رمان طلایه دار پارت 112
دلش مانند همیشه وقتی رسام مهربان می شد لرزید!
هیچوقت از محبت هایش سیر نمیشد.
حتی وقتی لحظاتی که ازش دلخور بود.
دلش میخواست در مورد آن روز سوال کند.
که خودش و بی بی و مرضیه، همراه معین کجا رفتند؟
چرا آنقدر بیرحم شده بودند که تنهایش گذاشتند و در را رویش قفل کردند؟
اما چشمهای رنگِ خون و خسته رسام منصرفش کرد.
دلش برای مرد میسوخت!
طاقت نیاورد و گفت:
– باید یکم بخوابی رسام!
مرد به خاطر توجه او دلش گرم شد و گفت:
– تا تو رو خوب نمیدیدم خواب به چشمم نمیاومد!
به دنبال حرفش دست بلند کرد و گونه شاداب را نوازشش کرد.
گرم و لطیف…
شاداب با حس نوازشَش چشمهایش را بست.
یاد آن نوازشِ غریب افتاد… زمین تا آسمان با رسام فرق داشت
ته دلش خالی شد!
باید به رسام میگفت…
لب باز کرد.
– رسا…
در اتاق با شدت باز شد و حرف زدن یادش رفت.
چشم به در دوخت.
عمه را دید که با بغض به سمت تخت می آمد.
– الهی قربونت برم شاداب جان!
شاداب حرف زدن یادش رفت و لبهایش را فشرد.
یاد آن روز افتاد… سخت بود که اعتراف نکند کینهای به دل نگرفته.
عمه خم شد تا گونه شاداب را ببوسد.
رسام نگاهی به چشمهای سرد شاداب انداخت و با اخم گفت:
– عمه جان!
زن بیچاره خشکش زد.
کور که نبود… نگاه یخ زده شاداب و گره کور چشمهای رسام را میدید.
از شاداب فاصله گرفت که رسام گفت:
– ممنون می شم که تنهامون بذارید!
چشمهای زن سریع خیس شد و نالید:
– الهی این تن بمیره… منو ببخش شاداب جان… حلالم کن… میدونم اشتباه کردم.
رسام خسته گفت:
– الان وقتش نیست عمه جان.
– شاداب باید منو ببخشه… بگو که منو بخشیدی شاداب جان؟
شاداب تنها نگاهش کرد.
میتوانست ببخشد؟
اصلا چارهای داشت که نبخشد؟
لعنت به دلش که معنای کینه و قهر را نمیدانست!
نتوانست چیزی بگوید اما پلک آرامی زد.
بلافاصله گونه اش بوسیده شد.
– عمه قربونت بره عزیزم! جبران میکنم برات.
شاید بعدا به رسام میگفت…
شاید هم واقعا توهم زده بود.
***
رسام آرام ماشین را پارک کرد که شاداب بیقرار گفت:
– خدا کنه معین بیدار باشه.
رسام برای بار چندم تاکید کرد:
– یادت باشه شاداب… نباید بغلش کنی… سنگین شده ممکنه برات بد باشه.
شاداب دلخور و پر از نازی که ذاتی توی وجودش قرار داشت نالید:
– من سرم ضربه خورده دستم که نشکسته… کجای دنیا نوشته که نباید بچمو بغل کنم؟
رسام لحظهای خواست بغلش کند…
چنان فشارش دهد که کل وجودشان با هم یکی شود اما جلوی خودش را گرفت و با آرامش گفت:
– من میگم فلفلم… اگه یهو سرت گیج بره چی؟
شاداب لب برچید و چیزی نگفت.
رسام با زحمت توانست نگاهش را از او بکند!
زیادی دلتنگ و شیفتهاش شده بود.
شاداب خواست پیاده شود که رسام نگذاشت.
خودش پیاده شد و به طرفِ درِ سمت شاداب رفت.
همین که در را باز کرد شاداب گفت:
– چی شده رسا…
هنوز نام رسام را کامل ادا نکرده بود که رسام با آن ابهت و کت و شلوارِ مارک دارش…
خم شد و او را روی دو دست مثله پر کاهی بغل کرد.
شاداب شوکه فقط توانست دستش را دور گردنش حلقه کند.
بی بی گل هم زمان که اسپند روی آتش میریخت، صلوات گویان از عمارت بیرون آمد و تند تند گفت:
– الهی چشم بد و بخیل ازتون دور باشه!
چند نفری هم نزدیک آمدند که شاداب فهمید از خدمه عمارت هستند.
از این که جلوی همهی آنها توی آغوش رسام جا خوش کرده بود شرمگین شده بود