رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۳۸

3.6
(11)

رها که وارد سرویس بهداشتی می‌شود، دستی یه پیشانی‌ام کشیده و به این فکر می‌کنم که اهورا باز هم سر راهم قرار می‌گیرد و مقابل در این خانه ظاهر می‌شود یا نه….

اهورا را می‌شناختم…
مردی نبود که به سادگی از خواسته‌هایش بگذرد و کینه‌ای هم بود….

او از منی که به فجیح‌ترین شکل ممکن مقابل دوستانش سنگ روی یخش کرده و رسوایش کرده بودم، کینه داشت.

وقتی دوباره به جمعشان می‌پیوندم، با این که تلاش بسیاری برای حفظ ظاهرم دارم، دیگر آن ذوق قبل را ندارم و طولی نمی‌کشد که سینا هم سر می‌رسد و چندین بار به خاطر دیر رسیدنش عذرخواهی می‌کند.

از روی مبل به بهانه‌ی حاظر کردن میز شام می‌شوم و گذشته هیچ وقت نمی‌گذشت…
نمی‌گذشت و من مجبور بودم برای گذراندنش، بارها به علی دروغ بگویم و این خودش به تنهایی می‌توانست خانواده‌ی دو نفره‌مان را نابود کند.

توی آشپزخانه لحظاتی گیج می‌چرخم که سر و کله‌ی رها پیدا می‌شود و او اما با وراجی‌هایش، مرا از افکار بی‌پدرم دور می‌کند.

– ببین، الآن حاظرم شرط ببندم چند لحظه نمی‌گذره که سینا به یه بهونه‌ای خودش رو می‌کشونه اینجا… گفتم تا نگی نگفتی…

ظرف سالاد را به دستش می‌دهم و جوابش را با خونسردی می‌دهم

– خب طولش ندین دیگه، اونم گناه داره.

– مگه نه؟! اگه بدونی چقدر دلم به خاطر اینکه باباش یه آدم سخت گیر و خشک و جدیه دلم براش می‌سوزه….

با پوزخند مشغول کشیدن برنج توی یس می‌شوم

– منظور من یه چی دیگه بود ولی آره، حق با توعه…

گیج و پرت می‌پرسد

– منظورت چی بود؟!

می‌خواهم جوابش را به طور کامل توضیح بدهم که صدای سینا مانع می‌شود

– ماهی یه لیوان آب برسون…

رها ظرف سالاد را روی کانتر می‌گذارد و یا چاپلوسی لیوانی از آب چکان برمی‌دارد و مقابل آبسردکن یخچال می‌ایستد

– ماهک؟!

سمت سینایی که صدایم کرده کوتاه می‌چرخم و اینبار برنج زعفرانی را روی برنج‌ها می‌ریزم

– بله؟! اره می‌ده دیگه زنت…

– تو مشکلی داری؟!

قاشق را به ظرف برگردانده و سمتش می‌چرخم

– نه! چه مشکلی؟

با دقت‌تر نگاهم می‌کند و لیوان پر از آب سرد را از دست رها گرفته و تشکر غلیظی می‌کند

– یه جوری هستی… انگار ماهک همیشه نیستی!

با خنده به خودم اشاره می‌کنم

– آره والا… من و کی دیده بودی بشینم و آشپزی کنم؟

به سالاد شیرازی اشاره کرده و اضافه می‌کنم

– یه ساعت کامل هم بشینم گوجه خیار نگینی خرد کنم… باور کن من دیگه من قبل نمی‌شم.

با پوزخند مشغول کشیدن برنج توی یس می‌شوم

– منظور من یه چی دیگه بود ولی آره، حق با توعه…

گیج و پرت می‌پرسد

– منظورت چی بود؟!

می‌خواهم جوابش را به طور کامل توضیح بدهم که صدای سینا مانع می‌شود

– ماهی یه لیوان آب برسون…

رها ظرف سالاد را روی کانتر می‌گذارد و یا چاپلوسی لیوانی از آب چکان برمی‌دارد و مقابل آبسردکن یخچال می‌ایستد

– ماهک؟!

سمت سینایی که صدایم کرده کوتاه می‌چرخم و اینبار برنج زعفرانی را روی برنج‌ها می‌ریزم

– بله؟! اره می‌ده دیگه زنت…

– تو مشکلی داری؟!

قاشق را به ظرف برگردانده و سمتش می‌چرخم

– نه! چه مشکلی؟

با دقت‌تر نگاهم می‌کند و لیوان پر از آب سرد را از دست رها گرفته و تشکر غلیظی می‌کند

– یه جوری هستی… انگار ماهک همیشه نیستی!

با خنده به خودم اشاره می‌کنم

– آره والا… من و کی دیده بودی بشینم و آشپزی کنم؟

به سالاد شیرازی اشاره کرده و اضافه می‌کنم

– یه ساعت کامل هم بشینم گوجه خیار نگینی خرد کنم… باور کن من دیگه من قبل نمی‌شم.

به جمله‌ی شوخم می‌خندد و فراموشش می‌شود، من، یک طور عجیبی غمگینم…

نفس عمیق دیگری می‌کشم و از روی کانتر خم شده و دیس برنج را سمت سینا می‌گیرم

– داری میری اینم با خودت ببر…

دیس را از دستم می‌گیرد و من خیلی سریع از زیر نگاه خیره و موشکافش می‌گریزم

– کی بود در زد؟!

سمت رها می‌چرخم و اما خیلی سریع دوباره نگاه می‌گیرم و خودم را با ظرف‌ها مشغول می‌کنم

– اشتباهی اومده بود.

– مگه شماره‌اس که اشتباهی بشه؟!

با پرخاش سمتش می‌چرخم

– شده بود دیگه… چرا اصول دین می‌پرسی تو؟

چشم گشاد می‌کند

– چته تو؟!

پلک می‌بندم تا آرامشم را حفظ کنم و ظرف خورشت را برمی‌دارم

– چیزیم نیست…

– آره معلومه… عین سگ پاچه می‌گیری.

توجهی به جمله‌اش نمی‌کنم و از آشپزخانه خارج می‌شوم.
میز را که همراه رها و علی می‌چینیم، همه پشت میز می‌نشینند و اما من به حرف‌های اهورا فکر می‌کنم.

تمام مدت صرف شام، سنگینی نگاه‌های علی و سینا و رها را حس می‌کنم، اما ترجیح می‌دهم با غذا خودم را سرگردم کنم.

– می‌شه با هم حرف بزنیم دخترم؟!

نگاه متعجبم سمت حاج خانم کشیده می‌شود و ظرف شسته شده را توی سینک گذاشته و نیم نگاهی به رها می‌اندازم

– البته… بفرمایید.

با لبخند نگاهی زیر چشمی به رها می‌کند و با سر، به بیرون آشپزخانه اشاره می‌کند که دستم را آب کشیده و می‌گویم

– بریم توی اتاق…

رها بی هیچ حرفی مشغول سابیدن ظرف‌ها می‌شود و من، همراه حاج خانم وارد اتاق می‌شوم.
اتاقی که همه چیزش بین من و علی مشترک بود جز تختش…

نگاهش توی اتاق می‌چرخد و سپس، کاناپه‌ی گوشه‌ی اتاق را برای نشستن انتخاب می‌کند و دستش را هم کنار خودش روی کاناپه می‌کوبد

– بیا بشین…

متعجب و با کمی گیجی، کنارش می‌نشینم و او نفس عمیقی می‌کشد.

– با سید رضا که ازدواج کردم، فقط پونزده سالم بود. نه خونه‌داری بلد بودم، نه شوهر داری… می‌ترسیدم پیش سید بخوابم… تو اتاق مادر شوهرم می‌خوابیدم.

نگاه به چشمانش می‌دوزم و او لبخندی می‌زند

– درست وقتی که کم کم یاد می‌گرفتم زن خوبی باشم، خدا ازمون گرفتش…

آرام زیر لب خدا بیامرزد کوتاهی می‌گوبم و او دست به زانویم می‌کوبد

– نگم از حرف‌های بعد از رفتن بابای علی و طرز فکر طایفه در مورد زن بیوه که سرت به درد میاد… وقتی داشتم توی طویله گریه می‌کردم حاج محمد اومد پیشم… می‌خواست از برادر زاده‌ش حفاظت کنه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. ممنون خانم نور از پارت گذاری منظمتون به نظر من ماهک باید همه چیو به علی بگه یا رومی روم یا زنگی زنگ

  2. چقدر کم بود نور جونم😔ولی خوب و عالی که منظم پارت میدی😘و منی که مثل قرقی تو کسری,از دقیقه می خونمش🤗

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا