رمان زهرچشم پارت ۱۱۱
نمیفهمم عاقد کی عقد را رسمی میکند، کی عقد میخواند و من کی بله میدهم.
حتی رفتن عاقد و گرفته شدن دستم توسط علی را هم حس نمیکنم و هر لحظه بغضم اوج میگیرد.
علی لحظاتی را کنارم میماند و سپس او هم مرا با زنانی که صدایشان حتی از آهنگ در حال پخش هم بیشتر است، تنها میگذارد و به بیرون از خانه میرود.
رها به محض رفتن علی و پدرش، شالش را باز میکند و میرقصد و باعث میشود حواس چند نفر از کنکاش و کنجکاوی در مورد گذشتهی من پرت شود.
از من هم میخواهد برقصم که جدی مخالفت میکنم و نگاهم را به دستبند بسته شده دور مچ دستم میدوزم.
چگونه راضی شده بودم با کسی زیر یک سقف بروم که هیچ علاقهای به من نداشت؟
با کسی که خودم یادگاریهای عشق سابقش را از توی کتاب شعرش بیرون کشیده بودم!
با کسی که…
پلکهایم را محکم روی هم میفشارم و ایستادن کسی را کنارم حس میکنم.
– حالتون خوبه عروس خانم؟
نگاه بالا میکشم و او لبخند میزند.
او هم به این عروسی کوچک دعوت بود و من نمیدانستم؟
دستم مشت میشود و او با همان لبخندی که بیشتر جنبهی تمسخر دارد، سر کج میکند.
– چشمهات هم که سرخه! چیزی شده؟
دندانهایم محکم روی هم کلید میشوند و بدون اینکه تلاشی برای حفظ کردن آرامش نداشتهام بکنم، ناگهانی میایستم و پنجهام را بند موهای بلندش که زیر شالش است، میکنم و با تمام توانم میکشم.
سرش سمت دستم کشیده میشود و چنان بلند جیغ میکشد که توجه چند نفر سمتمان جلب میشود.
من اما بیتفاوت به نگاهها، با عصبانیت و خشمی که توی سرم نبض میزند، با اتکا به موهایی که میان انگشتانم کشییده میشوند کف زمین هلش میدهم.
قبل از اینکه به او فرصت بلند شدن بدهم، پایم را روی دستش میگذارم و زانوی دیگرم را روی قفسهی سینهاش.
جیغ میکشد و کمک میخواهد و من دستم را دوباره بند موهایش میکنم…
– وا! این عروسه داره بهار و میزنه؟
یکی دیگر خندان میگوید
– آره، با اون هیکل ریزه میزهش دختره رو پوکوند.
بیتفاوت به حرفها سرم را سمت چهرهی مچاله شدهی بهار میکشم و پر از خشم، از بین دندانهایم میغرم.
– میکشمت…. اگه یه بار دیگه زر اضافه بزنی میکشمت زنیکهی خراب.
کسی دستم را میگیرد و حین کشیدنش صدای مبهوت و لرزان رها را میشنوم
– داری چیکار میکنی ماهی؟
موهای بهاری که همچنان جیغ جیغ میکند و از رها میخواهد منِ روانی را عقب بکشد، رها میکنم و حین ایستادن، فشار محکمی با پایم به مچ دستش وارد میکنم.
– کاری نمیکنم.
با چشمانی گرد شده نگاهم میکند و بهار به خاطر درد دستش ناله میکند.
– اگه به زر زدن ادامه بده، کارم رو اون موقع میکنم.
پر بغض و عصبانیتی که هر لحظه بیشتر از قبل اوج میگیرد، داخل خانه میشوم و نگاهم را از علی میدزدم.
آبروریزی کرده بودم.
نتوانسته بودم افسار عصبانیتم را به دست بگیرم و در روز عروسی خودم مانند یک وحشی به جان یک دختر به ظاهر مظلوم افتاده بودم.
تا آخر شب همه زیر چشمی با تمسخر و پوزخند نگاهم میکردند و صدای پچ پچها هنوز هم توی سرم رژه میرود.
به محض ورودم به خانه شنلم را باز میکنم و از روی سرم برمیدارم.
علی هم نگاهم میکند و نمیدانم در جریان جنجالی که توی خانهی حاج محمد به پا کرده بودم است یا نه…
با همان نگاه خسته که لبخند میزند، قلبم انگار بال درمیآورد و لبهایم ناخودآگاه کش میآیند.
– خستهای؟
با انگشتانش پلکهایش را میفشارد و سپس نگاهی کوتاه به ساعت مچیاش میاندازد.
– نه، میرم یه دوش بگیرم.
سرم را تکان میدهم و با همان لباس عروس سفید رنگ چرخی توی سالن میزنم.
