رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۷۳

5
(2)

– خب یادت نمی‌آد فامیلیش چی بود؟ یا چی می‌خوند؟

بلند شد و متفکر به سمت سینک ظرفشویی رفت.

– فامیلیش که…نه یادم نیست ولی خب اسکل تمامی تو…یادت رفته پزشکی می‌خوند؟

به سمتش برگشتم و لیوان به دست به سمت قهوه ساز رفت.

– می‌دونم…می‌خواستم ببینم تخصص نگرفته بود؟

شانه بالا انداخت و بعد از پر کردن لیوانش به همراه شکلات تلخی به سمتم آمد.

– شرمنده دیگه تو نخش نبودم که بخوام هفت جد و آبادش‌و درآرم!

***

روی زانو مقابلش می‌نشینم و دستانم را به سمت لپ‌های تپلش می‌برم که دلم گاز عمیقی از آن سرخی‌اش طلب می‌کرد.

– مامانم…من‌و نگاه!

چشمان درشت و کنجکاوش را به من می‌دوزد و خوب می‌دانم که چقدر دلش می‌خواست از چنگال من نجات پیدا کند و کل آن مهد را زیر پا بگذارد.

– اگر اذیت شدی گریه کردی به خانم معلمت گفتم که به مَ مَ زنگ بزنه و مَ مَ تو رو بیاره پیشم…باشه؟ پس زمانی که خاله اومد دنبالت بهونه نگیری…باشه قربونت برم؟

– ولی من که گِلیه (گریه) نمی‌تُنم!

صدای خنده‌ی محدثه و سپس صدایش به گوشم رسید:

– بَـه اینجا رو ببین…آمین قشنگ یاسین تو گوش خر می‌خونی!

از مثالش خنده‌ام گرفته بود و با لبخند دندان نمایی جسم کوچک ریزه میزه‌اش را سمت آغوشم کشیدم.

– مواظب خودت باش…باشه عمرم؟

سرش را عقب کشید و چند ثانیه‌ای لب زیرینش را به دهان برد.

– باشه…کی میلی (میری) خب؟

صدای قهقه‌ی محدثه بلند می‌شود و من بی‌قرار گونه‌اش را مورد هجوم لب‌هایم قرار می‌دهم و دیگر برایم مهم نیست لپش رژلبی شود.
او را به دست محدثه می‌سپارم و با تاکسی به سمت بیمارستان راه کج می‌کنم. در طول راه مشغول تمدید آرایشم می‌شوم و دلم می‌خواست که همه جور شیک و مرتب به نظر بیایم.

– رسیدیم.

تشکری می‌کنم و بعد از پرداخت کرایه به سمت درب ورودی بیمارستان قدم بر‌می‌دارم.
کت و شلوار خاکستری و مقنعه‌ی مشکی رنگ با آن رنگ موهایی که بد به صورتم نشسته بود از من یک دختر جوان ساخته بود تا مادر یک دختر بچه‌ی پنج ساله!
با یادآوری آوینا گوشی را بالا می‌گیرم و روی اسم محدثه کلیک می‌کنم.

– الو جونم؟

– کجایی؟

سری برای جواب سلام پرستار رو به رویم تکان می‌دهم و به سمت استیشن قدم برمی‌دارم.

– من بازارم تو کجایی؟

– تازه رسیدم بیمارستان!

بعد از صحبت کوتاهی با پرستار به سمت اتاق قدم برمی‌دارم.

– آوینا رو چیکار کردی؟ بهونه نگرفت؟

صدای خنده‌اش در گوشم پخش شد.

– بهونه‌ی چی عزیز من؟ جونش داشت درمی‌اومد که منم زودتر برم…قول می‌دم الان مهد کودک‌و گذاشته رو سرش!

لبخند ملایمی زدم و این‌بار با خیال راحت‌تری گوشی را قطع کردم. بعد از انجام یک سری کارهای معمول اما وقت گیر، گوشه‌ای را برای یک استراحت چند دقیقه‌ای گیر آوردم.
پلک‌های خسته‌ام را بهم فشردم که صدایی، اجازه‌ی لذت بردن را به من نداد.

– ببخشید خانم؟

پلک باز کردم و نگاهم را به سمت زن چادر پوش کنار دستم دادم.

– بله!

با شک و تردید پرسید:

– شما…اینجا کار می‌کنید؟

لبخندی به روپوش سفید در تنم زدم.

– بله من یکی از پزشکای اینجام!

و این ذوق داشت برای منی که سال ها تلاش کردم تا به این نقطه برسم.
زن که از شنیدن حرفم خوشحال شده چادر روی سرش را مرتب کرد و خودش را جلو کشید.

– شما خانم دکتر محبی رو می‌شناسید؟ باید اسم‌شون آنا باشه!

چشم گرد کرده از ولوم پایین صدایش و اسمی که گفته بود کمی خودم را عقب کشیدم.

– بله می‌شناسم ولی چطور؟

– کار خاصی نداشتم فقط خواستم ببینم چجور آدمیه!

بالاخره مغز وامانده‌ام به کار افتاد و شاخک‌هایش را تکان داد. خنده‌ام آمده بود و با گزیدن گوشه‌ی لبم سعی در مهارش داشتم.

– می‌شه فامیل‌تون رو بدونم؟

زن بی‌حواس لب باز کرد:

– الیاسی هستم نه نه…فامیلم چگینیه…چگینی!

و من با رسیدن به مقصود مورد نظر دلم یک قهقه‌ی بلند طلب می‌کرد.

– بله خانم چگینی…آنا به شدت دختر خوب و مهربونیه و یعنی بهتره بگم دختر محکم و مستقلیه در عین حال هم بسیار مطیع پدر و مادر و بنظرم برای ازدواج کیس به شدت مناسبی به نظر می‌آد!

با چشمکی کوتاه از روی صندلی بلند شدم که هول شدنش را به چشم دیدم و با خنده‌ای از کنارش عبور کردم.
در حالی که به صورت عادی در حال راه رفتن بود برخورد چیزی به شانه‌ام تعادلم را از بین برد و با گرفتن دیوار کنار دستم خودم را حفظ کردم.

– خوبید؟

صاف ایستادم که نگاه خشمگین و پر از اخم دکتر هوشمندی را دیدم و در آن واحد ابروهایم بی‌اجازه از خودم به بالا پریدند.

– خوبم.

اوکی‌ای زیر لب گفت و بی‌هیچ حرف اضافه‌ای از کنارم رفت. چشمانم بیشتر از این گرد نمی‌شدند و خنده دار قضیه اینجا بود که کسی در این بیمارستان اخم این دکتر خوش اخلاق را ندیده بود.

– اِه دکتر محمدی اینجایید؟ دکتر الیاسی دنبال شما و دکتر محبی می‌گشتن!

با لبخند تشکری کردم و برای پیدا کردن آنا گوشی‌ام را بیرون آوردم و در همان حال بدون نگاه به اطرافم به راه افتادم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا