رمان زهر چشم پارت ۲۸
خفه نمیشود…
بلندتر میخندد و گوشی سادهام را توی هوا تاب میدهد
– به خیال خودت داشتی انتقام خواهرت رو میگرفتی؟ این پیام آخری هم که فرستادی معنیش این بود که من بفهمم زیر سر توعه همه چی!
با نفرت خودم را سمت روی زمین، سمت دیوار میکشم، مهرههای کمرم انگار جابهجا شدهاند…
– مثل خواهرت زرنگی، ولی مثل اون احمق هم هستی!
– بکش منو…
بلندتر از قبل میخندد…
وحشتناک تر از قبل…
– بکشمت؟! چه خواستهی مسخرهای!
با گوشیام ور میرود…
همان گوشی سادهای که سیمکارت ماهلی توی آن فعال است.
– هنوز که خیلی زوده! هنوز مونده التماسم کنی برای کشتنت.
بالاخره، نفس نفس زنان به دیوار تکیه میدهم و او میایستد، گوشی را توی جیب شلوارش فرو میکند و کراوات دودی رنگی که شل، از یقهی پیراهن مردانهاش آویزان است را از دور گردنش باز میکند.
– خواهرت فکر میکرد قراره بگیرمش…
پوزخند صداداری میزند و از توی کمد، چسب ضخیمی بیرون میآورد.
– احمق بود دیگه! فکر میکرد دنیا دور رویاهای اون میچرخه.
مقابلم مینشیند و کمی از چسب قطور را با دندان پاره میکند
– معذرت میخوام، ولی باید اون دهن گشاد و خوشگلت رو ببندم تا وقتی دارم خاطره تعریف میکنم جیغ و داد نکنی…
سرم را عقب میکشم و او اما پر زورتر از من، چسب را به لبهایم میچسباند و چشمکی زمینهی حرکتش میکند
– اصلا شما زنا وقتی دهنون بستهس یه جور عجیب خوشگل میشین.
مقابلم روی زمین خاکی مینشیند و دستانش را از پشت، تکیه گاه تنش میکند.
– خب از بحث اصلی منحرف نشیم، داشتم چی میگفتم؟!
نفسهایم سنگینتر از قبل بیرون میآیند…
انگار چیزی مانع نفس کشیدنم میشود.
– آها… داشتم در مورد عشق خواهرت به خودم میگفتم. اوم! اگه بدونی بخاطر من حاظر بود از چیا بگذره!
با تنفر پلک میبندم…
دلم میخواهد آب دهانم را جمع کرده و توی صورتش پرت کنم و اما دهانم بسته است…
– اما خب، بذار یه چیزی رو اعتراف کنم…
مکث میکند و با صدای بلندتری میگوید
– وقتی حرف میزنم نگاهم کن خب…
حالم از او و حرفها و نگاههایش به هم میخورد…
– وقتی تو همین خونه با ماهان تنهاش گذاشتم خیلی تعجب کرد… فکرش رو هم نمیکرد تسلیمش کنم به ماهان و بگم هر چقدر میخواد حال کن.
پر از تنفر و خشم و عصیان تقلا میکنم و صداهای نامفهومی از ته گلویم خارج میشود. او اما با دیدن عصیان من، میخندد…
– ماهان رو تو نمیشناختی… یه مرد مریض جنسی بود لاکردار…
با تنفر و نگاهی که براق است زل میزنم توی چشمان پر از خشمش…
میخواهد عذابم دهد…
دقیقاً همین را میخواهد…
– اینطوری نگاهم نکن دارم راستش رو میگم… صدای جیغ و داد خواهرت رو میشنیدم، ولی برام مهم نبود… با شاهد مرگ نیما بودنش خطا کرده بود و باید تنبیه میشد.
****
با خستگی گوشهی چشمانش را میفشارد و در حیاط را با تولید کمترین صدا باز میکند تا موجب بیدار شدن اهل خانه نشود.
قبل از بستن در اما صدای ریزی توجهش را جلب میکند. صدای گریان خواهرش را میشنود و ناخودآگاه با شنیدن اسمی آشنا گوش تیز میکند.
– یعنی چی اصلاً سوار هواپیما نشده سینا؟! کجاست پس؟
نفسش داغ و پر حرارت از توی سینهاش بیرون میآید و دستش مشت میشود
– تو بهم قول داده بودی سینا… اگه عامر بلایی سرش آورده باشه چی؟
دندانهایش محکم روی هم کلید میشوند و خواهرش این وقت از شب را با یک مرد غریبه، دور از چشم خانوادهاش حرف میزند و او تا به حال متوجه کارهای رها نشده است.
در را بدون احتیاط میبندد و میبیند دخترک تکان شدیدی میخورد و گوشی را پشت سرش میبرد.
هنوز هم شوکه بود…
از دیدن و شنیدن کارهایی که محسن استوار کرده بود هنوز هم شوکه بود و بحث کردن با خواهرش آخرین چیزیست که میخواهد.
– سلام داداش، خوش اومدی…
سمتش قدم برمیدارد و نگاهش سمت دستان پنهان شده در پشتش سر میخورد.
– سلام، چرا نخوابیدی؟
دخترک نگاه از نگاه جدی برادرش میگیرد و لرزان جواب میدهد
– اومده بودم دستشویی.
چه راحت دروغ میگوید!
چند بار تا به حال از این دروغها تحویلش داده و او روحش هم خبردار نشده؟!
سری تکان میدهد و میخواهد از کنارش عبور کند که دخترک دستپاچه میپرسد
– عروسی چطور