رمان بالی برای سقوط پارت 170
بیتوجه به صدایشان محو خانه شدم.
چیدمان خانه به قدری مدرن و ساده اما زیبا بود که عجیب به دلم نشسته بود.
– خیله خب مورد پسند شد خانم؟
ابروی چپم بالا رفت و به ثانیه نکشید که خندهی محوی روی لبانم شکل گرفت.
یاد آن روزها و خانم صدا زدنهایش افتاده بودم.
– حس میکنم به سلیقه من چیده شده!
بعد از اتمام حرفم تک خندهای زدم و ادامه دادم:
– آخه دقیقا همون ترکیب رنگاییه که دوست داشتم!
– خداروشکر با دکوراسیون کاره تلپاتی داشتی.
چشم غرهای به سمتش رفتم و بدجور به برجکم خورده بود. نمیدانم چرا منتظر یک جملهی پر تپش بودم!
قیافه درهم برده بودم و مثلا بیمیل خودم را در حال از نظر گذراندن خانه نشان دادم.
سالن به نسبت بزرگی بود که یک دست مبل سلطنتی آبی و یک دست راحتی سفید رنگ اطرافش را پوشیده بود، به همراه پارکتهای شکلاتی و فرش نیلی که باعث شد با لذت نگاهم را به سمت آشپزخانه بچرخانم.
بزرگی آشپزخانه مخصوصا کابینتهای سفید و قهوهای رنگش زیادی به چشم میآمد. یک لحظه به خودم آمدم و دیدم که آوینا و فراز مشغول بدو بدو دور خانه بودند.
خندهی عمیقی کردم و روی راحتی نشسته، مشغول نگاه کردنشان شدم.
خوب بود که سر عقل آمدم، حداقل نتیجهاش برایم زیادی خوب بود.
– خب خانم دکتر حالا که آوینا مشغوله بریم اتاقتو نشونت بدم!
از این اصرارش خندهام گرفته بود. حالیاش میکردم…این مرد هنوز مرا نشناخته بود؟
دست به سینه پشتش راه افتادم و وارد اولین اتاق شدم. تنها چیزی که از اتاق دریافت میشد رنگ صورتی و سفید بود.
ناباور خیرهاش شدم. کل اتاق را عروسکهای جور واجور با کلی چراغکهای کوچک رنگی پر کرده بود.
– این اتاق آویناست، البته امیدوارم خوشش بیاد.
به پشت چرخیدم و نگاهش کردم که مشغول ور رفتن با مبلهای خانه بود.
– عاشقش میشه!
رو گرداندم و…
بنظر میآمد مچ گیری خوبی بود! با نیشی چاک خورده لب باز کردم:
– نمیخوای اتاقمو نشون بدی آقای دکتر؟
مشتش را جلوی دهانش گرفت و صدایش را صاف کرد. با خندهی بلندی از اتاق بیرون زدم و منتظرش ایستادم.
تکلیفش با خودش هم مشخص نبود این مرد!
بیرون آمد و بدون اینکه نیم نگاهی به سمتم بیاندازد در اتاق کناری را باز کرد.
راضی از دکوراسیون شیکش هومی گفتم و سرم را تکان دادم.
– خوبه مرسی فقط…چمدونامون رو میآری؟ باید لباسارو بچینم.
سری تکان داد و بیحرف از اتاق بیرون زد. عجیب کم حرف شده بود! بعد از گذر چند ثانیهای همراه چمدانها وارد اتاق شد. قبل از بیرون رفتنش به حرف آمدم:
– چیزی شده؟
دست در جیب شلوارش فرو برد و به سمتم چرخید.
– نه چیز خاصی نیست.
– ولی من اینطور حس نمیکنم!
گوشهی لبهایش به کناری کشیده شد و طرح لبخند کوچکی را به نمایش گذاشت. گویا در چشمانش طوفانی بپا شده بود که حالت نگاه کردنش هم تغییر پیدا کرده بود.
– چی حس میکنی؟
دلم میخواست از عمق وجودم حرف بزنم، و ای کاش این مرد مرا بفهمد…پشیمانی مرا ببیند!
– اینکه خستهای، بار روی شونهت سنگینی میکنه، یه…ناراحتی و غم خاصی تو چشات موج میزنه…میتونم کمکت کنم؟
پلکش که بسته شد کمی تعجب کردم اما دیگر حرفی نزدم. بنظرم اینکه خودش با خودش کنار میآمد و پا جلو میگذاشت بهتر بود!
– صدات یه آرامش خاصی داره…همیشه وقتی مشکلی داشتم و قصد نداشتم که بهت بگم تا ناراحتت کنم کافی بود باهات حرف بزنم، اون حالت آرامگونه، اون حالت اطمینان و حس خوبی که بهم میدادی کفایت میکرد…اینکه چجور انقدر قشنگ منو میفهمی رو هیچوقت درک نکردم!
سرم را برگرداندم. صورتم درهم رفته بود از جوابی که خودم به خودم داده بودم.
– آمین؟
قلبم از تپش ایستاد. تنم به ناگاه خشکش زد و توانایی کنترل نفسهایم از دستم در رفته بود.
– نگام نمیکنی؟
این مرد چه انتظاری از من داشت؟ وقتی که تنم اینگونه از نوع صدا کردنش خشکش زده بود و تپش قلبم به درجهای از یکی درمیان زدن رسیده بود انتظار نگاه کردن داشت؟
کور بود که عوض شدن حالت چشمانم را هم نمیدید؟
– خیله خب…من بدونم این زبون درازت تو این مواقع کجا میره خیلی خوب میشه.
چند ثانیه بعد صدای بسته شدن در باعث شد سرم را بالا گرفته و به جای خالیاش چشم بدوزم.
خندهام گرفته بود.
پر از حرف بودم! قصد داشتم با حرفهایم مثلا دیوانه و کم طاقتش کنم اما بازی برعکس شده بود.
ساکت شدم. همه چیز بر علیه خودم شده بود!
قلبم طاقتش طاق شده بود و لِم بدنم را هم به دست گرفته بود! قدم به عقب برداشتم و روی تختِ چسبیده به دیوار نشستم.
نیم نگاهی به دور اتاق انداختم. حتی دکوراسیون و چیدمان زیبایش هم نتوانسته بود ذهنم را مشغول کند و این افکار بی سر و ته را تمام کند.
از اینکه تمام وجودم تمنایش را داشت، خوشم نمیآمد.
پر حرص از جا برخاستم و به سمت چمدان گوشهی اتاق رفتم. بیخیال جیغهای از سر خوشحالی آوینا و خندهی فراز شدم. ترجیح میدادم با این حالم جایی ظاهر نشوم.
در حالی که عمیقا در خودم فرو رفته بودم، به آرامی لباسهایم را درون کمد جای گذاری میکردم و هر از گاهی به در بستهی اتاق خیره میشدم. انتظار آمدنش را داشتم؟ آن هم از چه کسی!
پوزخند بلندم اینبار دست خودم نبود.
دروغ نبود اگر اعتراف میکردم آن ته تههای مغزم دلش میخواست فراز به دنبالم بیاید و نازم را بکشد. عاقلانه بود وقتی مغزم هم، همدست قلبم شده بود و چیزهای نابجا هوس میکرد؟
کار که تمام شد کلافه دستی به صورتم کشیدم. دل و دماغ بیرون رفتن نداشتم و آنقدری هم موقع آمدن بغل هنار و هیوا گریه کرده بودم که چشمهای ورم کردهام جای باز شدن نداشت.
بیخیال از تمان اتفاقات بیرون از اتاق روی تخت دراز کشیدم و حتی زحمت درآوردن شال را هم نکشیدم.
***
– آمین؟
اِنقدری گیج بودم که صدای شنیده شده را در خواب حس میکردم.
دستی روی صورتم نشست و چیزی را از سرم دور کرد اما هر چه که بود باعث آزادی نفسهایم شده بود و با همین احساس خوب پتو را بالا کشیدم و بیشتر در خودم جمع شدم.
– خانم دکتر نمیخوای بیدار شی؟
دلم که میخواست اما پلکهای ورم کردهام فعلا توانایی باز شدن نداشت.
– آوردمت چفت خودم که کمتر دلم تنگ شه اما انگار اوضاع قرار نیست بر وفق مراد باشه!
