رمان زهرچشم پارت ۵۲
هر چقدر فکر میکند، بیشتر به این نتیجه میرسد که جملهی دخترک پر از ابهام است و اما ذهنش قد نمیدهد.
با ذهنی آشفته، قامت میبندد و برای اولین بار، چیزی از دو رکعت نماز صبحش چیزی نمیفهمد.
حتی ذکرهای فاطمهی زهرایش را هم با گیجی و پرتی میدهد و جانمازش را جمع میکند.
بوی هل و چای توی خانه پیچیده و صدای حرف زدن ریز رها و مادرش را از آشپزخانه میشنود.
جانماز مخمل سبز رنگ حاج محمد را روی طاقچه میگذارد و با صدایی بلند میپرسد.
– حاجعمو کی برمیگرده از مسجد مامان؟!
به جای مادرش، رها سرش را از درگاه آشپزخانه بیرون میکشد
– گفت بعد از نماز میره کلهپاچه بخره… الانا دیگه میاد.
میخواست بدون صبحانه برود اما خودش را به آشپزخانه میرساند.
– چرا به من نگفتی برم بگیرم مامان؟
حاج خانم لبخند پر مهری به شاخ شمشادش میزند و پاسخش را با محبت میدهد.
– تو که هر شب اینجا نمیمونی، حاجی هم از ذوق اومدنت خواست خودش بخره…
رها با دلخوری و حسادت ساختگی میپرسد
– داداش که هر شب و ناهار اینجاست، حالا یه وعده صبحونه با ما نمیخوره باید براش تدارک شاهانه بچینیم؟ حس میکنم تو این خونه داره کم کم پسرسالاری مد میشه…
به لحن خواهرش آرام میخندد و مادرش اعتراض میکند
– این چه حرفیه آخه رها؟! من کی بین تو و داداشت فرق گذاشتم؟
رها خودش را سمت برادرش میکشد و میخواهد جواب مادرش را بدهد که صدای بسته شدن در باعث میشود دستانش را به هم بکوبد
– کلهپاچهها رسید…
میگوید و به استقبال پدرش میرود. علی با همان لبخند نگاه به ذوق بیش از اندازهی رها میدوزد و مادرش آرام میگوید…
– علی مادر… امشب دیر نکنی یه وقت…
نگاه از رها میگیرد و توی ذهنش دنبال چیزی مرتبط با امشب میگردد و طول نمیکشد که یاد مراسم خواستگاری میافتد.
علت ذوق و شوق رها و نگاه براقش حالا برایش مفهومتر است.
– میام مامان. مگه میشه دیر کنم؟
صدای خندههای حاج محمد و شیرینزبانیهای خواهرش را میشنود و با خنده سفرهی غذا را از روی کابینت برمیدارد.
– ظرفها رو هم بده ببرم مامان.
کمک میکند مادرش و رها سفرهی صبحانه را بچینند و کنار حاج محمد مینشیند.
– تو مسجد سراغت رو میگرفتن پسر… انگار یه مدتیه کم دیده میشی!
علی نگاهش میکند…
حتی خودش هم متوجه حضور کمرنگش توی مسجد نشده بود….
– یکم این روزها فکرم مشغوله حاج عمو…
حاج محمد همانطور که استکان چاییاش را از توی نعلبکی برمیدارد نفس عمیقی میکشد.
– انشالله که خیره پسرم.
انشاللهی زیر لب نجوا میکند و بیمیل شروع به خوردن کلهپاچه میشود.
غذایش را که میخورد، نگاهی کوتاه به ساعت میاندازد و فکر ماهک دوباره مانند بختک به جان مغزش میافتد.
بیدار شده است؟!
صبحانهاش را خورده است؟!
افکاری بیسر و ته و آزاردهنده که توی مغزش جولان میدهد، میایستد و بدون نوشیدن چایش، قصد رفتن میکند.
مادرش مثل همیشه با مهربانی به خدایش میسپارد و حاج محمد برایش دعای عاقبت به خیری میکند.
راه کارگاه، به کلهپاچه فروشی کنار خانهاش ختم میشود و بعد از خریدن یک پرس کلهپاچه، با ذهنی آشفته راهی خانهاش میشود.
تنها میخواهد کمکش کند…
تنها میخواهد با یاری خدا امید را به آن نگاه سیاه رنگ برگرداند…
و امید توی زندگی و همان چیزهای ریز و درشت بود.
باید از یک جایی شروع میکرد.
انگشتش را روی زنگ واحدش میفشارد و طولی نمیکشد که به جای باز شدن در، صدای ماهک توی بلندگو میپیچد…
– سلام سید… چه خبرا؟ اومدی از خواب بیدارم کنی؟
بدون اینکه منتظر جوابی از جانب علی باشد، آرام و دلبرانه میخندد و در را باز میکند.
– بیا تو سید، اخم نکن.