رمان بالی برای سقوط پارت ۱۵۰
– خوبی تو اصلا؟ رنگ به رو نداری چرا نمیگی چیشده خب؟
سرم را تکان مختصری دادم و لیوان را از کنارم برداشته به سمت دهانم بردم.
– خوبم…فقط یه کوچولو فکریم و بهم ریخته.
– خب چرا نمیگی؟ اصلا شاید با گفتنش خودت خالی شدی یا شاید…شاید من تونستم یه کمکی بهت بکنم…اینجور داری تو خودت میریزی داغون میشی بخدا!
قلپی از چای سرد را قورت داده و با همان صورت درهم فرو رفته از مزهی گند چای لیوان را پایین گذاشتم و در همان حال نفسم را فوت کردم.
– من عادت کردم آنا…به اینکه اگر مشکلی پیش بیاد خودم حلش کنم…از زمانی که دیگه یادم میآد کسِ زیادی پشتم نبود…بابا که اصلا خونه نبود و صدرا بیرون بود و اگر خونه بودم سعی میکرد تو هر چیزی کمکم کنه…عاطی هم که شوهر کرد رفت من موندم و من! خیلی وقته این وضعیت برام عادی شده.
صورتش غمگین شد اما برایم اهمیتی نداشت.
خیلی وقت بود که دیگر گذشتهی نه چندان زیبایم احساسی را در من به وجود نمیآورد.
– خب…چرا…این عادتو عوض نمیکنی؟
– عوض بشو نیست…نمیخوام یاد بگیرم ضعیف باشم…ضعیف بشم دیگه ضعیف میمونم…من بعد از طلاقم از فراز تنها چیزی که تونست جون منو نجات بده آوینا بود وگرنه اون شدت وابستگی که بهش داشتم…
بغضم را قورت دادم.
– عمراً باور میکردم که با دوری ازش بتونم…زنده بمونم!
صدای زنگ گوشی مرا از خلسهی تلخی که برای خودم ساخته بودم بیرون آورد…قطعا یادآوری آن عشقی که بهم میریختیم چیزی جز بغض و سوزِ دل به ارمغان نمیآورد.
– جانم هیوا؟
– داده آمین خوبی؟
لبخندی زدم.
– خوبم تو چطوری؟
– منم خوبم…خواستم ببینم کی میآی خونه؟
همچنان که نگاهی به عقربههای ساعت مچی دستم میانداختم جواب دادم:
– یه یک ساعتی دارم…چطور مگه؟ آوینا اذیت میکنه؟
– نه نه بچهم انقدر بازی کرد که خسته شد خوابش برد راستش…مهمون داری!
ابرو بالا انداختم.
مهمان؟
– مهمون؟ کیه؟
– نمیدونم…فقط گفت که با تو کار داره مامان هم نذاشتش تو حیاط بمونه آوردش خونه تازه نگران نباش آوینا فعلا خوابه نذاشتیم چیزی بفهمه!
اخمی کردم.
– خودشو معرفی نکرد؟
– نه…اینجا نشسته آروم…اصلا صدایی هم ازش درنمیآد…فک کنم دوستت باشه چون تو سن و سال خودته انگار!
دستی به پیشانیام کشیدم.
خدایا…من که به جز محدثه با کسی در ارتباط نبودم!
– خیله خب…من سعی میکنم خودمو یکم زودتر برسونم خونه فقط دیگه حواست به آوینا باشه چون هنوز کسِ زیادی از وجودش اطلاع نداره یکم میترسم.
صدای آرامَش به گوشم رسید:
– خیالت تخت نگران نباش…برو به کارات برس منتظرتیم.
با تشکری کوتاه گوشی را قطع کردم و از روی سکو بلند شده پشت روپوشم را تکاندم.
– چیشده؟
شانه بالا انداختم.
– میگه مهمون داری که تو هم سن و سالای خودمه…از یه سمت من به جز محدثه با هیچکدوم از دوستام ارتباطی ندارم!
او هم بلند شد و شروع به تمیز کردن روپوشش کرد.
– نگران نباش شاید از همینایی باشه که اینجا باهاشون دوست شدی!
متفکر اوهومی گفتم که دستم را کشید و مرا به دنبال خود کشاند.
دقیقا یک ساعت و نیم بعد آزاد شدیم در حالی که قصد داشتم زودتر از همیشه به خانه برگردم. بعد از نیم ساعتی که در راه بودیم در حیاط را باز کرده و نگاهی سرتاسری انداختم.
کسی در حیاط نبود و انگار مهمان همچنان منتظر آمدن من بود. جلو رفتم و با گذشتن از حیاط به جلوی در خانهی هنار رسیدم. دست بالا بردم تا در بزنم اما با دیدن چیزی متوقف شدم.
مهمانی که برای دیدن من آمده بود…چمدان با خودش آورده بود؟
لب زیرینم را گزیدم و قدمی عقب گذاشتم.
چنان گیج بودم که هیچ فکر درست حسابی در ذهنم نقش نمیبست.
پوفی کردم و به خودم آمده تکانی به تنم دادم که در خانه باز شد.
– بالاخره اومدی دختر؟ بیا داخل مهمانت خیلی وقته نشسته منتظرت!
کفشم را درآورده وارد خانه شدم و پچ زدم:
– نگفت کیه بالاخره؟
هنار نچی گفت و سری بالا انداخت.
جلو رفتم و بعد از گذر از راهروی کوچک وارد پذیرایی بزرگ خانه شدم و مهمانی که پشت به من روی همان صندلیهای قشنگ معروفش نشسته بود.
نفس عمیقی کشیدم و چند قدمی جلو گذاشته و رسا سلامی گفتم.
با شنیدن سلامم بدنش تکانی خورد.
– منو میخواستید ببینید؟
دستانش لرزید و به آرامی تنه از صندلی جدا کرد و بلند شد…همچنان پشت به من بود و من بسی کنجکاو دیدن این چهرهی مهمان!
بعد از مکث چند ثانیهای تنش را چرخاندم و من…
اینبار دهانم باز ماند!
حدس اینکه او…به دنبال من آمده و خودش را مهمان من کرده عمراً در مخیلهام بگنجد!
سرش را پس از دقیقهای پایین انداخت و سلام آرامی زمزمه کرد.
ای کاش کسی بود دست جلو میآورد و دهان منِ متعجب را میبست. رسم مهمان نوازی که اینطور نبود!