رمان بالی برای سقوط پارت 151
صدای هنار بود که مرا و حالت تعجب چسبیده به تنم را به خود آورد:
– آمین جان میشناسی؟
پلکی زدم و پس از چند ثانیه نفسم را فوت کردم و سعی کردم نیمچه لبخندی گوشهی لبم بکارم.
– آره هنار جان من…یکم شوکه شدم همین!
جلو رفتم و چقدر دلم میخواست به صورتم اَنگ مهربانی بچسبانم اما…شدنی نبود.
از بین بردن خاطراتی که مزهی زهر میداد اصلا کار آسانی نبود.
– خوش اومدی!
کلمهی دیگری در دهانم نمیچرخید…نه اینکه خودم نخواهم…من همیشه سعی در فرار کردن از او داشتم.
سرش را پایین انداخت و چرا…چرا اِنقدر رنگ و رو پریده و ضعیف شده بود؟
– ممنون.
صدایش حتی از ضعف تنش هم که بدتر بود!
لازم بود به آن نگرانی که گوشهی دلم رخت انداخته بود توجه کنم؟
به سمت هنار چرخیدم و سعی کردم لبخندی که از گوشهی لبم رفته بود را بازگردانم.
– ایشون خواهر همسر سابق من هستن…یعنی خواهر آقای طلوعی فریبا هستن!
هنار با ابرویی بالا انداخته سری برایم تکان داد و با پا دردی که همیشه متحملش بود روی صندلی نشست.
– با اجازه اگر با من کاری ندارین که مهمانمو ببرم بالا استراحت کنه!
هنار پلکی زده و من هم جوابش را گرفته به سمت فریبا برگشتم.
به سمت بیرون هدایتش کردم و بعد از به دست گرفتن دستهی چمدانش از پلهها بالا رفته و کنار ایستادم تا وارد خانه شود.
کمی دل نگرانی از بابت آوینا داشتم و پلک زدن آرام هنار همچنان نتوانسته بود آن دل نگرانیام را آرام ببخشد.
– بیا بشین…کی رسیدی؟
چمدان را گوشهای از پذیرایی گذاشتم.
– همین دو ساعت پیش بود!
سریع دست به کار شدم و شربتی درست کرده روبهرویش گذاشتم.
تشکر آرامی زمزمه کرد. روی مبل جلوییاش نشستم که صدای پیامک گوشی بلند شد.
«داده آمین نگران نباش با آوینا داریم بازی میکنیم فعلا سرش گرمه.»
خیالم راحت شده پوفی کشیدم و گوشی را کنارم گذاشتم.
– بخور یکم جون بگیری صدات بالا نمیآد…منم الان دیگه دست به کار میشم برای درست کردن شام…اگر گرسنته ناهار برات گرم کنم؟
– نه ممنون!
چرا سرش را بالا نمیآورد؟ از این بابت اخمی روی پیشانیام نشست و تنم را کمی به جلو کشیدم.
– فریبا…چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
صدای بالا کشیدن دماغش باعث شد حیران ابرو به بالا بپرانم. از روی مبل شدم و با نگرانی کنارش نشسته دستانش را در دست گرفتم.
– فریبا تو رو خدا جواب بده…اتفاقی افتاده؟ حاج بابا و مامان فاطمه…خوبن؟ مشکلی براشون پیش اومده؟
سرش را بالا انداخت و کمی خیالت راحت شده از موضعم عقب نشینی کردم و اجازه دادم راحت گریه کند.
اینکه دلِ خوشی به او نداشتم غیر قابل انکار بود.
کمی بعد که آرام شده سرش را بالا گرفت.
هالهی چشمانش از گریه قرمز شده بود و به دلیل گودی زیاد زیر چشمانش نمای ترسناکی را رقم زده بود.
دستم را نوازشوار روی بازویش کشیدم و سعی کردم آرامترش کنم.
لب زدم:
– خوبی؟
پلکی زد که قطرهی اشکش پایین ریخت.
– منو میبخشی؟
به گوشهایم شک کردم. امروز چه خبر بود؟
سکوتم را که دید باز پرسید:
– منو میبخشی؟ التماست میکنم منو ببخش.
سپس هق هفش به هوا رفت و دستم روی بازویش متوقف شده و با صورتی خشک شده نگاهش کردم.
چه بلایی به سرش آمده بود که اینچنین از هم پاشیده بود؟
به زور لب از لب باز کردم:
– فریبا؟ چیشده؟ چرا اینجوری شده؟
سرش را بالا گرفت و با عجز لب زد:
– میدونم خیلی اذیتت کردم…اشکتو درآوردم…قلبتو شکوندم اما تقصیر من نبود…منو همیشه آتنا پر میکرد و رو مخم میرفت…بخدا از ته دل نبود…میشه منو ببخشی؟
بهت زده سرم چند میلی متری به عقب پرت شد.
نمیتوانستم باور کنم…دختر روبهرویم همان فریبا بود؟ همانی که از زیر زخم زبانهایش راه فراری هم نداشتم؟
دنیا چه بر سرش آورده بود که اینگونه به التماس برای یک بخشش کوچک افتاده بود؟
– چی به سرت اومده دختر؟
حیران تنها جملهای که میتوانست از دهانم خارج شود همین بود!
هق هقش که بلندتر شد دست جلو بردم و با برداشتن لیوان شربت خودم را به تنش نزدیک کردم.
– بیا بخور یکم آروم بگیری لااقل!
با زور هم که شد دو قلپ را خورد. لیوان را روی میز گذاشتم و متوجهی کشیدن نفسهای عمیقی که برای آرام شدنش انجام میداد، شدم.
دمی بعد تنه به پشتی مبل تکیه داد و لب باز کرد:
– چند ماهی از رفتن تو گذشته بود که…صدرا ازدواج کرد…فکر کنم تو اون مدت متوجهی علاقهی من به صدرا شده بودی!
سرم را بالا و پایین کردم و خودم را عقب کشیدم تا راحتتر بتوانم چهرهاش را ببینم.
– سختم بود بالاخره…تا اینکه یه خواستگار واسم اومد و منم از سر لج و لجبازی قبول کردم…بعد از ازدواج کلا رابطهم با آتنا قطع شد…یه حصاری دور خودم ساخته بودم که هیچکسو راه نمیدادم حتی شوهرم!
نگاهش به سمتم چرخید:
– دوسم داشت…بیش از حد…اما من بد عنق بودم حالم خوب نبود…افسردگی گرفته بودم حتی…حتی…یک بار هم…
سرش را پایین انداخت.
– کنارش نخوابیدم.
دستی به صورتم کشیدم و تا ته را قضیه رفتم.
– تو یه خونه بودیم ولی جدا…عاشقم بود که هیچی به روم نمیآورد و هیچ درخواست اضافهای ازم نداشت…تلاش میکرد فقط حالم خوب باشه…فقط بخندم اما…
صدایش بغضی شد:
– قدرشو ندونستم…من قدر چیزای خوبی که داشتمو هیچوقت ندونستم!
ناراحت شدم و سرم را پایین انداختم. غم درون چشمانش به دلم سوز میداد.
– دقیقاً یک سال و نیم قبل از طلاق شما بود که مامانم پیدا شد!
گردنم رگ به رگ شد. مادر؟
چشمانم از تعجب در حال درآمدن بودند.
– مامان واقعی من و فراز!
به زور بزاق گلویم را قورت دادم. از چه حرف میزد؟
– مامان فاطمه مامان اصلی ما نیست…مادر اصلی ما زنی بود که هفت سال پیش پیداش شد…بابام طلاقش داد چون سرِ ناسازگاری با هم داشتن و مادربزرگم بخاطر اینکه من کوچیک بودم دنبال زن واسه بابام میگشت و تهش مامان فاطمه شد مامانم…فراز خبر داشت ولی من از هیچی خبر نداشتم تا چند سال پیش!
دستش جلو آمد و روی دستم نشست.
– فراز بهت خیانت نکرد آمین…هیچوقت!
چشمانم اشک آلود شد.
– چ…چی…چی میگی؟
– مامانم سرطان داشت و التماس فراز میکرد که منو ببینه…میگفت امروز فرداست که از دنیا برم و داغ دیدن بچهم به دلم بمونه!
در هالهای از تعجب قدم میگذاشتم.
شنیدهها و اطلاعات جدیدی که به مغزم ورود میکرد توانایی فکر کردن را هم از من صلب کرده بود.
– التماس فراز میکرد هیچکس نفهمه حتی تویی که زنشی…نباید بابا میفهمید که برگشته وگرنه شر به پا میکرد…ولی من از دهنم در رفت و به آتنا گفتم…آتنا متوجهی سقط و حالت افسردگیت شده بود و بدون اینکه به من حتی چیزی بگه تو رو اذیت میکرد به این بهونه که فراز داره خیانت میکنه!
نفسم به زور میرفت و میآمد. من چه میشنیدم؟
– فراز هم بخاطر قسمی که خورده بود نمیتونست چیزی بگه و این دست آتنا رو بازتر گذاشته بود…منم چند سری تیکه بهت انداختم که اونم با فشار آتنا بود…من عمراً فکر میکردم باور کنی…بخدا من حتی روحمم خبر نداشت تو چه حالی داری دست و پا میزنی!
وایی زمزمه کردم و دستم را به صورتم کشیدم.
الان بود که سرم منفجر میشد.
– من زیاد تو بحث ماجرای تو نبودم تموم فکر و ذکرم مامانم بود که داشت از دستمون میرفت…فقط به خودم اومدم دیدم طلاق گرفتی…خیلی گریه کردم، عذاب وجدان داشتم التماس فراز میردم دنبالت بگرده اما فراز لج کرده بود…با تو…با تویی که باورش نمیکردی!
ناباور از روی مبل بلند شدم و دست به کمر شدم.
ای کاش فریبا میگفت این حرفها دروغی بیش نیست!
نالان زمزمه کردم:
– داری چی میگی فریبا؟