و من آنقدری در خواب فرورفته بودم که این زمزمهها خللی در بیدار کردنم به وجود نیاورند.
***
«شخص سوم»
نگاهش خیرهی دخترکی بود که فارغ از هر دو جهان پلک بسته بود و آرام نفس میکشید.
حتی بلند بلند صدا کردنش هم باعث نشده بود بیدار شود و این امکان را برای مرد به وجود آورد که با خیالی راحت و دلی بیتاب و تنگ خیرهاش شود.
حتی شده هرم نفسهایش را نفس بکشد تا کمی از داغ این دل بیقرار بکاهد.
دستش را جلو کشیده و نرم، موی افتاده روی صورتش را کنار زد و چقدر از عمق جانش طلب یک نفس از همان یک تار مو را داشت!
نتوانست دیگر خوددار بماند و مقاومت کند. پنج سال به اندازهی کافی ذره ذره پیرش کرده بود و همین چند ثانیه انگار از آن پنج سال هم عذاب آورتر شده بود.
سر جلو برد و بینی به روی موج موهایش قرار داد و از عمق جانش نفس کشید این عطری که روزی عامل زنده ماندنش بود! نفس کشید تا بتواند دلِ تنگش را کمی آرام کند! نفس کشید تا شاید این عطر را برای چند روزی در خودش ذخیره کند!
ای کاش کسی این سردرگمیها و حال بدیاش را نمیدید. کسی اینچنین بیتاب شدنش را نمیدید.
چه کسی در این دنیا میزان خواستن دخترک خواب آلود روبهرویش را میدانست؟
چه کسی میفهمید که اگر یک تکه جان داشت فقط برای خودش و دخترش بود!
این دختر سالها بود که همه چیزش را از آن خود کرده بود و قرق کردن این جانِ بیجان که چیزی نبود!
شاید عادیترین چیزش بود که به اسارت درآمده بود…به اسارت آن چشمان درشتی که با هر نگاهش دستور ایست تپش قلبش را میداد.
خندهدار بود که در غیرعادیترین حالت ممکن عاشق این دختر شده بود و خندهدارتر آنجا که در غیرعادیترین حالت ممکن هم دیوانهاش مانده بود.
با زور سر به عقب کشید و بینی از آن عطر دلچسب و پر جاذبه دور کرد.
سلول به سلول تنش چفت کردن دخترک را در آغوشش و آن عطر تن بکر و بینظیرش را طلب میکرد و فقط خدا میدانست این مرد چه مقاومتی میتوانست داشته باشد که عقب کشیده و به همان نگاه کردن خالی بسنده کرد!
دست مشت کرد تا به خودش بیاید…تا جلوتر نرود و اوضاع را بیشتر برای خودش بدتر نکند.
بزاق گلویش را به زور قورت داد و با درد نگاه گرفت از اویی که چنان در عمق خواب فرو رفته بود که اطلاعی از اتفاق اطرافش نداشت!
حس میکرد برای بلند شدن زانوهایش میلرزند و انگار تنش هم با درد قلبش دست به دست هم داده بودند تا او را از آنچه که هست بدبختتر کنند.
و…چه کسی میدانست که چه چیزهایی را تحمل کرده و تحمل میکند؟
همین که اینجا، کنارش، آرام روی تخت خوابیده بود و کابوس آن پنج سال لعنتی تمام شده بود اجازهی یک نفس کشیدن راحت را به او میداد.
بقیهی مشکلات بروند به درک وقتی که او اینجا بود!
حتی اگر سهمش همین نگاهها و بو کردنهای دزدکی باشد…حتی اگر با فاصلهی چندانی در اتاق جدا خوابیده باشد…این ها که مهم نبودند!
خودش به تنهایی تمام الویتهای جهانش بود.
***
– تو اون کارو نمیکنی!
تخس تنش را جلو کشید و سرش را نمایشی به چپ و راست تکان داد.
– اتفاقا میکنم!
– جیغ منو درنمیآری تو!
دندانهایش را که به نمایش گذاشت حرصم بیشتر شده و دست به کمر شدم.
– دَلِش (درش) میآرم!
