رمان بالی برای سقوط پارت 144
تنه چرخاندم و خودم را گرفته لب زدم:
– من کیش و مات نمیشم!
دست به سینه با خنده زمزمه کرد:
– حتما عمهت شب میخواد خونهت بخوابه وقتی هم تنهایی!
گلو صاف کردم و خودم را عقب کشیدم.
همینطور هم از این کنار هم بودنمان کلی حرف درآمده بود چه برسد به این لبخند و نگاه پر حرف چشمانش…
– آقا رضا مثل اینکه یادت رفته کجاییم!
ضمناً…چیشد؟ نکنه چشمات چپکی شد بسکه از صبح چشم غره و کوفت و زهرمار بهمون رفتی.
صدای نفس عمیقش نشان از در خال زدنم داشت که با نیشخندی از کنارش گذشتم.
نگاه تک تک پرستارها روی تنم سنگینی میکرد.
عصبی شدم و نفسم را فوت کردم…با برگشتنم باز هم شایعات برمیگشت.
– اِه دکتر محمدی برگشته!
– نچ…من شنیدم دکتر جعفری مرخصیشو گرفته پارتیش زیادی کلفته.
– من که از همون اول گفتم یه سَر و سِری با هم دارن کسی منو جدی نمیگرفت که!
باور نمیکردم.
من فقط پشتشان ایستاده بودم و اینها هر چه به مغزشان میرسید میگفتند؟ تهمت زدن اِنقدر میتوانست راحت باشد؟
– آمین یه لح…
– من که شنیدم دکتر محمدی مطلقهست…دیگه چی بهتر از اینکه دکتر جعفری با اون همه دبدبه و کبکبه بره بگیرش…نونش تو روغن میشه!
جمع شدن اشک در چشمانِ آمینی که قوی بودنش را همه جا جار میزدند عجیب بود؟
لب زیرینم شروع به لرزیدن کرد و با چپ شدن صورتم نگاه بهت زدهی فراز را دیدم.
دهانش باز مانده بود و ناباوری در نگاهش موج میزد.
مردم تا کی به جرم مطلقه بودنم میتوانستند خیلی راحت دلم را بشکنند؟
پلکی زدم و با قطرهی اشکی که در حال پایین آمدن بود دست لرزانم را به سمت قفسهی سینهام بردم.
همیشه همینطور بودم…
وقتی زیادی اذیت میشدم درد عجیبی در همان حوالی احساس میکردم.
– البته اینایی که طلاق گرفتن کدشون آزا…
یورش رفتن فراز را که حس کردم بیخیال خودم و احوال داغونم شدم و ملتمس دستش را گرفتم و جلوی رفتنش را گرفتم.
با همان اشکهایی که میریختم التماس به نرفتنش میکردم…
همینم کم بود شایعه جدید راجب من و او پخش میشد و دلم که تاب و توان وجود آتنا را نداشت.
با فکی بهم فشرده و رگی بیرون زده روی شقیقهاش دستش را کشید و رفت.
با شانههایی که به وضوح میلرزید به سمت دستشویی رفتم و خودم را درونش پرت کردم.
زنی پشت به من در حال شستن دستهایش بود و من تنم را با حالی داغون که اصلا توجهی به زن نداشت به آن سمت کشیدم.
مشت مشت آب سرد به صورتم میزدم.
– خوبی خانم؟
برای رد کردنش سری تکان دادم…چند ثانیهای مکث کرد و با دیدن بیتوجهی من بالاخره رفت.
سرم را بالا گرفتم. آینه بد تصویری را به رخ میکشید!
زنی مطلقه با کلی زخم اما قوی…کدام قوی؟ الان اثری از قوی بودن در چهرهی این دختر میشد دید؟
سفیدی چشمانی که اکثرا به سرخی تبدیل شده بود و لبی که از شدت گزیده شدن شروع به خونریزی کرده بود.
اگر دنیا میدانست تیر کلمات میتوانست چه زخمی بزند و چه دردی بکارد قطعا دست از این جنگ و خونریزیها برمیداشت.
سیبک گلویم مرتب بالا و پایین میشد و فشار بغض شدیدتر و بیشتر از قبل!
