رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت۱۱۲

4.3
(13)

از کدام خوابیدن حرف می‌زند؟
چه ابلهانه قلبم هنوز هم برایش می‌کوبد

– بخوابی؟ تو بیخود می‌کنی منو عقد می‌کنی وقتی…

جمله‌ام را قطع می‌کنم و پر از تشویش و بغض و احساساتی عذاب‌آور، دست روی سینه‌ی مردانه‌اش می‌کوبم و جیغ می‌کشم

– فکر کردی من بازیچه‌م؟

چشمان سرخ و خسته‌اش را بند نگاه طغیان‌کرده‌ام می‌کند و مغز من، مانند بمب ساعتی، هر لحظه امکان منفجر شدنش هست…

– سرم درد می‌کنه ماهک… بذارش برای صبح لطفا… خب؟

– به خاطر اون هرجاییه، مگه نه؟!

اخم کوری بین ابروهای مردانه‌اش می‌نشیند و من، پر از دیوانگی جیغ می‌کشم

– هنوزم عاشق بهاری، مگه نه؟

تنها نگاهم می‌کند…
حرفی نمی‌زند…
لعنت به اویی که خط باطل روی حرف‌هایم نمی‌کشد…

بغض توی گلویم می‌شکند و دهانم طعم زهر مار می‌دهد

– هنوزم عاشق اون…

– بس کن ماهک…

صدایش، جمله‌اش، نگاهش مانند یک هیزم می‌ماند که توی آتش درونم انداخته می‌شود…

مشتم با تمام قوا روی آینه‌ی قدی اتاق کوبیده می‌شود و سوزش ساعد دستم هم نمی‌تواند از خشم درونم کم کند

– بس نمی‌کنم…

از حال رقت انگیر خودم متنفرم وقتی درمانده روی زمین می‌نشینم و او هم کنارم می‌نشیند و دستم را می‌گیرد

– چیکار می‌کنی احمق؟

چانه‌ام می‌لرزد و نفسم از حجم بغضی که توی گلویم قرار دارد، بالا نمی‌آید
پیراهن سبز رنگش را دوی مچ دستم می‌پیچد و نگاه من روی لکه‌های خون روی لباسم می‌چرخد.

امروز گندترین روزی بود که توی عمرم داشتم.

************
– رگ دستشون آسیب ندیده، نکران نباشید، فقط زخم سطحی روی دست و ساعدشون بود که همکارانم پانسمانش کردن.

نفس عمیقی می کشد و دستش را به صورتش می کشد.
دکتر حین بالا کشیدن ماسکش اضافه می کند.

– بعد از تموم شدن سرمشون می تونید ببریدشون.

سرش را تکان می دهد و به محض دور شدن دکنر روی صندلی های فلزی کنار دیوار می نشیند و سرش را بین دستانش می گیرد.

فقط خدا می دانست لباس عروس ماهک را با چه عذابی تعویض کرده و تا بیمارستان آورده بودش….
نگرانی تا رسیدنش به این بیمارستان، جانش را گرفته بود.

نفس عمیق دیگری می کشد و از روی صندلی بلند می شود تا وارد اتاق شود.
در را باز می کند و اما با دیدن بیمار دیگری که روی تخت کناری ماهک خوابیده، نگاه کوتاهی به ماهک و سرم بسته شده به دستش می اندازد و دوباره در را می بندد و روی همان صندلی مینشیند.

توی مغزش از هجوم افکار آزار دهنده جنگ بزرگی به پاست و بارها به این فکر می کند که اشتباه کرده است یا نه…

دقایقی بعد نگاهی به ساعت بیمارستان می کند و از روی صندلی بلند می شود، خودش را به پزیرش می رساند تا با بیمارستان تصویه کند که شخصی صدایش می کند

– علی؟؟ متعجب برمی گردد و اما مردی که به اسم صدایش کرده و لبخندی عمیق روی لب هایش قرار دارد را نمی شناسد.

مرد خودش را به او می رساند و با خنده دست به بازویش می کوبد

– خودتی علی؟

علی سر تکان می دهد و هر چه تلاش می کند چهره ی مردانه و شاد مرد روبرویش را بشناسد، موفق نمی شود.

مرد با خنده ضربه ی دیگری به شانه ی علی می زند و می گوید

– واقعا نشناختی داداش؟ بهروزم.