او به حمام میرود و من خودم را سمت کتابخانهاش میرسانم و نگاهم بیاراده دنبال کتاب شعر سهراب میچرخد.
صدای آب میآید و من، بعد از نگاه کوتاهی که سمت در حمام میکشانم، کتاب شعر را از بین کتابهای دیگر بیرون کشیده و با ضربان قلبی تند شده، صفحاتش را ورق میزنم.
با دیدن عکس خودم لابلای شعرهای عاشقانهی سهراب چشمانم میسوزد و لبخندی عمیق روی لبهایم جا خوش میکند.
عکسم را دور نیانداخته بود و این برای منی که به دنبال یک روشنایی کوچک بودم، دنیا دنیا ارزش داشت.
کتاب را میبندم و به سینهام میچسبانم و بارها نفس عمیق میکشم تا ضربان کر کنندهی قلبم را کنترل کنم و سپس با همان لبخندی که از روی لبهایم کنار نمیرود، کتاب را بین کتابهای دیگر میگذارم.
دامن لباس عروسم را میگیرم و سمت اتاق قدم برمیدارم. وارد اتاق که میشوم مقابل آینه میایستم و به چهرهی خودم با آرایشی مختصر و مات خیره میشوم.
درخشش و برق چشمانم را میتوانم ببینم و لبخند روی لبهایم چهرهام را زیباتر کرده است.
– هیچ کسی نمیتونه اونو ازت بگیره…
نفس عمیق دیگری میکشم و از توی کسوی لباسهایی که همراه رها دو روز پیش مرتبشان کرده بودیم، لباس خوابی را بیرون میکشم و روی تخت میاندازم.
قلبم همچنان تندتر و کوبندهتر از هر وقت دیگر میتپد و دستم را پشت کمرم میبرم و به بند بسته شده میرسانم و با کشیدن یکی از بندها، گره شان را باز میکنم.
بدون اینکه نگاهم را از تصویر خودم توی آینه بگیرم بند لباسم را شل میکنم و سپس سرشانهاش را تا روی بازویم سر میدهم و اما باز شدن در اتاق باعث میشود تکان شدیدی بخورم.
علی وارد اتاق میشود و با دیدن من، سریع نگاه میگیرد و زا عذرخواهی کوتاهی سمت کمد میرود
– معذرت میخوام، تیشرتم و برمیدارم میرم.
متعجب، بدون اینکه سرشانهی لختم را بپوشانم، برمیگردم و رو به او میایستم
– یعنی چی؟
از توی کمد تیشرت سبز رنگی بیرون میآورد و سمت من میآید
– من توی سالنم…
سرم را کج میکنم و او نگاهش را با مهارت کنترل میکند تا سمت سرشانهام کشیده نشود.
– توی سالن میخوابی؟
اجازه نمیدهم او جوابم را بدهد و دوباره میپرسم
– این جا نمیخوابی مگه؟
حوله را از روی سرش برمیدارد و نگاه من روی موهای نم دارش که روی پیشانیاش ریخته کشیده میشود.
– قرار نیست تو یه اتاق بمونیم ماهک…
دندانهایم را روی هم میفشارم و او با کلافگی اضافه میکند
– قرار نیست فعلا اتفاقی بینمون بیوفته ماهک…
با دردی که توی قفسهی سینهام تا مغز استخوانم میرود، دامن لباس عروسم را میان مشتم میگیرم و او با نگاهی خسته خم میشود تا متکایش را بردارد.
– تو تو این اتاق بمون من میرم تو سالن.
با یاغیگری بازویش را چنگ میزنم…
خودم بند لباس عروسم را باز کرده بودم و سرشانهی لختم در معرض دیدش بود
چه حال رقت انگیزی داشتم…
– فکر کردی بچه بازیه؟
عقب میکشم…
عاصی به لباس پفدار عروس روی تنم اشاره کرده و طغیان میکنم
– فکر کردی همهی اینا بازیه؟ اون عروسی، این لباس عروس، اون عقد مسخره…
با درد و بغض صدایم را بالا برده و فریاد میکشم
– همه چی بازیه و من بازیچه؟
با دو انگشت، خسته پلکهایش را میفشارد و نفسی عمیق میکشد
– ماهک اذیت نکن بذار بخوابیم… یه امشب رو جنجال به پا نکن…
من جنجال را توی عروسی خودم به راه انداخته بودم، یک زن را کتک زده بودم و او به کنار من ماندن میگفت جنجال؟
بغض با بیرحمی گلویم را خراش میدهد و من اما در مرز انفجارم و خوشی انگار به من حرام است.
دستت درد نکنه نور جونم😘😍مرسی به خاطر پارت گزاری منظم و سر موقع.به نظر من این ازدواج اشتباه بود.فقط بیشتر دل این دختر میشکنه.