چه بر سرم آمده بود؟
چه شد که اینگونه پشت سرم حرف درآمده بود؟
کجا حواسم پرت بود و بیتوجهی کردم؟
نشد…خود درگیریام پایان یافت و قطرهی اشکم پُرتر از قبل پایین ریخت.
آبرویم در حال رفتن بود؟ اگر پایم به حراست باز میشد چه؟
قطرههای بعدی پشت هم سرازیر میشدند و من ناتوان چند مشت دیگر آب به سمت صورتم فرستادم.
بلکه بشورد و ببرد..
چند نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم آرامش تزریق کنم…با طعم بالا کشیدن دماغ!
آخرین آب را روانهی صورتم کردم و تمیزش کردم.
تمام زورم را برای زدن نیمچه لبخندی به کار بردم.
قوی میشدم…باز هم آن روز میرسید که روی پاهایم بایستادم…باز هم آن روز میرسید که با این چیزها کوچکترین تکانی نخورم.
باز هم آن روز میرسید که…آمین همان آمین قبلی میشد و حتی اسم فراز هم نمیتوانست تکانش دهد.
شاید اگر میرفت…این اتفاق شدنی بود اما…
کار از رفتن گذشته بود و دخترک عمراً دست از سر پدر تازه از راه رسیدهاش بردارد.
باز هم این وسط من بودم که باید تمام زجرها را تحمل کنم و بگذرم. عادت کرده بودم و فقط ای کاش این دردها انقدر عمیق نباشند که تاب و تحملم بشکند و…
باز هم ضعیف شوم.
***
– میخوای بیام؟
– نه…خودم مجبورم اوکیش کنم.
– حالت خوب نیست اما!
بلند شدم و با جابجا کردن گوشی خودم را به سمت پنجره کشاندم و پرده را برای بار هزارم کنار زدم.
استرس آمدنش عجیب به جانم افتاده بود.
– تهش که چی؟ تو که نمیتونی توی همهی اتفاقات پیشم باشی…امشب نشد فرداشب…فرداشب نشد پس فرداشب…بالاخره اون شبی میرسه که من در برابرش تنها باشم.
صدای پوف کشیدنش به گوشم رسید.
– لااقل خبرم بده چیشده…گوشیم رو سایلنت نیست اتفاقی افتاد بهم زنگ بزن امشب داداشم پیشمه میتونم خودمو بهت برسونم!
تک خندی زدم.
– با شناختی که از فراز دارم…آخرین چیزی که میتونه توی دنیا بهم آسیب برسونه خودشه…البته جسمی فقط!
دمی سکوت برقرار شد.
– ولی تو روحی انگار دست بردار نیست…
چیزی نگفتم…نباید باز کرد اتفاقاتی را که به او هیچ گونه ربطی نداشت!
سکوتم را که دید متوجهی بیمیلیام به ادامهی بحث شد و ثانیهای بعد خداحافظی را به هر چیزی ترجیح داد.
صدای بلند باب اسفنجی و خندههای آوینا خیالم را از بابت خرابکاری نکردنش راحت کرده بود که با تنی مریض و غمبار خودم را به گوشهای از تخت رساندم و کز کردم از اتفاقات آن روز آخری که هیچ جوره از جلوی چشمانم کنار برو نبودند.
***
– آمین ای کاش حرف گوش بگیری پاشی بیای خونهی ما…خیرسرت فردا طلاقتونه چیه که برداشتی تو اون خونهی کوفتی موندی؟
بیام دنبالت؟
اوفی گفتم و همزمان زیپ آخرین ساک را بستم.
– محدثه عزیزم چته اِنقدر خودتو اذیت میکنی بخدا هیچی نیست…تو تموم این چند روز اتفاقی نیفتاده حتی حرفی هم نزده که از خونه بزن بیرون پس این شب آخری هم چیزی نمیشه…مثل تموم این شبا میگذره میره!
– صد بار بهت گفتم…میگم دم دمای صبح یه خواب عجیبی دیدم که راجب تو بود…اصلا یه دلشوره افتاده به جونم.
– خب چرا تعریف نمیکنی چه خوابی دیدی؟
مکث طولانی کرد…دلیل اینهمه پافشاریاش بر تعریف نکردن را اصلا نمیفهمیدم.