تصاویری توی ذهنش جان می گیرد و با یادآوری پسری جوان توی سالن ورزشی پلک هایش را با انگشت می فشارد

#

– ببخشید من اصلا حواسم سر جاش نیست، چطوری بهروز؟

بهروز دوباره می خندد و نگاهش را در اطرافش می چرخاند

– من که خوبم داداش ، توی چطوری؟ حواست چرا پرته؟ عاشقی؟

سعی می کند لخند بزند، بهروز پسری بود بیست، بیست و پنج ساله که علاقه ی بسیار زیادی به کیک بوکس داشت و توی باشگاه بارها روبروی هم ایستاده بودند و اما حریف مبارزه ی او نشده بود.

– خوبم بهروز.

تنها جواب سوال اولش را می دهد و اما بهروز کوتاه نمی آید

– این وقت شب اینجا چیکار می کنی؟

دستی به موهایش می کشد و به ماهکی فکر می کند که احتمالا سرمش تمام شده است.
می خواهد جواب سوال بهروز را بدهد که با ایستادن شخصی کنارشان، سکوت می کند و سمت مرد قد بلندی که کنار بهروز می ایستد، می چرخد.

بهروز دست روی شانه ی مرد کناری اش می گذارد و به دست گچی اش اشاره می کند

– این دوست ما زده خودش رو ناکار کرده ما واسه این اومدیم، از سر شب اینجا الافیم.

علی با کلافگی لبخن می زند و بهروز اضافه می کند

– دوستم اهورا، اهل اینجا نیست و یه مدتیه که پیش من می مونه.

با لبخندی که بیشتر جنبه ی نمایش دارد دستش را سمت مرد اهورا نام درتز می کند

– منم علی، خوشبختم. با اهورا دست می دهد و اما قبل از اینکه بهروز دوباره چیزی بگوید، می گوید

– من باید از حضورتون مرخص بشم با اجازه تون، عجله دارم.

بهروز سرش را به نشانه ی تایید بالا و پایین می کند و کارت مشکی رنگی از توی جیبش بیرون می آورد

– اوکی داداش برو مزاحمت نمی شم، فقط این شماره ی منه خوشحال می شم باهام تماس بگیرس.

برای بار دوم که وارد اتاق بیمارستان می شود، ماهک را روی تخت نشسته در حال ور رفتن با سرم دستش می بیند که به محض ورود او سر بالا کرده و لبش را تر می کند.

بدون اینکه نگاه سمت بیمار خوابیده روی تخت بغلی بیاندازد، کنار ماهک می ایستد و آرام می پرسد

– حالت خوبه؟

دخترک لبش را با زبانش تر می کند و بدون اینکه جواب علی را بدهد می پرسد

– سرمم تموم شده کی باز م کنن بریم؟

علی لبه‌ی تخت می نشیند و دستش را بند چانه ی لرزان همسرش می کند

– ماهک؟

ماهک که نگاهش می کند، یکبار دیگر می پرسد

– خوبی عزیز دلم؟

سرش را تکان می دهد

– خوبم، به دستم بخیه زدن؟ می سوزه…

علی اینبار دستش را می گیرد و حین نوازش روی باند می گوید

– آره، چند تا بخیه زدن…

ماهک نامحسوس دستش را عقب می کشد و مقابل نگاه متعجب و نگران علی از تخت پایین می رود.

– شب قراره اینجا بمونیم؟

– نه مرخصی… دکتر گفت خدا رو شکر زخم هات سطحیه و رگ دستت آسیب ندیده.

دخترک زیر لب آرام پچ می زند

– کاش زخم ها ی دیگه م هم سطحی بودن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. چی بگم 😐😕 عجیب غریب مخصوصن اون گیس و گیس کشی تو عروسی••••••• انگار رینگ کشتی کج باشه😬🤒🤕😟😓😔💔😳😵😨😱
    مخصوصن آندر تِیکر و دوستاش•••••
    این۲تا( ماهک بهار)
    هم تا وقت گیر میارن میخوان کتککاری بکنن••••
    دلم میسوزه چراا ۲تا دختر برای ۱ پسر همدیگر رو تا حده مرگ بزنن 😖😢

  2. ابلهانه رو خوب اومدی ماهک!نمیدونی از روی ترحم اومده سراغت یا نمی خوای بدونی😏نور جونم مرسی از پارت گزاریت.😘

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا