رمان طلایه دار پارت 104
سر آستینهایش را با دقت وارَسی کرد و دکمه جلوی کُتش را بست.
اخم مهمان جدا ناشدنی چشمهایش شده بود.
نگاهی از آینه جلوی ماشین به خودش انداخت.
باید روی نگاه سرد و بیروحش کار میکرد… امروز برای ملاقاتی که داشت به این نگاه نیاز نداشت.
وقتِ نبرد با دشمنش بود… باید فکر شاداب را از سرش بیرون میکرد.
گوشیاش زنگ خورد. از فکر خارج شد و بدون نگاه به اسم جواب داد.
– بگو.
– قربان طبق دستور شما محافظین عمارت رو بیشتر کردیم… امر دیگهای نیست؟
با رضایت سری تکان داد و جدی گفت:
– هر رفت و آمد مشکوکی نزدیک عمارت شد بهم خبر میدید… شیرفهمه؟
– بله قربان.
بدون حرف اضافهای تماس را قطع کرد و یک باره دیگر آن پیام ناشناس را چک کرد.
” یه جواهر توی عمارتت داری شیخ ”
میدانست منظورش به شاداب است.
همین هم او را ترسانده بود… باید چه کار میکرد؟
میدانست اگر شاداب را زندانی کند دخترک بیشتر پژمرده میشود.
پر خشم مشتی به فرمان ماشین زد و خطاب به خودش غرید:
– لعنت بهت رسام… لعنت!
بیاختیار نگاهش به ساعت مچیاش انداخت…
وقتش بود. چارهای نداشت و باید میرفت.
نفس عمیقی کشید تا خشم و جنونی که گریبانش را گرفته بود را بخواباند.
هم زمان با روشن کردن ماشین زیر لب گفت:
– باشه… فعلا الان دور، دور شماست ولی بالاخره نوبت منم میرسه… اون موقع باید از من بترسید.
***
بیحوصله جزوه هایش را جمع کرد… حتی دیگر حوصله درس خواندن را هم نداشت.
دیگر حتی حوصله هیچی را نداشت.
افسردگی گرفته بود؟
خندید و نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداخت.
ساعت داروهایش بود و بلند شد تا به آشپزخانه برود و داروها را بخورد.
به پشت در آشپزخانه که رسید با شنیدن نام آشنایی خشکش زد.
دست روی قلبش گذاشت و تمام جانش شد شنیدن و گوش کردن.
– دیروز فاطمه رو دیدم بیبی… نمیدونی چقدر تغییر کرده بود… دختر بیچاره هنوز مجرده.
– انشاالله که بخت اون هم باز میشه مرضی… تو مراقب باش این حرفا رو جلو شاداب نزنی.
مرضیه آهی کشید و گفت:
– همیشه آرزو داشتم فاطمه بشه زن رسام… با اصل و نصب و آینده داره… شاداب رو دوست دارم ها ولی خب فاطمه… جفتِ رسام بود.
چشمهایش سیاهی رفت!
دستش را بند دیوار زد تا روی زمین نیفتد و بیشتر از این نشکند!
دمار از روزگارش در آمده بود!
– ساکت شو مرضیه… مگه نمیبینی رسام چقدر جونش واسه شاداب در میره؟
– آره میدونم خاطرش رو میخواد اما خودت ببین بی بی… دختره رو عقد نکرده… تا کی صیغه بمونه؟… عیب نداره فاطمه رو عقد کنه واسه شاداب یه خونه جدا بگیره؟
دیگر طاقت شنیدن نداشت!
کی قرار بود کابوس هایش به سر برسد؟
از دیوار فاصله گرفت و عقب عقب رفت.
قبل از این که بغضش بشکند خودش را به اتاقش رساند.
به تختش پناه برد.
همان تختی که لحظات خوشی و ناخوشیاش را شریک بود.
آرام هق زد و نالید:
– چرا… چرا راحت نمیشم؟
ذهنش پرت شد به گذشته! به آن روزی که رسام به عروسیاش نیامد و آبروی فاطمه رفت.
نکند آه فاطمه گریبانش را گرفته بود؟
رسام به او هم بد کرده بود… بلائی که سر فاطمه آمد کم چیزی نبود.
با حرص دستی به صورت خیس از اشکش کشید.
تا کی گریه؟ چرا عادت نمیکرد؟
بلند شد و به معین نگاه کرد که خوابیده بود.
پسرش از موقعی که شیر خشک میخورد کمی تپل تر شده بود.
انگار قبلا شیر خودش به کودکش نمیساخت که لاغر مانده بود!
آهی کشید و گفت:
– من واسه همه یه آدمه اضافهام مگه نه؟
بلند شد و به سمت آینه رفت.
زیر چشمهایش گود افتاده بود… اگر مثله قبلا زیبا نباشد چه؟
اگر رسام از او خسته شده باشد چه؟
این فکرهای جدید و ترسناک قصد جانش را کرده بودند.
در اتاق بدون در زدن باز شد.
حتی به حریم خصوصیاش هم احترام نمیگذاشتند.
برگشت و به مرضیه نگاه کرد.
– شاداب جان بیا داروهات رو آوردم.
در دلش پوزخندی زد!
جلو رویش جان تنگ اسمش میکرد و پشت سرش علیهش حرف میزد.