به سمتش دویدم که جیغ کشان از زیر دستم فرار کرد. با عصبانیتی توأم با خنده دستانم را برای گرفتنش دراز میکردم و وروجک نیم وجبی به راحتی در میرفت.
صدای جیغ و خندههایمان فضای خانه را پر کرده بود و اصلا هم مهم نبود در چه وضعیتی بودیم.
– چه خبره اینجا؟
تنم خشک شد و چشمانم بهت زده دیوار روبهرویم را تماشا کردند. آوینا هم با چشمانی گرد شده خودش را مظلوم نشان داد و دستانش را پشتش قفل کرد.
سکوتی که در فضا ایجاد شد باعث شد لبانم را بهم فشرده به سمتش بچرخم.
چشمانش بهت زده بین ما دوتا که کنار هم ایستاده بودیم میچرخید اما متأسفانه من این مرد را و آن چینهای ریز گوشهی چشمش را خوب میشناختم. اگر هم عصبانی بود الان دیگر نبود!
پوفی کرد و دست به کمر شد.
– جوری خونه رو گذاشتین رو سرتون فکر کردم جنگ جهانی اوله!
– تصقیل (تقصیر) مومونیه!
چشم گرد کرده به سمتش چرخیدم:
– چی؟ من؟ کی بود میخواست گلدونارو بندازه پایین؟
لبانش را جلو فرستاده و به تقلید همیشگی خودم غنچهاش کرد.
– نمیدونم که.
– ولی من خوب میدونم مقصر اصلی کیه!
اخم درهم فرو برد و به سمتم چرخید. چقدر دلم چلاندن آن گوشتهای خوشمزهی بیرون زدهاش را میخواست.
– نه خیلشم…چلا دُلوغ (دروغ) میگی؟
تک خندهی ناباوری زدم. این بچه کی این همه اعجوبه شده بود که خبر نداشتم؟
– اِه؟
صورتش به حالت خندهداری از خود راضی شده بود و سرش را به بالا و پایین تکان داد.
– آلِه (آره).
– الان که نشونت دادم بعد میفهمی باید چجور رفتار کنی!
و بیتوجه به فرازی که معترضوار از اتاق بیرون زده بود و دست به سینه در حال تماشایمان بود به سمتش خیز برداشتم که با جیغی پا به فرار گذاشت.
– بابا بیا کمک مومونی میخواد منو بقولِه (بخوره)!
به سمت فراز رفت و فراز با خنده روی زانو نشسته دستانش را برای در آغوش کشیدنش باز کرد.
آوینا که به آغوشش رفت خسته از ورجه وورجهی زیاد، ایستادم و نفسی بیرون دادم.
– ایول بابا نذاشتی مومونی بقولَم (بخورم).
چشم غرهای به سمتش رفتم.
– بچه مگه غولم که بخورمت؟
سرش را با ناز قری داد.
– نه تو یه فِلِشتهای (فرشتهای)…یه فِلشتهی مهلبون (مهربون)، البته اینو بابا…
به ناگاه دست فراز بالا رفت و روی دهان آوینا قرار گرفت که با تعجب خندهداری ابرو به بالا پراندم و دست به سینه شدم.
– اِه دختر بابا داشتی چی میگفتی؟ آها داشتی میگفتی مامانی غول نیست مامانی یه فرشتهست، مثل اون روز که داشتم باهات صحبت میکردم که مامانی رو اذیت نکنی مگه نه؟
دست فراز که کنار رفت، آوینا تخس ابرو درهم کشید.
– چی دالی (داری) میگی بابا؟ چلا اصلا نمیفهمم!
دیگر توانایی کنترل خندهای که نرمک نرمک فشارش بیشتر میشد را نداشتم و همانطور که از کنارشان میگذشتم لب زدم:
– بد سوتی دادی که دکی جون!
وارد اتاق که شدم رسماً شانههایم از خنده میلرزیدند. روی تخت نشسته و با دیدن تماس از دست رفته لبی گزیدم و نیشم را جمع کردم.
روی اسمش را فشردم و گوشی را پای گوشم قرار دادم.
– نه یه وقت لطف کنی زنگ بزنی ببینی اصلا زندهم، مردهم چیشدم اصلا!
صدای جیغش باعث شد صورت درهم فرو برده گوشی را از گوشم فاصله بدهم.
– ولوم صداتو بیاری پایین خیلی خوب میشه بخدا!
– بخدا که لیاقتت همون مرتیکهست!
غرشش باعث قهقهام شد و اینبار گوشی را به گوشم نزدیک کردم.
– علیک سلام.
– کوفتو سلام، خوب شد؟
– مگه صدرا نبردت واکسن هاریتو بزنه؟
باز هم صدای جیغ او از پشت خط و صدای قهقهی من بود که به هوا رفت. از سوتی که چند دقیقه پیش فراز داده بود عجیب شارژ شده بودم و این روی صحبت کردنم با محدثه تأثیر به سزایی گذاشته بود!
– کی باز اعتماد به نفس دلقک بودنو بهت داده؟
– اون که تو حیطه کاریِ توئه عزیزم!
– ببین الان دو چیز وجود داره…یا ر*دی به فراز یا فراز یه گندی زده که اینجور همچین شاد میزنی!
لبهایم را غنچهای کردم و در فکر فرو رفتم.
– پیشته کجایی تو؟
لبخند غمگینی زدم.
– ولی من تابحال هیچوقت از این چیزا خوشحال نشدم!
غر زد:
– تو رو خدا نزن رو اون کانال اصلا حوصله نالههاتو ندارم!…بگو ببینم اونجا نیستم چه خبره اوضاع چطوره؟ رابطهش با آوینا چطوره؟
– همه چیز امن و امانه…فعلا مشکلی نیست به جز یه سری کلکل جزئی!
– اونو که اصلا نباشه من تو سلامت روانتون دچار شک میشم.
همانطور که کوفتی زمزمه میکردم، از روی تخت بلند شده و برای دیدن فضای بیرون پرده را کنار زدم.
با دیدن شخص آشنایی ناخودآگاه ابرو درهم بردم و زمزمه کردم:
– محدثه بعداً بهت زنگ میزنم خب؟
صدایش آرام و نگران شد:
– چیشد؟
– یه چیزی شده و باید برم، بعداً بهت زنگ میزنم نگران نباش!
بعد از خداحافظی گوشی را قطع کرده روی تخت کنار دستم انداختم. متوجهی ورودش شدم و همین باعث شد که با اخمی به سمت سالن بروم.
– آوینا مامانی فکر کنم مهمون داریم میری تو اتاقت بازی کنی؟
لبهایش را به جلو فرستاد.
– چِلا آخه؟ دالَم باب اِفسنجی (اسفنجی) میبینم.
روی دو زانو نشستم و بوسهای روی گونهاش کاشتم.
– گوشیمو بهت بدم برنامه کودک ببینی؟
چشمان برق زدهاش نشان از رضایتش بود، گوشی را آماده کرده به دستش دادم و دویدنش را به سمت اتاق جدیدش دیدم و بلند شدم. در همان حال بود که صدای زنگ در به گوشم رسید. به سمت اتاق فراز پا تند کردم و بیاجازه در اتاق را باز کردم.
– مهمون داری!
ابروهایش که از این شکل نا بههنجار ورودم بالا رفته بود با شنیدن جملهام درهم رفت.
– کیه؟
– میتونی بری بازش کنی تا ببینی کیه!
دست خودم نبود که اینطور رفتار میکردم. کینهای که از گذشته در دلم کار شده بود فعلاها قصد از بین رفتن نداشت. زنگ خانه بار دیگر بلند شد و اینبار صدای بهت زدهاش به گوشم رسید:
– درو هنوز باز نکردی بعد از کجا میدونی مهمون منه؟
🚨دوستان عزیز فردا فایل کاملشو تو کانال تلگرام https://t.me/romanman_ir میزام از اونجا ادامشو بخونید
احیانا پارت بعدی قرار نیست بیاد؟!
پایان این پارت اگه دقت کنی گفتم فایلشو تو این کانال تلگرام گذاشتم
https://t.me/romanman_ir
میشه فایلش رو توی سایت هم بذارید؟
تلگرام نداری؟ اخه فایل اونجا گذاشتم
میگم نور جونم رمان کامل رو میگزارید تو کانال ?
اره امروز میزارمش