رمان بالی برای سقوط پارت 152
سرش را روی زانویش گذاشت و در همان حال ادامه داد:
– بعد رفتنت اوضاع بهم ریخت…فراز نشون میداد براش مهم نیست ولی هر لحظه که میشنید نیستی عصبی بود عصبیتر میشد، داد و بیداد میکرد…تهش طاقت نیاورد و…خودش افتاد دنبالت…حتی بیخیال مادر مریضش شده بود!
دهانم راه بستن را پیدا نمیکرد، تمام اعضا و جوارحم نیز چیزی در چنته نداشتند که نشان دهند. اوضاعم زیادی خراب بود!
– افتاد دنبالت…سه سال تموم همه جا رو دنبالت میگشت…زمانی که از پیدا کردنت ناامید شد تصمیم گرفت تهرانو به هر بهونهای که شده ول کنه و بره…یعنی همه رو ول کنه ولی آتنا نذاشت…آتنا میخواست به هر بهانهای نگهش داره و متأسفانه…همه باهاش موافق بودن.
قطرهی اشکی از گوشهی چشمم پایین ریخت.
– همه قبول کردن همه موافقت کردن…راهی جز نگه داشتن فراز به این کشور و اینجا نبود…ولی اینبار من مخالف بودم…به هر دری زدم اما نشد…فراز هیچی دیگه واسش مهم نبود حتی براش مهم نبود دارن راجب نامزدیشون حرف میزنن…تنها فکر و ذکرش رفتن بود که اتفاقی پیشنهاد اینجا اومدن براش اومد و…بدتر از اون آتنایی بود که هنوز نمیخواست باور کنه فراز نمیخوادش!
از روی مبل بلند شد و جلویم ایستاده دستم را گرفت.
– فراز دوسش نداره آمین…آتنا هر کاری میکنه بهش بند بشه ولی فراز نمیخوادش من اشتباه کردم و اینو دیر فهمیدم…تو اینو بفهم ولی…اشتباه نکن…فراز از بعد از مرگ مامان خیلی تو خودش رفته…کمکش کن آمین تو تنها راه نجات داداش منی!
به زور لب جنباندم:
– ما…ما…مامانتون…فوت کرد؟
سرش را غمگین بالا پایین کرد.
– آره…دو هفتهی دیگه چهلمشه!
پلک بهم فشردم. اینبار تمام حواسم هم درهم قاطی شدند و انگار درکم از فضا به شدت پایین آمده بود. با زور روی مبل نشستم و فریبا هم کنارم نشست.
دستم را به نشانهی همدردی روی بازویش کشیدم که سرش را بالا و پایین کرد.
کمی بعد با سؤالی که در ذهنم به وجود آمد رو به سمتش چرخاندم.
– همسرت چی؟
صدایش از قبل هم غمگینتر شد.
– قرار بود طلاق بگیریم که مامان فوت کرد و گیر کاراش شدم…چند ماهی میشه باهاش زندگی نمیکنم.
– مگه دوسِت نداشت؟
به سمتم چرخید و با همان قطرهی اشکی که از چشمش پایین میآمد لب باز کرد:
– گفتم که! من قدر چیزای خوب زندگیمو هیچوقت ندونستم…از من خسته شد و تصمیم گرفت با طلاق دادن من با یکی دیگه ازدواج کنه…منم میخوام برم بعد سالگرد اونو به خواستهش برسونم.
غرق افکار هیچ و پوچم فقط توانستم دستش را فشار دهم.
– من میرم پایین تو برو تو اتاق لباستو عوض کنی اگر خواستی استراحت کن تا من بیام غذا درست کنم.
– مزاحمت نمیشم میرم پیش داداش.
اخم کوتاهی کردم.
– راحت باش اینجا!
به پته پته افتاد:
– می…میشه…بچهتونو…ببینم؟
قلبم به تپش افتاد…تابحال هیچکس اینگونه هر دویمان را ما نکرده بود!
سری برایش تکان دادم و خودم را به پایین رسانده به هیوا گفتم آوینا را بی دیدنِ من به بالا ببرد.
حال نزار قیافهام واضح بود.
بعد از بالا بردن آوینا روی زمین ولو شدم و مات و مبهوت دیوار روبهرویم را نگاه میکردم.
گفتههای فریبا یکی پس از دیگری جلوی چشمانم نقش میبستند و این کمر من بود که خمتر از همیشه میشد.
صدای هن و هن کردن هنار باعث شد سر بالا بیاورم. روی صندلی نشستنش را دیدم و چیزی نگفتم. انگار قفل بزرگی روی لبانم زده بودند که اینبار میلی به سخن گفتن نداشتم.
– چیشده دختر؟ چشمات چرا اشکیه؟
پلکم لرزید و از پس این لرزیدن آزاد شدن قطراتی بود که پشتِ هم پایین میآمدند.
چه بر سر زندگیام آورده بودم؟
– آمین؟ چه بلایی سرت اومده؟
چانهام لرزید و گریهام شدت بیشتری یافت.
– خودم…خودم دستی دستی گور بدبختیمو کندم هنار…خودم کردم…که لعنت بر خودم باد.
– چه کردی؟
هق هقم بیشتر شد.
– بگو چه نکردی…وای خدایا!
مشت محکمی به ران پایم کوبیدم و ناتوان خم شده و صدایم را زخم دار کرده دادی زدم.
– عشقمو…همهی زندگیمو…دستی دستی تحویل دشمنم دادم…آوینا رو بیپدر کردم…خودمم بیپدر شدم…گند بزنن این بخت بد منو که هیچوقت توش چیز خوبی نبود.
– چیکار کردی؟
سرم را بالا گرفتم و با حال بدی زمزمه کردم:
– تموم پنج سالهم پر شده بود از خیانت…هنار…اگر بفهمی سر چیزی طلاق گرفتی که نبوده…اگر بفهمی خیانت نکرده و تو بزرگترین گند زندگیتو زدی چیکار میکنی؟
صورتش پر از بهت و تعجب بود و انگار این کار دردی بیشتری را به قلبم زد که صدای گریهام بلندتر شد.
حس میکردم الان است که قلبم از شدت درد از کار بیفتد.
– چه کردی دختر!
همین جملهاش…همین لحنی که پر از درد بود برای بیشتر فرو کردن آن خنجر تیز به دل و جانم کافی بود.
سرم را دیوار پشت سرم کوباندم و با درد پلک زدم.
– هنار…خسته شدم…دیگه خسته شدم…اینجارو کم آوردم…بخدا دیگه کم آوردم هنار!
صدای عصا زدنش به گوشم رسید و چند ثانیهی بعد که جلویم زانو زد و با درد روی زمین نشست. عاشق این چهرهای بودم که صلابت جزو جدانشدنی از آن بود.
– منو ببین…به حرفم خوب گوش کن…اگر میخوای بیشتر از این گند بزنی و این گنداب رو بهم بزنی بشین تا صبح گریه کن و خودتو بزن…بعدشم واسه جبران حضانت آوینا رو بده بهش و فرار کن برو یه جایی که دست هیچ احدالناسی بهت نرسه.
دهانم باز ماند و دقیقا دنبال راه حلی برای جبران بودم.
– دقیقا با اینکارا میتونی گندتو بیشتر کنی…بیشتر میتونی به زندگیت و شانست گند بزنی!
خسته و با چشمانی اشک بار لب زدم:
– پس چیکار کنم؟