزد، میایستم…
دلم میخواهد هر چه زودتر بروم….
– ماهک؟!
نگاهم را بار دیگر بند چشمان اشکب اش میکنم و او باور ندارد….
اینکه خودش هم قبول دارد، کارهایش غیر قابل بخشش است، خوب است.
– واقعا حلالم میکنی؟! از ته دل؟!
از ته دلم بود یا نه را نمیدانم، تنها خواستهام دور شدن از این شهر و او و پسرش بود….
حرفی که نمی.زنم، او هم میایستد و صدایش میلرزد
– من در حقت خیلی بدی کردم، میدونم…
سمتم که میآید، من قدمی به عقب برمیدارم و اما پشت ساق پاهایم با مبل برخورد میکند.
او تنها به من بد نکرده بود…
او به تنهایی مقصر نبود.
بزاق دهانم را قورت میدهم و اهورا باز پارازیت میاندازد
– بخشید دیگه مامان… طولش نده.
#زهــرچشـــم
#پارت534
سپس سمت من چرخیده و پا روی پا میاندازد
– یکمم بشین در مورد بچگیهامون حرف بزنیم دختر عمو… واسه تو تجدید خاطره میشه، واسه شوهر جانت شناخت بهتر.
دندان روی هم ساییده و رو به او از میان دندان هایم میغرم
– خفه شو…
پوزخند میزند و علی میایستد.
– بریم ماهک؟!
نگاهش میکنم.
آنقدر دلم میخواهد برویم و هر زودتر دور شویم که خدا میداند.
– بریم…
میگویم و دوباره سمت ثریا میچرخم
– من میبخشم… هم تو رو، هم شوهرت رو… فقط دیگه دست از سرم بردارین. سر راهم قرار نگیرین.
سرش را تکان میدهد و با چشمانی اشکی میگوید
– باشه، بشین عموت هم بیاد.
نمیخواستم بنشینم و منتظر آمدن آن مرد بمانم. با اینکه گفته بوده بودم بخشیدهام، هنوز هم توی دلم خروار خروار کینه بود و نفرت…
– نمیخواد… بریم علی.
دست علی را که روی کمرم حس میکنم، دلم گرم میشود و ثریا میگوید
– لاقل بهاره رو ببین.
– آره برو ببین آه تو چطور دامنمون رو گرفته دخترعمو…
#زهــرچشـــم
#پارت535
– بس کن اهورا…
علی اینبار دستم را میگیرد و انگار او هم مثل من، رفتن را ترجیح میدهد.
بدون توجه به جملهی ثریا قدم برمی.دارم تا هر چه زودتر بروم اما صدای باز شدن درب ورودی و سپس صدای بلند عمو، رعشه به جانم میاندازد.
– بیا اینا رو از دستم بگیر زن…
ثریا، سراسیمه خودش را سمت در میکشاند و من دست علی را محکمتر میچسبم…
اهورا اما پی به حال خرابم میبرد که با نیش و کنایه میگوید
– بیا ببین کی اومده بابا… جوجه اردک زشت خانواده!
– بریم علی…
به زور میگویم…
در واقع التماسش میکنم مرا از این جهنم ببرد و او دستم را میکشد و مرا به خودش بیشتر نزدیک میکند.
– آروم باش خانومم…
نگاهش میکنم…
چقدر خوب است که دارمش…
امروز را به خیر بگذرانم، تمام میشود.
عمو که داخل سالن پذیرایی خانه میشود، نفسم توی سینهام گره میخورد و نگاهم روی چهرهاش ثابت میماند…
تنها چیزی که در ظاهرش تغییر کرده است، تنها بیشتر شدن تارهای سفید مو، روی سر و ریشهایش است…
نه سبیلهای کابوی و ریشهایش، نه آن گرهی همیشگی بین ابروهایش، هیچکدام تغییری نکردهاند…
با دیدن من، گرهی ابروهایش سختتر میشود و زن عمو کتش را از روی شانههایش برمیدارد…
#زهــرچشـــم
#پارت536
قدم جلو برمیدارد و نگاهش میان دستان گره خوردهی من و علی میچرخد…
علی سلام میکند و او اما حتی نگاهش نمیکند….
– کدوم جهنمی بودی تو؟!
– همون جهنمی که تو انداختیم…
به ما میرسد و نگاهش از چشمانم کنده نمیشود…
– د نبودی بچه… اومدم دنبالت نبودی.
بغض دارم…
دلم میخواهد جیغ بکشم کی به دنبالم آمده…
من نزدیک دو سال، توی آن اتاق سرد و تاریک، فقط درد کشیده بودم.
علی تن لرزانم را عقب میکشد
– الآن حالش خوب نیست جناب… یه وقت دیگه….
میان کلام علی میپرد…
– تو دخالت نکن جوون… دستش هم ول کن.
جان میکنم تا بگویم
– شوهرمه.
من هنوز هم از این مرد میترسم…
اعترافش سخت بود، ولی هنوز هم همان قدری که بود، ترسناک است.
– چشمم روشن! اونوقت تو کس و کار نداری که سر خود شوهر هم میکنی؟!
علی دستش را روی پهلویم سر میدهد و در جواب عمو میگوید
– گفتم که، الآن وقتش نیست.
مرررررسی نور جونم😘.خیلی به موقع و منظم و سروقت و عالی و خوب و …😍و اینکه حرفی توش نیست🤗
ماهک بیچاره آقا بالاسراش یکی دو تا هم نبودن